اردی بهشت

*در درجه اول پساپس باید روز روانشناسو تبریک بگم...
البته ما هنوز دقیق نفهمیدیم روز داریم ؟ نداریم؟ قضیه چیه؟ از شدت بی روزی همیشه یه روز تو بهمنو به هم تبریک میگفتیم به صورت کاملا خودجوش ..
که روز مشاوره و رواشناس هست ولی از نوع وطنی و خب زیادم معروف نیست و کسی هم خبر نداره ولی خب ما کار خودمونو میکردیم :|
ولی خب مثل اینکه تازه از امسال نه اردیبهشت که روز جهانی روانشناس هست به رسمیت شناخته شده و گویا تو تقویم هم رفته که دقیقشو نمیدونم...
خلاصه درسته به قول بعضی ها "تو که هنوز روانشناس نشدی" (فقط به خاطر یکی دو ترم:|)و همینطور جز اون دسته از دانشجوهای عاشق روانشناسی نیستم ولی خب یه روزو که واسه تبریک داشته باشم :|
روزم و روزتون مبارک 3>

*جا داره باز هم پساپس روز معلم رو تبریک بگم...
 با اینکه چند سال از دوران مدرسه میگذره ولی این روز هنوز واسم مهمه...اینقدر معلمای خوب و خاطره های خوب داشتم که مشتاقم واسه روز معلم و فرستادن پیام تبریک به بهترینا...
و وقت سپری کردن با یکی از بهتر ترین ها که دیگه فقط واسم یه معلم خوب دوران مدرسه نیست و شده جز بهترین رفیقا 3> 3> 3>
امسال یه معلم جدید هم به معلمام اضافه شد، مربیمو میگم!  با اطمینان کامل میتونم بهش بگم فرشته...
با معرفت،دلسوز،مهربون،بافکر و هزارتا لغت خوب دیگه... خلاصه دیروزم رو با دوتا از فرشته ها سپری کردم و کلی کیفور شدم...

*از خاصیت های ماه تولد من این همه روزای خوبه ! :-D
۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مهسا

چقدر پررویی آخه ؟!

وقتی حرف گوش نکنی و بعد باشگاه و ورزش و عرق ریختن با دوستات بری بیرون اونم پارک اونم با یه مانتو و شال نازک اونم زیر بارون و سیل و تگرگ و همه ی این چیزایی عجیبی که این چندوقت از آسمون مشهد اومد :| نتیجش این میشه که با وجود تمام پوست کلفت بودنت تا الان در بستر بیماری رو به موت باشی و هی سرفه کنی و هی دماغتو بکشی بالا و هی سعی کنی عین آدم نفس بکشی -_-
اینقدر پررویی که دکتر هم نمیری! عوضش بر میداری آخر هفته میری اردو بیرون شهر با کلی پیاده روی با همون هوای مذکور
و شد آنچه شد.
دیگه چهار قطره آبم از گلوم نمیرفت پایین از شدت سوختن
ولی تو پرروتر از این حرفایی و بدون دکتر و دوا درمون و  آمپول حالت بهتر شده و یه کم زنده ای:)))
خدایا خودت منو سر عقل بیار و از لجبازیم کم کن...

+رفته بودیم اینجا! روستای بار...اگه حالم بهتر بود و تنفس اینقدر برام سخت نبود بیشتر خوش میگذشت ولی خب بد هم نبود...نکته ی جالبش این بود عنوان اردو دیدن آبشار ِ بار بود!منتها نه لیدر عزیز خودش رفته بود تا آبشار و نه رفتن تا اونجا خیلی کار ممکنی بود چون مسافت خیلی زیاد بود و ما یک سومشو که رفتیم به حالت غش رسیدیم...
این اردو رفت تو دسته اردوهای نیمه جهنمی:))) یه اردوی جهنمی با دانشگاه رفتم به اسم اردوی رادکان...حتی خاطرش روحیمو آزار میده:))))) و بعد این اردو به دوستام گفتم از این به بعد من گفتم پاشین با دانشگاه بریم بیرون شماها بگین غلط کردی.. کلا  فهمیدم فوق العاده آدم راحت طلبیم.. طبیعتو دوست دارم ولی این که بخوام زیاد خودمو واسه رفتن به دامان طبیعت به سختی بندازمو دوست ندارم اصلا و ابدا...خلاصه دوست دارم خیلی شیک و مجلسی برم به آغوش طبیعت:)))
تاحالا کوه نرفتم و قراره برم به زودی ولی خب دیگه تشخیص دادم آدم این جور کارا نیستم! ولی خب تجربه واسه یه بار بد نیست...
۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مهسا

