اینجا زمین است !

سرگردانم در این روزگار

تا کی ادامه خواهد داشت

نمی دانم؟

امروز مرغِ عشقی دیدم

در قفس تنها بود

عاصی و بی تاب

این در و آن در میزد

زیر لب گفتم:

-طفلکی جفتش نیست-

پیرمرد ژنده ای که به تن داشت لباس

زیر لب گفت

عشق سیری چند؟!

طفلکی از سرما این همه بی تاب است....  

 

به طرز عجیبی امروز از اون روزهایی هست که آدم دلش میگیره و نمیدونه دردش چیه !مثل غروب جمعه ها...

"من زنده بودم اما انگار مرده بودم،از بس که روزها را با شب شمرده بودم،در آن هوای دلگیر وقتی غروب میشد،گویی به جای خورشید من زخم خورده بودم"

ولی یه چیزی از اون بدتر...

از اون روزهایی که هرکی باهاش حرف میزنه با اخم جواب میده !

"دلم فریاد میخواهد ولی در انزوای خویش،چه بی آزار با دیوار نجوا میکنم هر شب"