عذاب ِ وجدان ِ ناشی از اینکه سال ِ پیش(و شاید سال ِ پیشش هم) خرید کادوی ِ روز ِ مادر رو به ماری و بابا میسپردم و حال ُ و حوصله ی ِ کاری رو نداشتم باعث شد امسال خودم بعد از کلاس ِ عصر که خیلی هم خسته بودم برم خرید و کلی هم از اینکه مامانو میخوام یه دفعه یی سورپرایز کنم،خوشحال باشم.
بعد از کلی دور زدن و چرخیدن و خریدن ِ یه سری وسیله ی آرایشی که یه مدت بود قصد خریدشو داشت،طبق ِ معمول ِ هر مناسبتی رفتم گلفروشی،اینقدر اونجا شلوغ بود که این هم میتونست واسه خستگی و کم صبری ِمن ناراحت کننده باشه و هم واسه ی باقی موندن ِ یه سری سنت ها توی ِ این وضعیت ِ شلوغ پلوغ ِ زندگی ِ مردم خوشحال کننده،حتی جا هم نبود،واسه همین از خرید دسته گل منصرف شدم و به یه شاخه گل راضی شدم،که همیشه رز ِ قرمز میخرم ولی اینبار تنوع دادم و رز ِ زرد گرفتم.
دیگه خوب یا بد کاری بود که از دستم بر اومد...
ماری و شوهرش هم این مجسمه هارو خریدن که بابا با خنده بهشون گفت روزِ ِ مرد از اینا بزرگشو برام بیارید که با چشم غره های مامان همراه شد (آخه اینم شد شوخی پدر ِ من؟اونم روز ِ زن؟:|)
روز تمام زن ها و مادرای ِ دنیا از ته قلبم مبارک (این نقاشی رو یه روزی میکشم...)
پی نوشت:دقت کردین از صبح تلوزیون هرچی فیلم ِ مربوط به بدبختی و غم ِ خانوما هست گذاشته؟!آدم دلش میخواد گریه کنه! عید ِ دیگه مثلا؟!!