سلامی دوباره....
والا اولای تابستون تند تند پست میزاشتم
ولی الان خوب دیگه اونقدری وقت ندارم متاسفانه...
و کلی اتفاقای جورواجور داره میفته کلا!
چند روز پیش رفته بودم دکتر(خدا بد نده) دیدم دبیر تاریخمون نشسته من همینجوری داشتم نگاش میکردم کلا وا رفتم خیلی تعجب کردم
یه دفعه منو دید و کلی حال و احوال
کلی هم آبروی کلاسمونو پیش مادر عزیز و بقیه مراجعه کننده ها بردن
خلاصه من اصولا وقتی یه کاریو میخوام انجام بدم ترجیح میدم کسی نفهمه به عبارتی چراغ خاموش باشه این از اولیش
دیروز هم رفتم واسه آزمایش هایی که دکتر داره بود یه دفعه باز دیدم یه خانومی داره میاد چقدر آشناست !
بله این دفعه دبیر دین و زندگی با دو تا پسر بامزه ی کوچولوش بود و اینقدرم آزمایشگاه شلوغ بود یه یک ساعتی داشتیم با هم حرف میزدیم..
کلی با مامانم حرف زدن داشتن میگفتن خوش به حالت دو تا دختر داری من خیلی دختر دوس دارم مامانم هم با محبت تمام فرمودند:نه بابا الان دیگه فرقی نداره
میبینین چقدر این مادر به من لطف داره !
خیلی خوشحال شدم هم از دیدن دبیر تاریخ و هم دبیر دین و زندگی فقط دیگه جرات بیرون رفتن ندارم!
جاتون خالی چهار بار ازم خون گرفتن کلا آب میخوردم از دستام آب میریخت بیرون
و از ساعت 9 صبح تا 3 بعد از ظهر اونجا بودیم
دیشب هم که رفتم پیش یکی از دبیرا واسه مشاوره ی دوباره
و یه برنامه ی اساسی واسه ماه رمضونم گزاشتن که تقریبا روزی 8ساعت درس خوندن و یه خورده فشرده هم هست از اونجا که سیستم خوابیم جغدیه قرار شد تا سحر هم درس بخونم....
خلاصه اصلا تو مخیله ی من نبود که بخواد اینقدر تابستونمو با درسا بگزرونم
دیشبم بد نبود خوش گذشت(فکر کن میری واسه مشاوره خوش بگزرهکلا معلمای جالبی داریم ما)
ولی امروز آخرین روز تفریحمه چون دیگه کلا تو ماه رمضون غیر از جمعه هیچ وقتی واسه هیچ کاری ندارم حالا دس دس (این عوارض فشار اومدن رو مغزه ها)
اسم وبلاگمم مختصرش کردم اگه دقت کرده باشین چون زیادی طویل بود
تا جمعه ی هفته ی دیگه فعلا
راستی پیشاپیش روزه هاتونم قبول