بی دوست زندگانی ذوقی چنان ندارد

از مواردی که میتونی بفهمی دوستت برات چقدر اهمیت داره و بعد مدت ها ندیدنش چقدر دلتنگشی و برات عزیزه اینه که با وجود اینکه ساعت چهار صبح تازه میگیری میخوابی وقتی میگه ساعت پنج باید حاضر بشی که بریم فلان جا میگی چشم :دی
تازه کلیم ذوق داری و خوشحالی ^_^
حالا بماند که شانس با ما یار بود و دوساعت تخفیف داده شد و به هفت موکول شد.
و اینم بماند من هروقت با دوستام قرار میزارم تو مشهد بارون، رعد و برق،تگرگ،سیل، زلزله و خلاصه هرچی که دلت بخواد اتفاق میفته! یعنی من هفته ای یه بار با دوستام قرار بذارم آب مشهد تامین میشه -_-
خواستم اینو ثبتش کنم چون بعد از مدت ها خیلی بهم خوش گذشت 3>
و روز به روز میفهمم که دوستای خوب واقعا نعمتن... و من چندتا از بهتریناشونو کنارم دارم! همیشه معتقد بودم تو داشتن دوست حسابی شانس دارم!
و روز به روز بیشتر برام عزیز میشن...
خوشبختیشون آرزومه
 +تشکر از خانم فالگیر (بی بی زهرا) که هرچی اصرار میکرد فال منم علاوه بر دوستم بگیره و من مقاومت میکردم و میگفتم نه مرسی نمیخوام چندین بار مستقیم و غیر مستقیم بهم گفت گدا صفت -_-   من: O_O  :|

باغ ملک آباد/ خیلی قشنگ تر از این حرفا بود،خیلی سال بود که نرفته بودم و امروز دیدم همه چی عالی ^_^
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

دلبر !

یکی از انگیزه هایی که من واسه شمال رفتن دارم حالا علاوه بر آب و هوا و دریا و فامیلا و از اون مدل چیزا، این دلبری هست که میبینین :))) اسمش اسکمو، بسته به نوعی که داره،میوه های مختلفی که بیشتر شامل اخته،آلبالو و آلوچه و این چیزاست رو میجوشونن تا آبش غلیظ بشه و اون آبو میریزن توی لیوان و میزارن تا یخ ببنده،واسه تابستون که عالیه ولی اونقدر عاشقش هستم که برفم بیاد بازم تو قلبمه و با تمام وجودم میخوامش:))) الانم شدیدا دلتنگشم ^_^

هروقتم میرم تا جایی که ممکن باشه اسکمو میخورم،یعنی فقط دو مورد بوده که ساعت یک شب دایی ها رفتن بیرون یه مغازه گیر آوردن برام اسکمو خریدن :)))

گفتم شماهم باهاش آشنا بشین که اگه یه سفر اونورا رفتین از همچی چیزی غافل نشین :-P

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مهسا

وقتی هیشکی نیست که حتی از نگاش آروم بشی

دل تنها و غریبم

من و این حال عجیبم

حال بارون زده از چشمای ابری

دل ِدل این دل تنگم

منو این حال قشنگم

حال ابری شده از درد و بی صبری


+کلیک

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مهسا

کامنت

داشتم واسه مترسک کامنت میزاشتم دیدم بیش از حد نرمالی که تو یه کامنت مینویسن دارم پرحرفی میکنم واسه همین تصمیم گرفتم حرفامو بیارم اینجا :-D

راستش بعد این پست شکه شدم چون اصلا فکر نمیکردم محتوای پست "حذف شد" ،  این باشه...بعد از دو هفته سفر برگشتم و هرچیزیو در مورد اون پست فکر میکردم جز حذف کردن وبلاگش،گفتم نهایتش اگه هم گفته که میخواد وبلاگشو حذف کنه دروغ آوریله -_-

فقط میتونم بگم خوشحالم از اینکه این تصمیم عملی نشد و ممنونم از نیمه سیب سقراطی که اگه نبود شاید دیگه مترسک نداشتیم...

بین وبلاگایی که از قبل میشناسمشون وبلاگ تو از معدود وبلاگایی بوده که همچنان وبلاگ مونده و همیشه هم بهت حسادت میکردم تو این قضیه، یکی به خاطر سبک نوشتنی که داری که در نوع خودش خاص و عالیه و یکی هم به خاطر اینکه بعد این همه مدت همچنان قوی داری مینویسی و ادامه میدی و وقتی یه مدت نیستم و میام تو وبلاگت میبینم اینجا کلی پست هست واسه خوندن...بر خلاف بعضیا(اصلا منظورم خودم نیست)

فکر کنم این فقط نظر من نیست،نظر خیلی دیگه از دوستای وبلاگی که تو رو میشناسن و منم کم کم دارم باهاشون آشنا میشم باشه...

کور شم اگه یه کلمه از حرفایی که زدم الکی و از رو تعارف و اینا باشه،همه رو از ته قلبم گفتم.

این بخش اول حرفام بود و خلاصه اینکه همیشه باش و سعی کن دیگه تکرار نشه :-@ و اما بخش دوم حرفام که بیشترش مربوط میشه به خودم و چندتا از دوستای وبلاگی .

تو پست جدیدی که گذاشتی به یکی از پستای چندماه قبل اشاره کردی که در مورد نیمه سیب سقراطی بود و من اون موقع چون کلا محو شده بودم اون مطلب رو نخونده بودم و امروز دیدم توی پست یه اشاره هایی به منم شده...

واسه ی خودم خیلی خیلی متاسف شدم و ناراحت، به خاطر اینکه حس کردم اخیرا شدیدا در حق دوستام بی معرفتی کردم، خودمم علتشو نمیدونم ولی میدونم که اینجوری نبودم و بین دوستا تو لیست کسایی بودم که با معرفتن و همیشه هوای دوستاشونو دارن،ولی خب اواخر در حق دوستای حقیقی و مجازی شدیدا بی معرفتی کردم :( نمیدونم اون موقع که بهم اون پیامو دادی واکنشم چی بوده یا اصلا واکنشی نشون دادم یا نه ولی احساس کردم یا واکنشی نبوده یا همراه با بی حوصلگی یا...

درسته یه کم درگیری های امسالم به نسبت سالای قبل خیلی بیشتر شده بود ولی اینا واسه خودم اصلا دلیلای موجهی نیستن و بیشتر بهانه هستن...

و شاید یکی از کارای جدیدی که امسال باید بکنم اینه که بشم مثل سابق...

و احتمالا تا چندروز آینده سعی کنم از کسایی که برخوردم باهاشون اینطور بوده عذرخواهی کنم.

+بخوام از دوستای مجازی شروع کنم یکی که مترسک خودمونه،که ازش از ته قلبم عذرخواهی میکنم و امیدوارم براش دوست بهتری باشم...و برخورد و ری اکشنام آدمانه وار تر باشه :(

خودت باید بدونی که برام خیلی عزیز هستی و اون مدتی که باهم حرف میزدیم از خوشحالیت عمیقا خوشحال میشدم و از ناراحتیت غصه میخوردم و بعد اون مدت طولانی ای که برگشتم اینجا دوتا پستی که توجهمو جلب کرد و شدیدا با خوندنشون ذوق مرگ شدم و هر سطرش لبند رو لبم میاورد اعتماد به خودم و سرانجاما عشق بود...و باز هم پوزش بابت کوتاهیم.

+یکی دیگه از از دوستا هم که توی وبلاگ جدید ازش کامنت گرفتم و اون مدتی هم که نبودم منو فراموش نکرد و برام کامنت میفرستاد و خودش جای خوشحالی داره که با اینکه توی وبلاگش فعالیت زیادی نداره و به همین دلیل خیلی از حال و احوالش خبر ندارم ولی همچنان سر میزنه...

