یکی از انگیزه هایی که من واسه شمال رفتن دارم حالا علاوه بر آب و هوا و دریا و فامیلا و از اون مدل چیزا، این دلبری هست که میبینین :))) اسمش اسکمو، بسته به نوعی که داره،میوه های مختلفی که بیشتر شامل اخته،آلبالو و آلوچه و این چیزاست رو میجوشونن تا آبش غلیظ بشه و اون آبو میریزن توی لیوان و میزارن تا یخ ببنده،واسه تابستون که عالیه ولی اونقدر عاشقش هستم که برفم بیاد بازم تو قلبمه و با تمام وجودم میخوامش:))) الانم شدیدا دلتنگشم ^_^
هروقتم میرم تا جایی که ممکن باشه اسکمو میخورم،یعنی فقط دو مورد بوده که ساعت یک شب دایی ها رفتن بیرون یه مغازه گیر آوردن برام اسکمو خریدن :)))
گفتم شماهم باهاش آشنا بشین که اگه یه سفر اونورا رفتین از همچی چیزی غافل نشین :-P
دل تنها و غریبم
من و این حال عجیبم
حال بارون زده از چشمای ابری
دل ِدل این دل تنگم
منو این حال قشنگم
حال ابری شده از درد و بی صبری
+کلیک
داشتم واسه مترسک کامنت میزاشتم دیدم بیش از حد نرمالی که تو یه کامنت مینویسن دارم پرحرفی میکنم واسه همین تصمیم گرفتم حرفامو بیارم اینجا :-D
راستش بعد این پست شکه شدم چون اصلا فکر نمیکردم محتوای پست "حذف شد" ، این باشه...بعد از دو هفته سفر برگشتم و هرچیزیو در مورد اون پست فکر میکردم جز حذف کردن وبلاگش،گفتم نهایتش اگه هم گفته که میخواد وبلاگشو حذف کنه دروغ آوریله -_-
فقط میتونم بگم خوشحالم از اینکه این تصمیم عملی نشد و ممنونم از نیمه سیب سقراطی که اگه نبود شاید دیگه مترسک نداشتیم...
بین وبلاگایی که از قبل میشناسمشون وبلاگ تو از معدود وبلاگایی بوده که همچنان وبلاگ مونده و همیشه هم بهت حسادت میکردم تو این قضیه، یکی به خاطر سبک نوشتنی که داری که در نوع خودش خاص و عالیه و یکی هم به خاطر اینکه بعد این همه مدت همچنان قوی داری مینویسی و ادامه میدی و وقتی یه مدت نیستم و میام تو وبلاگت میبینم اینجا کلی پست هست واسه خوندن...بر خلاف بعضیا(اصلا منظورم خودم نیست)
فکر کنم این فقط نظر من نیست،نظر خیلی دیگه از دوستای وبلاگی که تو رو میشناسن و منم کم کم دارم باهاشون آشنا میشم باشه...
کور شم اگه یه کلمه از حرفایی که زدم الکی و از رو تعارف و اینا باشه،همه رو از ته قلبم گفتم.
این بخش اول حرفام بود و خلاصه اینکه همیشه باش و سعی کن دیگه تکرار نشه :-@ و اما بخش دوم حرفام که بیشترش مربوط میشه به خودم و چندتا از دوستای وبلاگی .
تو پست جدیدی که گذاشتی به یکی از پستای چندماه قبل اشاره کردی که در مورد نیمه سیب سقراطی بود و من اون موقع چون کلا محو شده بودم اون مطلب رو نخونده بودم و امروز دیدم توی پست یه اشاره هایی به منم شده...
واسه ی خودم خیلی خیلی متاسف شدم و ناراحت، به خاطر اینکه حس کردم اخیرا شدیدا در حق دوستام بی معرفتی کردم، خودمم علتشو نمیدونم ولی میدونم که اینجوری نبودم و بین دوستا تو لیست کسایی بودم که با معرفتن و همیشه هوای دوستاشونو دارن،ولی خب اواخر در حق دوستای حقیقی و مجازی شدیدا بی معرفتی کردم :( نمیدونم اون موقع که بهم اون پیامو دادی واکنشم چی بوده یا اصلا واکنشی نشون دادم یا نه ولی احساس کردم یا واکنشی نبوده یا همراه با بی حوصلگی یا...
