درسته که با حسای خوب ِ بقیه ی دخترا وارد ِ دانشگاه نشدم،تمایلی به دانشجو شدن نداشتم و همون دانش آموز بودنمو مدرسمو و دوستا و همکلاسیامو دوست داشتم،

ذوق و شوق ِ دانشجو شدن و دانشگاه رفتن حتی از نوع ِ فردوسیش هم نداشتم،ذوق ِ اینکه یه جور ِ دیگه باهات برخورد میشه و انگاری بزرگ شدی و کم کم مستقل میشی هم در کار نبود...و بگذریم که بعضیا حتی ذوق ِ کلاسای ِ مختلط رو داشتن و پیچوندن ِ کلاسا و به قول ِ خودشون عشق و حال...

درسته که اولا اصلا دانشگاه رو دوستش نداشتم ولی از وقتی بهار شد و دانشکده سرسبز و پر از گل منم حس ِ بهتری پیدا کردم.

وقتی پرنده ها زمانی که ما سر ِ کلاسیم آواز خوندنشون گل میکنه رو دوست دارم.

قاصدکایی که به وفور تو دانشکده بود و فوتشون میکردم حالمو بهتر کردن.

از دیدن ِ این گلای ِ بنفشه ی دانشکده احساس ِ لذت میکردم.

باریدن بارونای یه دفعه ای حتی اگه خیس ِ آبت هم بکنه باعث میشد دانشگاه فردوسی برام دوست داشتنی بشه.

تخصصی تر شدن ِ درسا و بیشتر شدن ِ کلاسای روانشناسی باعث شد رشتمو بیشتر دوست داشته باشم و به رشته ای که دارم افتخار کنم.

مهم تر پیدا کردن دوتا دوست ِ خوب که شباهتای فکریمون زیاده و بحثای سه نفره منو به دانشگاه میکشونه،کیک درست کردنای همکلاسی و پاتوق همیشگی،گوشه ی تریا،این روزا رو شیرین ترهم کرده...

این نیمکتای صورتی وسط ِ سبزه ها...

مسیر ِ رفتن به تریا...

همه ی اینا،باعث شد دانشکدمونو با وجود دور بودنش دوست داشته باشم،،یعنی فعلا دوستش دارم!

امیدوارم پاییز که اومد نظرم عوض نشه...