و ازش عذر میخوام بابت همون دلایلی که بالا گفتم :( جزو با معرفت ترین هاست بر خلاف خودم...

الهه ی عزیز هم که هم رشته ای و هم شهریمه، و واقعا دوست دارم زودتر ببینمش،و چندین بار هم تو وبلاگش منو تهدید کرده بود واسه سر نزدن و کامنت گذاشتن-_- امیدوارم منو ببخشه... و درک کنه...چون از کسایی هست که درباره مشکلاتم بیشتر خبر داره.

+دوست مجازی ای که حقیقی و همکلاسی شد...راستش امسال خیلی بیشتر از گذشته باهاش احساس نزدیکی میکنم و حس میکنم خیلی صمیمی تر شدیم،به تو هم یه عذرخواهی بدهکارم نه به اندازه بقیه ولی خب یه کم:)))))مرتب میخونمت و با دیدن بعضی پستا عذاب وجدان میگیرم که نتونستم توی تنهایی هات اون کسی که باید باشم، تا حس نکنی کمبود داشتن دوست رو... من امسال ازت خیلی انرژی مثبت و انگیزه گرفتم دختر...شاید راحت تر از هر کسی باهات تونستم حرف بزنم بدون اینکه ترسی از قضاوت شدن داشته باشم.سعی میکنم برات دوست بهتری باشم.

با گفتن این حرفا حس بهتری پیدا کردم ولی همچنان ناراحتم برای خودم.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مهسا

بیا بازم مثل قدیم...

از چهارم رفتم سفر و امروز برگشتم... همون جای همیشگی بندر انزلی :D
اونجا هرچی سعی کردم موفق نشدم آپ کنم ولی همش یه چیزایی تو ذهنم میومد که دلم میخواست اینجا بنویسمشون ولی نشد و الانم هیچی ازشون یادم نیست :)))   (اصولا همیشه همینجوری بوده)
امیدوارم تعطیلاتتو خوب گذرونده باشین...واسه خودم در حد متوسط بود.
عکس از بلوار بندر انزلی
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مهسا

ده دقیقه !

مامان میگه اگه خواستیم در حد ده دقیقه بریم خونه عمو عید دینی میای؟ میگم نه!
میگه چرا؟ میگم ترجیح میدم یک ساعت به دیوار زل بزنم ولی ده دقیقه اونجا نباشم.
اینکه میگن همیشه باید احترام بزرگترو نگه داشت،همیشه باید کوتاه بیای وفلان رو خیلی قبول ندارم،تا حدودی قبول دارم.
یعنی وقتی هرسال عید کوتاه میای،بعد یکسال حرف نزدن و ندییدن شخص مورد نظر که علتشم خودش بوده و ترجیح داده اینطور باشه میری عید دیدنی،خوش رفتاری میکنی و ... ولی هرسال رفتارایی رو میبینی که باعث شده حتی ده دقیقه نتونی بودن  اون محیط رو تحمل کنی، خب چه کاریه!!
هر سال یه جو سرد و مضخرف و شنیدن تیکه های ریز و درشت از زبون میزبان و تظاهر به اینکه وای ما خیلی باهم خوبیم!
چنان میخوره تو برجکت که تا یه هفته واسه ده دقیقه دپرس میشی!
اینجور مواقع میخوام صد سال سیاه کوتاه نیام :دی 
و قطعا داشتن یه دوست خوبو به صد مورد از این نوع فامیلا ترجیح میدم -_-
۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مهسا

افراط و تفریط !

افراط و تفریط !

شاید تنها توضیحی که میتونم بابت غیبتم بدم همین باشه...

نمیدونم دقیقا چیه ولی باعث میشه هر چتد وقت یک بار از تمام کارایی که دوست دارم انجام بدم و آدمایی که دور و برم هستن  فاصله بگیرم و بذارم برم... آدمم نمیشم!

با اینکه نوشته های سال 94 به تعداد انگشتای دست میرسه ولی همچنان در طول این مدت معتقد بودم که وبلاگ بهترینه! نوشتن بهترینه! ثبت حس ها و خاطره ها بهترینه ! اینجا با هر مدل اپلیکیشن جورواجوری که هست قابل مقایسه نیست...

