علاوه بر اینکه توی این چند روز هر دفعه یه سری از مهمونامون رفتن دیشب به طور یهویی و یه دفعه یی ماری و شوهرش تصمیم گرفتن سه چهار روز بره مسافرت شمال!

من:تعجبناراحت

آخه طفلکا روزای آخری هست که پیش هم هستن و یک اردیبهشت باید بره سربازی،خلاصه گویا اول رفتن شیروان یه کاری داشتن و بعد هم بجنورد پیش خواهر داماد و الان هم نمیدونم به کدوم سمت دارن میرن...

الان فقط مامان بزرگم پیشمون چند روز میمونه و هیچکی خونه نیست،خونه هم سوت و کور... منم تک و تنها تو اتاق مشغول فکر و خیال و گاهی هم یه نگاهی به کتابا میکنم و میام نت، هی میرم واسه خودم چایی میریزم میخورم و آهنگ چرا رفتی همایون شجریان رو گوش میکنم !

جو خیلی بده !الان که فکر میکنم شب موقع خواب هم مثل دیروز شلوغ پلوغ نیست و نه مهمونی هست و نه ماری دلم میگیره...

تنهایی رو همیشه دوست داشتم و یه جورایی بهش عادت دارم ولی ایندفعه اوضاع فرق میکنم،دلم یه طوریهنگران

پی نوشت:خیلی این آهنگ رو دوست دارم،وقتی گوش میدم تمام سلولای بدنم فعال میشه...

چرا رفتی چرا من بی قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم …

نگفتی ماه تا امشب چه زیباست
ندیدی جانم از غم نا شکیباست
چرا رفتی چرا من بی قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم

خیالت گرچه عمری یار من بود
امیدت گرچه در پندار من بود
بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده
چرا رفتی چرا من بی قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم

چرا رفتی چرا من بی قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماه تا امشب چه زیباست
ندیدی جانم از غم نا شکیباست
چرا رفتی چرا من قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم

دل دیوانه را دیوانه تر کن
مرا از هردو عالم بی خبر کن
بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده

چرا رفتی چرا من بی قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم…