چند وقت بود برنامه ریخته بودم که برای تولد دوستم با چندتا از بچه  ها بریم پارک  و کیک درست کنم و سورپرایزش کنم که نشد!

اونقدر نشد که بالاخره همون بچه ها رو به جای پارک آوردم خونمون البته بدون اینکه بگم چه خبره که البته خبر ِ خاصی هم نبود،خبر فقط کیکی بود که درست کردم و هدیه ی تولدش،خیلی هم خوش گذشت،از هر انگشتم هزارتا هنر میباره،اصلا کیکو نگاه کنید میگه بیا منو بخور:)) یک پله ی ترقی رو تو کیک پختن طی کردم و اون کار با خامه بود که تازه فهمیدم چقدر سخته خامه رو روی کیک صاف کنی و به عمق ِ فاجعه پی بردم،البته این کیک قرار نبود اینطور باشه،وقت کم داشتم و حودمم حاضر نشده بودم و ساعت هم 9 شده بود و برنامه ام این بود کیک رو دو قسمت کنم و بینش رو خامه و گردوی خرد شده و موز بذارم و بعد که کیک دیگه رو روش بذارم و با خامه و شکلات و اسمارتیز و اینطور چیزا تزئین کنم ولی وقتم فقط در همین حد بود)

بماند از اینکه دوستام رو غیرمستقیم آگاه کردم از اینکه وقتی یک چیزی تو خونه درست میکنم و بقیه اونو  نخورند یا کم بخورند چقدر ناراحت میشم و سر ِ همین قضیه چندباری با مامانم قهر کردم و یکی از دوستان به زور تکه ی کیکش رو تو حلقش فرو میبرد و من هم بهش گفتم نمیخواد خودش رو بکشه،دوست نداره اصلا نخوره:))نیشخندنیشخندنیشخند

اصولا من اهل ِ تعارف کردن نیستم و وقتی مثلا ظرف میوه را جلوی مهمون میگیرم و میگه نمیخوام رد میشوم،چون خودم هم بدم میاد کسی به زور به من تعارف کنه ولی  به استثنای ِ یک دوست،دوستان دیگر لطف کردند و هرچی آوردم هیچی نخوردن و هرچی هم میگفتم محل نمیدادن و خونمو تو شیشه کردن.

نکته:یک دوستی قصد داشت به طور خیلی ظریف ساعت ِ جدیدشو به ما نشون بده و حتی تلاشش واسه اینکه ساعتش توی ِ این عکس هم افتاده ستودنیهنیشخند

این شمع ها هم گویا قصد داشت بندازه دور که منم گفتم بی احساس اگر من بودم برای ِ یادگاری نگه میداشتمش و گفت آره میبرمشون و منم گفتم لازم نکرده الان که من گفتم بگی میبرمش و از آخر هم یادش رفت ببره و عمرا هم که بهش بدم!

از آخر به همون شخص ِ مذکور ِ متولد شده گفتم که شب همینجا بمونه و از من اصرار و از اون انکار و یک مشت دلیل و بهونه های بیخود میاورد و اینکه من کار دارم،منم وقتی حرصم بگیه دیگه حرصم گرفته و گفتم پس پاشو تا برسونیمت خونتون و برو همون اورانیمت رو غنی کن و باهاش بدخلقی کردم و از آخرم اعتراف کرد که یه کم بداخلاقی و با خودم فکر کردم که راست میگه!جدیدا زیادی بداخلاق شدم،ولی اطرافیانم دارن تحملم میکنن،این روزها همین دور ِ همی های کوچیک باعث میشه تا فکرم مشغول نباشه...