12 اردی بهشت،روز معلم...

این روز معمولا منو یاد معلم هام از اول دبستان تا پیش دانشگاهی میندازه،راستش از معلم اول،دوم دبستان تصویر ِ زیادی توی ِ ذهنم نیست...ومتاسفانه عکسی هم از اون دوران ندارم،ولی باقی به خوبی یادمه...

معمولا من خیلی کارام بسته به معلمام بوده،تمام ِ عامل علاقه و تنفر ِ من به یک درس یا رشته برمیگشت به معلمم،سال اول راهنمایی و سوم راهنمایی،معلم های علومم،باعث شدن من عاشق ِ علوم بشم  و کلا متمایل به رشته های تجربی!ولی دبیرستان زده شدم از هرچی زیست و  ....

همیشه هم میگم اول ِ دبیرستان،غیر از این قسمت که دوستای ِ خوبی پیدا کردم که هنوزم باهاشون در ارتباطم،از بدترین سال های تحصیلیم بود...

ولی سال بعد با عوض کردن ِ مدرسه و رفتن به یه مدرسه ی غیرانتفاعی که به قول ِ خیلیا جای ِ بچه تنبلاست و کیلویی نمره میدن اوضاع عوض شد و دوباره از درس خوندن لذت بردم،حداقل 90 درصد معلمای ِ اون مدرسه برای ِ من دوست داشتنی بودن و هستن و کلی خاطره های خوب دارم از کلاسای درسشون...

بگذریم!

این مقدمه چینی ها شاید برای ِ این بود که امروز رو به یکی از بهترین معلم هام و همچنین بهترین دوستم تبریک بگم...

کسی که به شدت بهش احساس ِ نزدیکی میکنم و فاصله ی سنی کوچیکترین تاثیری روی ِ این احساس نگذاشته...

کسی که صمیمانه در حد ِ یک خواهر دوستش دارم وحتی الان که چندماهی از ندیدنش میگذره به اندازه ای که دلتنگش هستم،دلتنگ ِ هیچکس ِ دیگه ای نیستم...

کسی که باعث شد پیش دانشگاهی با کلی انگیزه بیام مدرسه و طبق ِ معمول ِ سال های ِ گذشته جلوی اسمم توی ِ دفتر نمره،پر از غیبت نباشه که هیچ،حتی روزای تعطیلی هم میگفتن بیا با کله میومدم !

کسی که باعث شد حس ِ خوبی رو تجربه کنم،حس ِ یه دوستی ِ ناب

کسی که حتی اگه مریض میشد،حالش خوب نبود،ویا طبق ِ معمول ِ همیشه(!)دست یا پایی میشکست،انگار خودم مریض شدم و غصه میخوردم.

کسی که وقتی میخواستم ببینمش یا برم خونش،روزم ساخته میشد،میشد یکی از بهترین روزای ِ دنیا...

کسی که باهاش معنی ِ بهترین دوست ِ دنیا رو داشتن رو فهمیدم...

من خیلی خوش شانس بودم که تو این سن این  دوستی رو با معلمم تجربه کردم...

خیلی دوست داشتم و دارم که این احساسای ِ‌عالی همیشه دوام داشته باشه و برای این موضوع خیلی هم سعی کردم...ولی نشد! حالا علتش یا دانشجو شدن ِ من هست و یا اینکه تو هر مدل دوستی ای همیشه مثل ِ اولش نیست...

کسی که این مدتی که ازش خبری ندارم،شدیدا دلم تنگ شده،اندازه ی سوراخ ِ جوراب ِ یه مورچه! و حتی  تا مرز ِ گریه کردن هم پیش رفته...ولی صرفا واسه ی حس ِ مزاحم بودن،و اینکه اگه فقط خودم بخوام دلتنگ باشم و مشتاق ِ دیدار و تماس باشم،جالب نیست و هرچی هم بگن نه اینطوری نیست تو مغزم نمیره،چون به عمل کار برآید،تماسی نگرفتم...(آزرده دل از کوی ِ تو رفتیم و نگفتی،کی بود؟کجا رفت؟چرا بود و چرا نیست؟)

هیچوقت فکر نمیکردم این پست رو اینجا بیام بنویسم،اصولا هیچوقت اهل ِ پابلیک نوشتن ِ چنین حسایی نیستم،مخصوصا اینکه مخاطبای حقیقی این وبلاگ از دو نفر به پنج نفر افزایش پیدا کرده،هنوزم درست و غلطش رو نمیدونم،ولی...

روزت مبارک،همچنان برای من بهترین و خوشگلترین و مهربون ترین و عزیز ترین و ماه ترین و دوست داشتنی ترین دوست و معلم و مدیر ِ دنیایی...دوستی که همیشه تو یادم هست و حتی فراموش شدنش برای یک روز هم در ذهنم نمیگنجه،و روزی نیست که عکسش رو نگاه نکنم...

فقط درس جغرافیا نبود که یاد گرفتم،فقط جنگل ها استوایی و آبخیز داری و جنگل های حرا وجریان گلف استریم نبود،

درس محبت،صداقت،حرمت و مثبت اندیشی و خیلی چیزای دیگه.نمیدونم تونستم درست حسم رو منتقل کنم یا نه؟پوزش!زیاد بلد نیستم خوب بنویسم...

بانو! خبرت هست که بی روی ِ تو آرامم نیست؟!