اومدن مهمونا از شمال واسه حضور تو عقد ماری خانم اتفاق این روزاست،معمولا از شلوغی فراریم ولی اومدن خانواده ی مادری حس خوبیه،اینکه خاله و دایی های با محبتی پیشت باشن و بتونی مثل بقیه بگی فلان روز خالم اومد خونمون رو دوست دارم... شاید قبلا گفته بودم از معایب ازدواجی که شهرها دور از هم باشن،اونم وقتی که خانواده ی مادری که باهاشون خوش میگذره ازت دور باشن.

خونمون دیگه ساعتای سه و چهار عصر ساکت و خلوت نیست و جیغا و خوشحالی های مهرسای شیرین زبون پرش کرده و بگوبخند خواهر برادرا باهم،حس خوبیه وقتی میبینی دور هم جمع شدن و از خاطرات بچگی هاشون میگن.

دوست نداشتم اینجا از عقد خواهرم که همین پنجشنبه هست رو بنویسم،حتی الان که دارم میگم "نمیخوام بنویسم" بغض گلومو گرفت ولی خب باید باهاش کنار اومد،خواهری که همیشه همدمت بوده و فقط یه خواهر نیست و بیشتر برات یه دوست هست رو حس کنی که میخوای... نمیخوام اونقدر منفی بین باشم که بگم از دست میدی ولی خب...خیلی اوضاع داره تغییر میکنه،الان که نه ولی دوسال دیگه که از این خونه رفت نمیدونم وقتی دلم میگیره و چشمام اشکیه چجوری با این کنار بیام که خواهرم تو اتاقش نیست که برم پیشش،یا وقتی یه اتفاقی افتاده و ذوق اینو دارم که وقتی رسیدم خونه براش تعریف کنم،از همین الان خالی بودنش رو دارم حس میکنم،ولی خوشحالم واسه رسیدن به خواسته یی که داشت،واسه حسی که داره،واسه تجربه ی یه عشق ناب،واسه ی خوشحال بودنش

مثلا دوست نداشتم که بنویسم ولی چشمام پر از اشک شد...

از ته ته ته قلبم براش خوشحالم