زمانی که شمال بودیم ازدواج ِ ماری باعث شده بود تا مهرسا ،همبازی و به قول خودش مامانش کمتر بتونه براش وقت بذاره و باهاش بازی کنه،واسه همین تنها گزینه ی موجود من بودم و کلی دلبری و شیرین زبونی میکرد تا باهاش بازی کنم،من ِ بدبخت هم مجبور بودم!میفهمی؟مجبور!!
یه استادی داریم که روانشناسی تربیتی درس میده و خب طبیعتا کارش با بچه هاست ولی همیشه واسه ی نام بردن از این فرشته های آسمون از کلمه ی گودزیلا استفاده میکنه،والا نسبت به دوره ی من ِ دهه هفتادی که گودزیلان،شصت و پنجاه و چهل و غیره که بماند...
مثلا یه نمونش اینه که مهرسا با وجود تمام محبت های پدربزرگم باهاش رابطه ی خوبی نداره و شدیدا لجبازی میکنه و وقتی هم از جلوش رد میشه به قول گیلکی ها لوچان هم میزنه!(یه چیز تو مایه های پشت ِ چشم نازک کردن وقتی میخوای به کسی بی محلی کنی یا واضح تر بگم چشم غره هست، یه شاعر ِ گیلکی خیلی رمانتیک میگه:مر لوچان نزن میرم تی لوچان ره/دیله قوربان کنم تی اون سر و جان ره)
یه شب مهرسا اونجا پیش ما خوابیده بود و فردا ظهرش دیدیم میگه شماره ی پدرجون رو بگیرین باهاش کار دارم،زنگ زدیم به گوشی پدربزرگم و مکالمه به این صورت بود که سلام پدر جون،خوبی؟خسته نباشی،پدرجون من خیلی دختر خوبی بودم برام جایزه بخر،بابا بزرگم هم گقته بود برات چی بخرم؟مهرسا هم گفت نمیدونم ولی نظر ِ من اینه که برام خوردنی بخری،خیلی دوستت دارم پدرجون...
من:
مامانم:
مامان بزرگ:
خالم:
باوجود همه ی اینا لفظ "گودزیلا" اصلا اغراق نیست،تازه واسه اینکه من باهاش بازی کنم شیوه ی متفاوتی داشت که دلبری کنه،وقتی پدرجون با یه پلاستیک بزرگ پر از خوراکی اومد بیسکوییتشو باز کرده بود و به من داد گفت چون میدونم تو صبحانه نخوردی اینو باز کردم مهسا
درسته کودک ِ درونم فعاله ولی خاله بازی و داشتن ِ نقش مامان و خواهر و دختر همسایه شدیدا حوصلمو سر میبرد و یاد خودم افتادم که وقتی بچه بودم اکثرا به جای خاله بازی نقش ِ منشی و دفتردار و حسابدار رو دوست داشتم و پشت میز مینشستم و روی میز کلی کاغذ و خودکار و مثلا دسته چک و مهر و ماشین حساب و....
خلاصه،خدا بخیر کنه با این بچه ها!