من خودم درونی حس نوشتنم ندارم پرشین بلاگم دامن میزنه به این حس!

روی ارسال مطلب جدید یا آخرین نظرات کلیک میکنم،میرم یه کتابی* میخونم و یه دوشی میگیرم بعد که میام میبینم تازه صفحه باز شده! البته اگه ارور نده...

پرشین بلاگ عزیز! بهتر نبود توی تولد چهارده سالگیت این مشکلاتو برطرف کنی؟به جان تو اگه از دست من بر میومد به عنوان کادو این سیستم ِ ..... درست میکردم!

دیگه همه جا باید مهاجرت کنیمعصبانیشدیم مثل دسته غازهای وحشینیشخند

من مهاجرت برام سخته نمیتونم برم یه جا دیگه وبلاگ درست کنم،کلا تغییر کردن سخته،همیشه سخت بوده برام، حالا چه حقیقی چه مجازی...

فقط سال اولمو دبیرستان آزادگان بودم ولی سال بعد که قرار شد دبیرستانمو عوض کنم تا چند وقت دپرس بودم!از محیط مدرسه خاطره ی خوبی نداشتم ولی از دوستام چرا...

سال دوم مدرسه ی جدید ماه های اول واسم وحشتناک بود،تنها دلخوشی معلمایی بودن که زمین تا آسمون با مدرسه قبلی فرق داشتنو باعث شد از نظر درسی به خودم بیام.

تا پیش دانشگاهی اونجا درس خوندم و سخت ترین لحظه واسم دل کندن از اونجا و ورود به دانشگاه بود.

ایندفعه مساله هم محیط مدرسه بود هم معلما و هم دوستا...اینکه کلا اون مدرسه قرار بود منحل بشه هم بدترش میکرد،حداقل اگه بود این دلخوشی رو داشتم که گاهی میشه سر زد...

دانشگاه ترمای اول واسم خیلی بد بود!همش میگفتم کاشکی هنوز دبیرستانی بودم ولی الان باز عادت کردم...

احتمالا سخت ترین لحظه ها واسم دوسال دیگست که باید با دانشگاه فردوسی خداحافظی کنم مگه اینکه ارشد اونجا قبول بشم که بعیده!

خلاصه این لحظه ها همیشه برام سخت ترین لحظه ها بوده،الانم تا بتونم اینجا مقاومت میکنم بلکه درست بشه!

*جنایت و مکافات رو تموم کردم و دارم جین ایر رو میخونم...خیلی دوستش دارم.صد و پنجاه صفحه دیگه مونده تا تموم بشه،احتمالا بعدش یا ناطور دشت رو میخونم یا آبروی از دست رفته کاترینا بلوم...اینم یه تغییر مثبت تو زندگیم، دور شده بودم از کتاب خوندن...