اینروزا به نظر همه چی خوب پیش میره، مامان بزرگ و دایی و زنداییم اومدن مشهد و تقریبا سرم گرمه، میگیم و میخندیم و تقریبا هرشب منچ بازی میکنیم! اونم با کلی هیجان...

تو خانوادمون نمیدونم از کی شد که منچ بازی کردن دسته جمعی شد یه تفریح! ما که میریم شمال یا هروقت اونا میان مشهد بساط منچو پهن میکنم،کلی هم کیف و هیجان و لذت داره..

اینجور موقع ها همیشه کمبود وجود خاله ها و دایی ها و مامان بزرگ و بابا بزرگو کنارم حس میکنم و میگم اگه همه تو یه شهر بودیم چقدر خوب میشد.

ترم جدید هم که شروع شده ولی این هفته فقط یه دونه از کلاسای یکشنبه رو رفتم و دوشنبه هم تعطیلیم بود و سه شنبه تا پنج شنبه هم دانشگاه واسه امتحان ارشدا تعطیل بود.

همه ی درسای ترم پیش به خوبی و خوشی پاس شد و کمتر از ترم پیش ترش استرس و اعصاب خوردی داشتم و معدلمم حدودا شد 16 یه ده صدم کمتر :)

و این روزا به این فکر میکنم کاشکی یه چیزی بخوره تو سرم تا حسابی بچسبم به درس و زندگیمو الکی و بیخودی نگذرونم بلکه حس بهتری داشته باشم،حس مفید بودن،تا حداقل امیدی که مامان و بابا در موردم دارن نشه ناامیدی...

این ترم سعیمو میکنم...

راستی امروز براشون کیک کدو حلوایی پختم... فکر کنم خیلی هم خوب شد و دوست داشتن،شمالی ِ کدو میشه کویی!(صرفا محض افزایش اطلاعات)

ک