درسته یه کم درگیری های امسالم به نسبت سالای قبل خیلی بیشتر شده بود ولی اینا واسه خودم اصلا دلیلای موجهی نیستن و بیشتر بهانه هستن...
و شاید یکی از کارای جدیدی که امسال باید بکنم اینه که بشم مثل سابق...
و احتمالا تا چندروز آینده سعی کنم از کسایی که برخوردم باهاشون اینطور بوده عذرخواهی کنم.
+بخوام از دوستای مجازی شروع کنم یکی که مترسک خودمونه،که ازش از ته قلبم عذرخواهی میکنم و امیدوارم براش دوست بهتری باشم...و برخورد و ری اکشنام آدمانه وار تر باشه :(
خودت باید بدونی که برام خیلی عزیز هستی و اون مدتی که باهم حرف میزدیم از خوشحالیت عمیقا خوشحال میشدم و از ناراحتیت غصه میخوردم و بعد اون مدت طولانی ای که برگشتم اینجا دوتا پستی که توجهمو جلب کرد و شدیدا با خوندنشون ذوق مرگ شدم و هر سطرش لبند رو لبم میاورد اعتماد به خودم و سرانجاما عشق بود...و باز هم پوزش بابت کوتاهیم.
+یکی دیگه از از دوستا هم که توی وبلاگ جدید ازش کامنت گرفتم و اون مدتی هم که نبودم منو فراموش نکرد و برام کامنت میفرستاد و خودش جای خوشحالی داره که با اینکه توی وبلاگش فعالیت زیادی نداره و به همین دلیل خیلی از حال و احوالش خبر ندارم ولی همچنان سر میزنه...
و ازش عذر میخوام بابت همون دلایلی که بالا گفتم :( جزو با معرفت ترین هاست بر خلاف خودم...
+و الهه ی عزیز هم که هم رشته ای و هم شهریمه، و واقعا دوست دارم زودتر ببینمش،و چندین بار هم تو وبلاگش منو تهدید کرده بود واسه سر نزدن و کامنت گذاشتن-_- امیدوارم منو ببخشه... و درک کنه...چون از کسایی هست که درباره مشکلاتم بیشتر خبر داره.
+دوست مجازی ای که حقیقی و همکلاسی شد...راستش امسال خیلی بیشتر از گذشته باهاش احساس نزدیکی میکنم و حس میکنم خیلی صمیمی تر شدیم،به تو هم یه عذرخواهی بدهکارم نه به اندازه بقیه ولی خب یه کم:)))))مرتب میخونمت و با دیدن بعضی پستا عذاب وجدان میگیرم که نتونستم توی تنهایی هات اون کسی که باید باشم، تا حس نکنی کمبود داشتن دوست رو... من امسال ازت خیلی انرژی مثبت و انگیزه گرفتم دختر...شاید راحت تر از هر کسی باهات تونستم حرف بزنم بدون اینکه ترسی از قضاوت شدن داشته باشم.سعی میکنم برات دوست بهتری باشم.
با گفتن این حرفا حس بهتری پیدا کردم ولی همچنان ناراحتم برای خودم.
افراط و تفریط !
شاید تنها توضیحی که میتونم بابت غیبتم بدم همین باشه...
نمیدونم دقیقا چیه ولی باعث میشه هر چتد وقت یک بار از تمام کارایی که دوست دارم انجام بدم و آدمایی که دور و برم هستن فاصله بگیرم و بذارم برم... آدمم نمیشم!
با اینکه نوشته های سال 94 به تعداد انگشتای دست میرسه ولی همچنان در طول این مدت معتقد بودم که وبلاگ بهترینه! نوشتن بهترینه! ثبت حس ها و خاطره ها بهترینه ! اینجا با هر مدل اپلیکیشن جورواجوری که هست قابل مقایسه نیست...
حالا چرا از این محیط فاصله میگیرم خدا میدونه...خودآزاری دارم؟ شاید
این مدت گاهی قایمکی میومدم و به وبلاگ دوستا سر میزدم ولی هرچی باخودم کلنجار میرفتم نمیتونستم بنویسم...بارها میومدم و ارسال مطلب جدید رو میزدم و وقتی صفحه باز میشد کلا قفل میکردم !
