لذت نبردن از چیزایی که قبلا باعث شادی تو میشدن...

این یکی از علائم بحرانی بود که پست قبلی گفتم،خودمم دقیق نمیدونم ربطی به بیست سالگی داره یا نه! و راستش دقیقا هم نمیدونم چه مرگمه!(واژه ی بهتری نتونستم پیدا کنم)

حس میکنم چند ماه قبل شروع شده ولی هرچی نزدیک به بیست سالگی میشه شدتش بیشتر میشه.

حس تنفر از خود...اینو خیلی اوقات داشتم! حالا شاید دوستا در جریانش نباشن  ولی خیلی اوقات از خودم بدم میومد،حالا این حس کم و زیاد میشد...

ولی خب جدیدا حس میکنم داره تبدیل میشه به تنفر! یعنی خودمو نمیتونم تحمل کنم...

روز به روز بیشتر میشه این تنفر،حتی چیزی که جدیدا فهمیدم اینه از کسایی که تا حدی خصوصیاتشون شبیه منه هم بدم میاد.

فکر و فکر و فکر!

تنبل بودم،حالا ده برابر تنبل و بی انرژی شدم! حتی حوصله ی انجام دادن کارایی که دوست دارم هم ندارم...

دم به ساعت سر هر چیزی که اتفاق افتاده و نیفتاده گریه کردن و بغض کردن...

حس میکنم درمانم اینه خودمو بکوبم و از نو بسازم! از اول ِ اولش...

ولی انرژی واسه انجام اینکارو ندارم.

من این مهسا رو هیچوقت دوست نداشتم و نتونستم باهاش کنار بیام.

حالا انگار بیشتر داره این قضیه خودشو نشون میده...

دوست دارم از همه چی انصراف بدم.