رو به روی خونه یه مغازه ی قدیمی هست که صاحبش هم یه پیرمرد ِ قدیمیه... شوخ و خوش صحبت که وای به روزی که پای ِ صحبت هایش گیر بیفتی !
مغازه اش چیز ِ خاصی نداره!یعنی در حدی که وقتی گیر کردی مواد ِ اولیه رو بتونی ازش بخری...
و جدیدا فهمیدم به شدت هم نفوذ داره!چند روز بعد از عقد خواهر که بابا پیشش واسه ی خرید رفته بود بهش گفته بود حالا دیگه شیرینی هارو تنها تنها میخورین؟که بابا هم براش شیرینی گرفت و برد ولی ما همچنان فکمان بر زمین که از کجا فهمیده!!!
چند روزپیش هم من رفتم مغازش،یکی از خوشی هاش اینه که من هروقت میرم به اندازه ی کافی پول ِ خورد دارم و همونقدر بهش اسکناس میدم تا درگیر دادن ِ ادامه ی پول نشه و چنان خوشی ای هست که هروقت پول رو میدم با خوشحالی بهم میگه قوربون ِ معرفتت!
ولی اون روز علاوه بر گفتن ِ قوربون ِ معرفتت بهم گفت یه چیزی میگم ناراحت نشی بهت بر نخوره ها،ولی ایشاا... تو هم سفید بخت بشی...فکر کنم اون دفعه دیگه خوشیش خیلی زیاد شده بود !
و من هنوز دارم فکر میکنم چرا گفت ناراحت نشی و بهت بر نخوره؟یعنی من ضد ِ مرد بودنم اینقدر تابلویه که پیرمردِ مغازه دار ِ روبه روی خونه هم فهمیده؟:))
یا من اینقدر خشنم؟یا اینقدر تابلویه که از ازدواج استقبال که هیچ دوری هم میکنم؟و همه رو تشویق به مجرد موندن تا حد ِ ممکن میکنم؟
و اینکه چرا باید یک دختر در آستانه ی نوزده سالگی از اینکه بشنود ایشاا... سفید بخت بشی ناراحت شود؟!
شاید روزی ازش پرسیدم...