این مطلب رو خواستم دیشب بذارم ولی خب یه بارم که خودم همکاری کردم پرشین بلاگ عزیز اصلا همکاری نکرد و بعد این همه مدت مثل اینکه همچنان مشکلاتش رفع نشده...
واسه مهاجرت وبلاگ هم مقاومت داشتم،کلا تغییر واسم سخته ولی دیشب دیگه عزممو جزم کردم که اینجارو راه بندازم...
یاد حرف یکی از دوستای خوب وبلاگی که شرمندشم هستم و خیلی پیش ها از مهاجرتش به بیان گفته بود افتادم و با یه کم درگیری و تلاش تونستم مطلبا و کامنتا و...رو درجا بیارمش اینجا! و چقدرم ذوق کردم که واقعا همه چی اومد...هیچ جوری نمیتونستم آرشیومو از دست بدم.
راستی دیشب که وبلاک دوست مذکور سر میزدم همش دنبال این میگشتم که ببینم سرانجامش با She چی شد ! و از ته ته ته قلبم چقدرررر خوشحال شدم! و در حد کسی که برادرش واسش این اتفاقای خوب افتاده ذوق کردم...
راستی عیدتون مبارک...
سال 94 واسه من بهتر از هر سالی بود...
شاید شهامت به خرج دادم و ازش گفتم.
امیدوارم 95 هم عالی باشه 3>
کاترینا تموم شد... دوستش داشتم!
با اینکه بعضی جاها گیج میشدم که فکر کنم بیشتر واسه این بود که تمرکز نداشتم ولی هی برمیگشتم عقب و دوباره میخوندم و میفهمیدم،وقتی هم تموم شد نقد و بررسیشو خوندم که بیشتر برام جا افتاد، بعدشم من یه کم که شخصیتا توی کتاب زیاد میشن خنگ میشم
کتابیه که باید خوند! بعضی جاهاش خیلی شباهت داشت به وضع ِ جامعه ی ما
نقد و بررسیشو تو این وبلاگ خوندم که خیلی خوب و کامل بود،کتابای دیگه ی وبلاگم که نگاه کردم همینقدر خوب تحلیل کرده.
اول داره تاثیر روزنامه ها و اراجیفی که گاهی مینویسن رو روی مردم میگه،یه روزنامه که باعث میشه آبروی یه نفر بره، این اتفاق سال ها پیش توسط روزنامه ی بیلد تو آلمان افتاده و نویسنده هم واسه همین این کتابو نوشته،اون روزنامه دانشجوهارو مثل یه لجن جلوه میداد و باعث میشد فکر مردمم به این سمت بره... فکر کنم مشابه روزنامه ی بیلد رو تو ایران داریم :)
این کتاب یه اسم دومم داره: خشونت چگونه شکل می گیرد و به کجا می انجامد؟
همون روزنامه ها باعث شدن کاترینا که یه خانوم آروم بوده مرتکب قتل بشه،دوستاش و دور و بریاش از آدمای آروم و شیک و پیکی که بودن تبدیل بشن به آدمای خشنی که فحاشی میکنن و دیگه به ظاهرشونم توجه ندارن.
خلاصه اینکه از خوندنش پشیمون نمیشید.
پی نوشت: امروز ناطور دشت(ناتور دشت) رو شروع کردم، به معنای واقعی کلمه عالی!خیلی جدبش شدم...صوتیشم تو اینترنت میتونین پیدا کنین که از نظر من گویندش خوب نبود،اصلنم به اسم سختشم نگاه نکنین! نثرش روان و شیرین...
شخصیت اصلی کتاب یه پسر 17 ساله به نام هولدن کالفیلد هست،که فکر میکنم توی چندتا از کتاباش هست و شخصیت معروفیم هست،دومین شخصیت ادبی جهان
پی نوشت 2: قرار نیست وبلاگم تبدیل به یک وبلاگ معرفی کتاب بشه،ولی فکر میکنم یه کوچولو نوشتن از کتابایی که دارم میخونم مفید باشه،اونم در حال حاضر که کمن کسایی که میرن سمت ِ کتاب خوندن،نمونش خودم،بعد از مدت ها دارم لذت کتاب خوندن رو میچشم.