این دنیا عجیبه،تمام حس هایی که آدما به اطرافیانشون دارن هم عجیبه !
فکرش رو بکنین که یک عضو جدید به خانواده اضافه میشه به اسم ِ شوهر خواهر،از لحظه ی خواستگاری تا موقع عقد ناراحتی و اشک میریزی که من تحمل ِ دوری از خواهرم رو ندارم.
از داشتن شوهرخواهر چیزی رو خیلی درک نمیکنی چون بالافاصله رفته سربازی و فقط در حد دو سه بار رفت و آمد خانوادگی باهاش برخورد داشتی...
وقتی آموزشیش تموم شد و اومد مشهد به خونه ی ما اومدنش هم بیشتر شد و حتی ادامه ی سربازیش همین پشت ِ خونه ی ما افتاد،نمیتونی بگی با وجودش تو خونه راحتی!
اضافه شدن ِ یک عضو ِ جدید را تازه داری تجربه میکنی و کسی هم نیستی که بتونی زود با آدم ها انس بگیری و راحت باشی،حتی شاید با حس حسادتت مخلوط شده و دل ِ خوشی از شوهرخواهرت نداری و مثل کسی میبینی که خواهرت و دزدیده ولی قلبا میدونی که مهربونه و حسابی هواشو داره...
اما یک روز و یکدفعه سر ِ سفره ی افطار،وقتی که داره از اتفاقایی که تو پادگان افتاده تعریف میکنه،به صورتش نگاه میکنی و میفهمی چقدر دوستش داری!چقدر به دلت میشینه،چقدر زود راهشو تو دلت باز کرده...
و حس میکنی که احتمالا اون آرزویی که خیلی اوقات داشتی،اینکه همیشه میخواستی یک برادر بزرگتر داشته باشی تا بتوانی بهش تکیه کنی و همیشه دلت قرص و محکم باشه به وسیلش برآورده میشه...
درست مثل یک برادر نداشته...
و همه ی این ها در صورتیه که تا به الان حتی یک مکالمه ی درست حسابی هم باهاش نداشتی و در حد ِ چند جمله بوده
و همون شب صدای مامانتو میشنوی که میگه:خیلی جالبه،بعد یه مدت داماد ِ آدم درست میشه مثل پسرت و جاشو تو دلت باز میکنه
و من تو دلم میگم "تمام حس هایی که آدم ها به اطرافشان دارند عجیب است..."