عقد خواهرم به خوبی و خوشی انجام شد،از دیشب پیشم نیست،با اینکه دور و برم پر مهمونه و شلوغ پلوغ،ولی جای خالیش تو همین مدت هم به شدت داره احساس میشه،تو این دو روز آخر گریــه ای بود که کردم و واقعــــــــــــا هم دست خودم نبود یه دفعه احساساتی میشدم،جای شکرش باقی بود که از نوع های های گریه کردن نبود فقط اشکام میریختنیشخند

حتی زمانی که بله رو گفت،مخصوصا وقتی بعد شام اومدن خونمون و خواستن برن خونه ی مادرشوهرش هم این اتفاق افتاد درصورتی که فرداییش میخواستن بیان خونمون:|،یعنی حالم از خودم به هم خورد که واسه عقد یکی از عزیز ترینام اینقدر گریه کردم...خنثینیشخند

جالبیش اینه همه اون روز به این تاکید داشتن که دیگه نوبت منه و منم میخواستم طبق عادت بگم مگه دیوونم ولی دیدم به صلاح خواهر نیست که الان اینو بگمنیشخند همینجوری خیـــــــلی هم خوبه و خوش میگذره.

پی نوشت:از دامادمون راضیماز خود راضی