ابن چند روز از اون روزایی بود که از ظهرش هر لحظه امکان داشت بشینم و حسابی گریه کنم! 

ولی خودمو کنترل میکردم،هم به این هوا که یه مدت بگذره حالم خوب میشه و اینجوری فقط  اوضاع بدتر میشه و کِش پیدا میکنه هم اینکه نمیخواستم تو خونه کسی متوجه بشه،مخصوصا با رفتُ و آمد های ماری و شوهرش...

فکر کنم احساسایِ متناقض ِ یه دختر هیجده نوزده ساله رو غیر خودش کسی نتونه بفهمه و درک کنه،اونم کسی مثل من که کلا تو سنایِ دیگه هم وضعم همین بود و الان حس میکنم داره به اوج ِ خودش میرسه،بلاتکلیفی و هزارُ و یک فکر ِِِِ مخرب که به خودتم رحم نمیکنی و حتی ممکنه خودتو ترور شخصیتی کنی در حدِ المپیک... 

همین الان که دارم این پست رو مینویسم تویِ ذهنم هزارتا فکر جورواجورُ قاطی پاتی میاد که نمیدونم از جونم چی میخوان...

دلم گریه میخواد،شاید بیشتر از اون دلم دردُ دل میخواد،دلم میخواد بیشتر حرفایی که توی دلم نگه میدارم رو به کسی که باهاش راحتم بزنم و توی آغوشش فقط گریه کنم،ولی حتی نزدیک ترین دوست یا آشنایی که توی قلبمم باشه نمیتونه این نقش رو ایفا کنه و بهتر بگم"نمیتونم" پیشش درد و دل کنم و این مشکل از اطرافیانم نیست بلکه از خودمه که خیلی از وقتا حتی اگه بدترین اتفاق هاهم بیفته صدا از سنگ در میاد ولی از من نه...

فعلا زندگی رو دوست ندارم،دلم گرفته از روزگار و عشق و محبتی که دیگه کمرنگ شده،از خیلی از آدما...

وقتی بخوام بخوابم،ساعتای دو،سه شب،زیر پتو زمانی که آهنگ های قدیمی ابی و سیاوش قمیشی و شایدم بزن تار ِ هایده رو پلی کردم احتمالا گریه حالمو بهتر میکنه...

راستی گفتم بزن تار یاد این افتادم که هنوزم یکی از تصمیمام یاد گرفتن سه تارِ،حس میکنم روز به روز بیشتر دارم به موسیقی علاقِمند میشم...