دیشب شب آشنایی فامیلای نزدیک عروس و داماد مثل عمو و دایی و مامان بزرگا و....بود که فکر کنم بهش میگن بله برون.

کارها انجام نشده بود و نه میوه و شیرینی و... چیده شده بود نه خودمون آماده شده بودیم و دیر هم شده بود.

مهرسای عزیز (دختردایی گرامی)(نکته*:میبینید اضافه کردن یه ه چقدر از قشنگی یه اسم رو کم میکنه:|:))) )  که همیشه تو موقعیت های حساس و بحرانی انرژیش Nبرابر میشه و همه رو دیوونه میکنه و به همه گیر میده لباسشو که بی شباهت به لباس عروس نبود رو پوشیده بود و موهاش شونه زده و گیره زده بعد این وسط گیر داده بود که میخوام شال سرم کنم،مامانش میگفت نه و این هم اصرار و هرکی رو میدید میگفت شال بده میخوام سرم کنم ما هم تا وقتی مامانش اجازه نده نمیتونستیم همچی اقدامی رو بکنیم.

نزدیک اومدن مهمونا بود و وقتی که ما حسابی درگیر بودیم و مریم لباسشو پیدا نمیکرد و نمیدونست میخواد چی بپوشه و هنوز هیچکدوم حاضر نشده بودیم این هی تو اتاق جیغ و داد و....شیطان

منم طی یک حرکت کاملا حساب شده(کاملا آگاهانه بود،واسه ی عصبانی شدن یا کنترل نداشتن نبود:دی) و با بالا بردن یه کوچولو تن صدام گفتم مهرسا بسه دیگه باید اینو به مامانت بگی ما اینجا کار داریم اینقدر سر و صدا نکن برو بیرووووووون،اون بچه هم که همیشه یه دختردایی مهربون داشته که لوسش میکرده اول تعجب کرد چند ثانیه بهم نگاه کرد و زد زیر گریه و غر زدن منم مامیشو صدا کردم بیاد از اتاق ببرش و رفتن بیرون،خلاااااصه اصلا نگران این نباشین که مظلوم واقع شده چون از اون لحظه به بعد به تمام کسایی که تو خونه بودن از جمله مامیم و بابا و مامانش و بابا و عمو و زن عمو و مامان یزرگ و بابا بزرگ و ......... خلاصه تک تک پیش همه میرفت و میگفت مثلا دخترت منو دعوا کرد یا خواهرزدت منو دعوا کرد و به همه هم چندبار تاکید میکرد این جمله روخنثی منم نمیدونستم باید بخندم یا  گریه کنم به حال خودم یا چند کیلو خاک بگیرم بریزم تو سرم که همه ی اون محبتارو گذاشته کنار و به همه میگه منو دعوا کردقهر،یعنی دیگه جرات نمیکردم از اتاق بیام بیرونااا در نهایت هم واسه محکم کاری گوشی مامانشو برداشت و زنگ زد به عزیزش که شمال هست و گفت عزیز جون مهسا منو دعوا کردهتعجبخنثی

و من نگران که وقتی فامیلای شوهر ماری بیاین اونجا داد بزنه که مهسا منو دعوا کرد،تاحالا یه بچه ی نیم وجبی منو رسوا نکرده بودچشم

تا آخر هم میومد دور و بر من ببینه عکس العملم چیه به مامانش گفته بود مهسا منو دوست نداره:)) منم هروقت میومد اخم میکردم اینم همش میخواست من بهش توجه و ناز و نوازشش کنم منم اصلا محل نمیدادم تا سر سوزنی در تربیت این بچه نقش داشته باشم و لوس بار نیادخنده

آخر شب هم بعد از رفتن مهمونای اونا ،مهمونای طرف خودمون(عمو و عمه و مامان بزرگو...) بودن و عموم بهم میگفت مهسا چرا ناراحتی؟منم که میدونستم برنامه چیه و میخوان اذیتم کنن با اطمینان کامل گفتم نه اصلا خیلی هم خوشحالم یه فرد جدید به خوانواده اضافه میشه،در ادامه داییم گفت چرا گریه میکنی یه نگاه به اون یکی دایی کردم دیدم داره ادای گریه کردن و در میاره و اون یکی دایی هم بهم دستمال کاغذی میده منم گفتم کسی نمیخواد گریه کنه،عمم گفت چرا باید ناراحت باشه مگه خواهرش میخواد کجا بره و همینجایه و... خلاصه اینقدر در این مورد صحبت کردن که من حس کردم دو دقیقه دیگه اونجا باشم اشکا میریزه واسه همین طوری که کسی شک نکنه با لبخند رفتم تو اتاقمخندهولی از اونجایی که مامان و خانواده  منو میشناسه و به این رفتارای من آگاهه صداش اومد که گفت از آخر به گریه آوردینش،همه هم گفتن نه بابا داشت میخندید،منم تو اتاق گریه پشت گریه و به این فکر میکردم که بدون مریم میخوام چیکار کنم.دایی ها جهت دلجویی اومدن تو اتاق و گفتن ناراحت نشو شوخی بود اصلا مریم نباشه چه بهتر و راحت ترخنثینیشخند و مهرسا هم اومد تو اتاق گفت دیدی منو دعوا کلدی به گلیه آولدی الان خودت داری گلیه میتونیخنثی