دوباره عجیب و غریب شدم !

خودمم نمیدونم چرا و به چه دلیل !

احساسای بدی میاد سراغم..

پریشونم

کلافه شدم !

به شدت احساس تنهایی میکنم....

اصلا احساس میکنم یک چیزی توی دلم سنگینی میکنه

احساس میکنم به حرف زدن نیاز دارم..

خیلی از ته دل نمیخندم ! از اون خنده هایی که از شدتش اشک از چشمای آدم جاری میشه رو میگم !

بد اخلاق شدم !

زود عصبی میشم...

یکی از بچه ها میگفت ! ناراحتی؟ چرا اینقدر اخم کردی...

خودمم دیگه نمیتونم تشخیص بدم کی ناراحتم و کی خوشحال

میخندم ولی بعد از خندیدن چند ثانیه میرم تو فکر و هیچی از اطرافم نمیفهمم...

دیگه اومدن توی اینترنتم منو سرگرم نمیکنه !

حتی درس خوندنم مثل قبل برام لذت بخش نیست...

درس میخونم تا حدودی! ولی نه طوری که باید یه کنکوری بخونه و میدونم دارم فرصت ها و لحظه ها رو همینطور از دست میدم...

حتی از بیکار بودنمم لذت نمیبرم و میرم تو فکر و در نهایت سردرد میشم..

سعی میکنم بخوابم تا از خودم فرار کنم ولی اون هم نمیتونم...

بی اراده و نا امید

خسته

ناراحت،حالا نمیدونم از گذشته،آینده یا حال...

شایدم دیوانه !

پی نوشت : این پست صرفا یه درد و دل توی وبلاگم بود،نیازی به ترحم ندارم.