این روزها همینجوری داره عادی میگذره...

کار ِ خاصی نمیکنم،بیشتر تو اتاقمم،میخوابم،کتاب میخونم،مینویسم،شعر میگم،شعر میخونم،به عکس ِ شاملو نگاه میکنم و دوباره کتابشو برمی دارم،حتی نت هم جذابیتی نداره،عکس نگاه میکنم و خاطرات رو مرور میکنم و میگم کاشکی آیندم وضعم بهتر از الان باشه،اونقدر سرم به همه چی مشغول باشه که وقتی واسه بیکار بودن نداشته باشم و دلم تنگ بشه واسه ی یه کم استراحت!

به آیندم فکر میکنم و تصور میکنم چه اتفاقایی قرار هست بیفته...مخصوصا آینده ی تحصیلی!یعنی با این وضع که دارم درسارو میگذرونم میتونم ارشد هم یه دانشگاه ِ خوب قبول بشم؟اصلا ازم بر میاد؟و به این فکر میکنم که یکی از آرزوهای مامان بابا گرفتن دکترای ِ روانشناسی و استاد ِ دانشگاه شدن و داشتن یه مطب ِ درست حسابی و رسیدن به اون بالا بالاهاست و به خودم میگم اصلا دوست ندارم این همه امید و تصوری که ازم دارن رو نا امید کنم...حس میکنم تا الان هم همین تصورها و امیدها باعث شده که جایی باشم که اونا دوست دارن...

یه نگاه به تقویم میکنم و میبینم دو روز دیگه...دو روز دیگه دو ماه میشه ،و بعد به خودم میخندم و میگم مهسا خیلی احمق بودی!

اصلا اون دختره ی احمق تو بودی!همه ی فکراتم احمقانست،حتی خوابایی که میبینی احمقانست،اولا همش خواب میدیدم و آرزو میکردم که دیگه خوابی نبینم ولی بعد دلم برای ِ همون خواب ها تنگ شد و چند روزه که باز دارم میبینمشون و بازم به خودت یادآوری میکنی که خیلی احمقی !

و بعد باز هم فکر میکنی و میگی نمیشه همش آدم خودشو گول بزنه و همش خودشو مقصر بدونه،و بالاخره باید از این احمق بودن در اومد و واقعیت رو قبول کرد و همه چی رو تموم شده دونست،همین چند روز پیش یه دوست از کوئیلو یه جمله گفت که مفهومش این بود که این اولویت هاست که مشخص میکنه نه سرشلوغی ها....

اصلا چرا کوئیلو،چرا راه ِ دور بریم،این جمله از محمود دولت آبادی که این روزا زیاد با خودت زمزمش میکنی:

گاهی باید از دیگران فاصله بگیری،اگر اهمیت دادند ارزشت را خواهی فهمید و اگر اهمیت ندادند خواهی فهمید کجا ایستاده ای...

الان باید فهمیده باشی که کجا ایستادی؟بعد میگی نکنه مشکل از تو بوده،تو خوب نبودی،تو دوست ِ خوبی نبودی و غیر از مزاحم بودن نقش ِ دیگه ای نداشتی!تو توقعت زیادی بوده و بعد که مرور میکنی میفهمی خیلی وقته که توقعت  یه کوچولو شده ولی بازم فرقی نکرده و دلت میگیره از این همه......!

و بعد هی فکر میکنی و فکر میکنی و فکر میکنی و آهنگ گوش میدی...و میبینی حتی دیگه نمیتونی اشک بریزی!یعنی اونم یادت رفته؟

حس میکنی سرت میخواد منفجر بشه،از خودت بدت میاد...

ولی بازم نهایتش میگی:ما بی تو خسته ایم/تو بی ما چگونه ای؟