فعلا همه چی خوبه...

پریروز خسته و کوفته از دانشگاه اومدم و دراز کشیدم که خوابم برد،بعد ِ یکی دوساعت که از خواب پاشدم کلی احساس بد داشتم!یعنی معمولا اینجوری ام ولی به خاطر اینکه به خودم اجازه ندادم همچنان به اینترنت کانکت بشم این احساس ِ بد بیشتر بود و یه چیزی بود تو مایه های افسردگی! نشستم پای ِ تلوزیون و شب ساعتای یازده رفتم تو تختم که دوباره بخوابم! اینکه بخوام زود بخوابم یکی از نشونه های ناراحت بودنمه وگرنه در حالت نرمال دو و سه تازه به فکر خوابیدن میفتم:)))

ولی خب تا ساعتای دو نشستم ادامه ی جنایت و مکافات رو خوندم،چند ماه پیش شروع کرده بودمش و صد و پنجاه صفحه ای ازش مونده بود که دیگه نخوندمش و مجبور شدم کلی برگردم عقب که یادم بیاد داستان چی بود...

دیروز دو تا تجربه ی جالب داشتم...یکیش سر کلاس اعتیاد آشنا شدن با چند نفر از کسانی که اعتیاد داشتن و الان پاک شدن،خیلی واسم عجیب بود!سه تا خانومی که اومدن یعنی یه درصدم نمیشد تصور کرد که گرفتار اعتیاد بودن...پوستای صاف و شفاف،سرحال و تپل!یکیشون که در حال گرفتن لیسانسش بود،یه آقای خیلی متشخصی هم بود که وکیل بود و اصلا نمیتونستی تصور کنی تا چندسال پیش داشتن مواد مصرف میکردن...

تجربه ی بعدی سر کلاس انگیزش بود که کلی باعث ذوق مرگ شدنم شد،سر کلاس استاد گفت تو کلاس کی هنرمنده؟! دوستام و یه سری دیگه از بچه ها که با اینستام آشنایی دارن سریع گفتن مهسا، استاد گفت مهسا چه هنری داری؟! گفتم هنر نیست! یعنی در حد هنر نیست در حد سرگرمیه،ولی خب گاهی شیرینی پزی گاهی نقاشی...

البته کلا هدف چیز دیگه ای بود! داشت میگفت خودش میگه نه من هنرمند نیستم ولی دوستاش اینو با این صفت میشناسن و تا گفتم کی هنرمنده دوستاش معرفیش کردن،و گاهی خیلی از توانایی هارو داریم ولی اصرار داریم که بگیم من هیچی بلد نیستم،به عاملای دیگه ای هم فکر نمیکنیم ولی از بیرون چیز ِ دیگه ای دیده میشه..

کلی فیلینگ ذوق مرگ بودم از این بابت که اطرافیانم منو هنرمند میدونن در صورتی که خودم در مقابل این کلمه مقاومت میکنم:)))

بعدش گفت حالا کی میتونه متن ادبی بنویسه؟سه چهار نفری دستشونو بالا بردن،ایندفعه بچه های کلاس بالینی که دوستامم نیستن گفتن تو که مینویسی تازه شعرم میگی چرا دستت بلند نیست؟اونا واسه این میدونستن چون از طریق یه نفر بهشون معرفی شده بودم که تو نشریه و مجله دانشگاه بنویسم که نهایتا اینکارو نکردم ولی دوستای خودم از این خبر نداشتن و تعجب کرده بودن استادمونم گفت چندتا کار باهم میکنی؟!:)))

ولی گفتم نوشتنمم در حد ِ خیلی خوب نیست و درضمن اگه الان بگین از دریا و کویر بنویس نمیتونم! از نوشتن درباره ی این موضوع ها خوشم نمیاد اصلا...

که دقیقا گفت برید از کلاس بیرون توی سه دقیقه از درباره ی کویر بنویسین...یه داور میخواستن و منم که اعتماد به نفسم فوران کرده بود دستمو بالا بردم(واسه این میگم که در عرض این دوسال حتی یه بارم واسه داوطلب شدن تو یه کار دستمو بلند نکردم حتی وقتی سوال داشتم نمیپرسیدم...چه برسه به اینکه سر کلاس همچین فعالیتی داشته باشم و برم اون بالا رو به بچه ها متن اون چندنفرو بخونم تا بهش امتیاز بدن و بعدم پای تخته امتیازارو یادداشت کنم...)

البته کم بودن تعداد بچه ها بی تاثیر نبود،دقیقا رفتم تو حال و هوای مدرسه که همیشه اعتماد به نفس کافی واسه انجام این کارارو داشتم و یا پای تخته بودم یا تو دفتر یا پیش معلما...و حسای خوبی که همون موقع داشتمو فهمیدم تو دانشگاهم میشه تجربه کرد...

آخر شبم نشستم یه مقدار دیگه از جنایت و مکافات رو خوندم...هرچی روزش خوش گذشت شبش کلی واسه یه قضیه ای بی اعصاب بودم و حالم بد بود.اینقدر موزیک گوش دادم و کتاب خوندم که فراموش کنم...

اینم از یک روز دیگه بدون ِ  اینترنت :-p