همیشه شیک و پیک و به خود رسیده،دماغ ِ عمل شده،مژه های ِ کاشته شده و ...
مربی یک نوع ورزش که تلفظش برام سخته و یادم نیست...
از یک خانواده با وضع ِ مالی خیلی خیلی خوب،همسن ِ ما نیست،متولد ِ 67...
دومین لیسانسش هست،یعنی ادامه ی لیسانس ِ دوم رو که توی قبرس خونده بود رو به فردوسی انتقالی گرفته ولی باید از ترم ِ اول شروع میکرد...
ظاهرا یه دختر شاد و مثل خودم اردی بهشتی...
خیلی از جاهای دنیارو دیده و توی کنسرت اکثرِ ِ خواننده های ِ بلاد کفر(!)حضور ِ فعال داشته و با همشون عکس داره...
یکی از علتایی که اومد مشهد طاقت نیاوردن و دلتنگی برای ِدوست پسری که گویا رابطشون خیلی جدیه،ولی در کل جدی هم که نباشه هردو خانواده خیلی راحتن و با همدیگه رفت و آمد خانوادگی دارن...
شاید بشه گفت از اولین دوست های دانشگاه ِ من که توی کلاس پیش ِ هم مینشستیم و باهم میرفتیم تریا...
خودمم نمیدونم چرا باهاش جور شدم ! این دوستی یه ترم بیشتر دووم نیاورد یا بهتر بگم اون رابطه ی ِ نزدیک مدتش یک ترم بود و اون رابطش با یکی از همکلاسی ها که فامیل و همشهری دراومده بودن بیشتر شد و منم با دوتا دوست ِ دیگه احساس راحتی و صمیمیت ِ بیشتری میکردم و از هم فاصله گرفتیم...
شنبه دوستای ِ من دانشگاه نیومدن و توی تریا با اردی بهشتی و چندتا از بچه ها نشسته بودیم،وقتی گوشیش رو نگاه کرد دید دوست پسرش یه دقیقه پیش بهش زنگ زده و نفهمیده و همون لحظه باهاش تماس گرفت...
ولی انگار صحبتشون تبدیل به دعوا شد!چون تازه فهمیدم پسره یه آدم مشکوک و دارای ِ یه ذهن ِ مریض که یه دقیقه جواب ندادنش این فکر رو براش به وجود میاورد که داره بهش خیانت میکنه،تازه فهمیدم علت ِ این که توی ِ کلاس همیشه یواشکی گوشیش رو هرطوری که شده جواب میداد چی بوده...
اردی بهشتی مثل ِ همه ی اردی بهشتی هایی که وقتی عصبانی میشن هیچی جلودارشون نیست عصبی شد ولی دیگه به رو نیاورد،نزدیک ِ شروع شدن ِ کلاس بود و به طرف ساختمون ِ دانشکده حرکت میکردیم و داشت از شکاکیش میگفت و علاوه بر اون فهمیدم کلی اخلاقای ِ غیر ِ قابل ِ تحمل ِ دیگه هم داره و برخلاف ِ تصورم باهم خوش و خرم نیستن!
نصیحت میکرد میخواین با کسی دوست بشین هرچقدرهم شده صبر کنید ولی یه درست حسابیشو گیر بیارید و خاطراتی رو از اون آقا میگفت که من پر از حس ِ تعجب و نفرت شدم...
در حین ِ بالا رفتن از پله ها همینطور که حرف میزد زد زیر گریه و آروم شدنی هم نبود و میگفت دیشب اینقدر عصبیم کرده و تا صبح خوابم نبرده و فقط گریه میگردم...
شاید اون روز اون دو تادوست نیومدن که این اتفاق رو ببینم و یه چیزایی دستگیرم بشه،
شاید برای این بود که روحیه ی فمنیستیم تقویت بشه...
شاید برای این بود که بی اعتمادتر بشم...
شاید برای این که بیام و اینجا این رو بگم:
دندون ِ لق رو بکنش بندازش دور،درسته درد داره،درسته دلتنگی و دل شکستگی داره،درسته ممکنه شب و روز عصبیت کنه و از کار و زندگیت بیفتی،از درست بیفتی،ولی به هر حال تموم میشه...
از اینکه یک عمر تمام این حس ها رو داشته باشی بهتره،به قول ِ خودت توی ِ این سن فقط باعث شده موقعیت هاتو از دست بدی...
اگه تو همچین موقعیتی هستی و داری اینو میخونی،اراده کن و از زندگین بندازش بیرون...
واقعا نمیدونم که دیگه چی باید بگم! دخترا مراقب ِ خودتون باشین...
پی نوشت:خیلی باید رو خودم کار کنم،زود تمام ِ وجودم اینطور مواقع پر از احساسات ِ منفی میشه،گاهی حس میکنم اگه با همین وضع ادامه بدم،در آینده اگه مراجعه کننده ی من مردی باشه که به همسرش خیانت کرده،راهی ِ بیمارستانش میکنم و خودمم میفتم زندان !:|