یه مدتیه که به کل خوابم به هم ریخته...

البته تو این مورد سابقم درخشانه و دفعه اول نیست و مورد داشتیم تو تابستون جای ِ روز و شب کلا برام عوض شده...

ولی اینکه تا ساعتای پنج،پنج و نیم خوابت نبره و یه ربع به هفت پاشی که بری دانشگاه تا تا عصر هم کلاس داشته باشی اصلا خوشایند نیست!سر کلاسا هیچی نمیفهمم و همش چشمام میره رو هم+احساسای بد و حالت تهوع...

از قدیم الایام به من لقبِ جغد رو داده بودن ولی خب این روزا دوست و آشنا وقتی میدید تا صبح بیدارم بیشتر به این موضوع آگاه میشدن و یادآوری میکردن که شبیه جغدی...

حتی کم خوابیدم و خودمو خسته کردم تا دیگه ساعتای دوازده یا یک شب خوابم ببره ولی تا صبح همش خمیازه میکشیدم و چشمام میسوخته ولی نمیتونستم بخوابم...

من همیشه وقتی میخوام بخوابم کلی فکر وارد سرم میشه ولی این مدت بیشتر شده و اصلا نمیتونم کنترلشون کنم و فکرای مختلف و پریشون که اصلا هیچ ربطی هم به هم ندارن با یه حجم زیاد میاد تو سرم و انگار سرم میخواد بترکه...

دیشب از دو ساعت هم کمتر خوابیدم و امروز پشت سر هم کلاس داشتم و به بدبختی گذشت و اومدم خونه و این قابلیتو داشتم که همونجا با مانتو و شلوار درجا بخوابم ولی ساعت 6 خوابیدن باعث میشد نهایتا 12 شب بیدار بشم و روز از نو...

واسه همین مقاومت کردم ولی میترسیدم ده یازده شب کلا خواب از سرم بپره چون در این مورد هم سابقه داشتم،همینطوری که دراز کشیده بودم و چشمامو به زور چوب کبریت!:))) باز نگه داشته بودم داشتم میگفتم که خودمو میکشم اگه با این اوضاع شب خوابم نبره که پدر به کمکم شتافت و گفت چای سیب آرامبخش هست و راحت میخوابی...

پدر ِ مهربون رفت سراغ تیکه کردن سیبا و خشک کردنشون رو بخاری تا برام چای سیب درست کنه ولی طی ِ اون فرآیند من یه یه ربعی شاید خوابیدم و هی وسطش بیدار میشدم،ایندفعه به خاطر ِ اینکه زحمتای ِ پدر از بین نره خودمو به زور بیدار نگه داشتم که چای سیبو بخورم و بعد اگه نتونستم خودمو نگه دارم مثل جنازه بیفتم و بخوابم...

بالاخره زحمتا نتیجه داد و بیدار موندم و چای سیب رو خوردم ولی نمیدونم چطور شد که بعد ِ خوردنش از حالت ِ درازکش و چوب کبریت به چشم تبدیل شدم به اینکه پشت ِ سیستم بشینم و بیام اینجا مطلب بنویسم!یعنی ردبولم اینجوری اثر نمیگذاشتا!

خودمو میکشم اگه امشبم نخوابم...