حالا چرا از این محیط فاصله میگیرم خدا میدونه...خودآزاری دارم؟ شاید

این مدت گاهی قایمکی میومدم و به وبلاگ دوستا سر میزدم ولی هرچی باخودم کلنجار میرفتم نمیتونستم بنویسم...بارها میومدم و ارسال مطلب جدید رو میزدم و وقتی صفحه باز میشد کلا قفل میکردم !

این مطلب رو خواستم دیشب بذارم ولی خب یه بارم که خودم همکاری کردم پرشین بلاگ عزیز اصلا همکاری نکرد و بعد این همه مدت مثل اینکه همچنان مشکلاتش رفع نشده...

واسه مهاجرت وبلاگ هم مقاومت داشتم،کلا تغییر واسم سخته ولی دیشب دیگه عزممو جزم کردم که اینجارو راه بندازم...

یاد حرف یکی از دوستای خوب وبلاگی که شرمندشم هستم و خیلی پیش ها از مهاجرتش به بیان گفته بود افتادم و با یه کم درگیری و تلاش تونستم مطلبا و کامنتا و...رو درجا بیارمش اینجا! و چقدرم ذوق کردم که واقعا همه چی اومد...هیچ جوری نمیتونستم آرشیومو از دست بدم.

راستی دیشب که وبلاک دوست مذکور سر میزدم همش دنبال این میگشتم که ببینم سرانجامش با She چی شد ! و از ته ته ته قلبم چقدرررر خوشحال شدم! و در حد کسی که برادرش واسش این اتفاقای خوب افتاده ذوق کردم...

راستی عیدتون مبارک...

سال 94 واسه من بهتر از هر سالی بود...

شاید شهامت به خرج دادم و ازش گفتم.

امیدوارم 95 هم عالی باشه 3>

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مهسا

ناتور دشت !

کاترینا تموم شد... دوستش داشتم!

با اینکه بعضی جاها گیج میشدم که فکر کنم بیشتر واسه این بود که تمرکز نداشتم ولی هی برمیگشتم عقب و دوباره میخوندم و میفهمیدم،وقتی هم تموم شد نقد و بررسیشو خوندم که بیشتر برام جا افتاد، بعدشم من یه کم که شخصیتا توی کتاب زیاد میشن خنگ میشمنیشخند

کتابیه که باید خوند! بعضی جاهاش خیلی شباهت داشت به وضع ِ جامعه ی ما

نقد و بررسیشو تو این وبلاگ خوندم که خیلی خوب و کامل بود،کتابای دیگه ی وبلاگم که نگاه کردم همینقدر خوب تحلیل کرده.

اول داره تاثیر روزنامه ها و اراجیفی که گاهی مینویسن رو روی مردم میگه،یه روزنامه که باعث میشه آبروی یه نفر بره، این اتفاق سال ها پیش توسط روزنامه ی بیلد تو آلمان افتاده و نویسنده هم واسه همین این کتابو نوشته،اون روزنامه دانشجوهارو مثل یه لجن جلوه میداد و باعث میشد فکر مردمم به این سمت بره... فکر کنم مشابه روزنامه ی بیلد رو تو ایران داریم :)

این کتاب یه اسم دومم داره: خشونت چگونه شکل می گیرد و به کجا می انجامد؟

همون روزنامه ها باعث شدن کاترینا که یه خانوم آروم بوده مرتکب قتل بشه،دوستاش و دور و بریاش از آدمای آروم و شیک و پیکی که بودن تبدیل بشن به آدمای خشنی که فحاشی میکنن و دیگه به ظاهرشونم توجه ندارن.

خلاصه اینکه از خوندنش پشیمون نمیشید.

پی نوشت: امروز ناطور دشت(ناتور دشت) رو شروع کردم، به معنای واقعی کلمه عالی!خیلی جدبش شدم...صوتیشم تو اینترنت میتونین پیدا کنین که از نظر من گویندش خوب نبود،اصلنم به اسم سختشم نگاه نکنین! نثرش روان و شیرین...

شخصیت اصلی کتاب یه پسر 17 ساله به نام هولدن کالفیلد هست،که فکر میکنم توی چندتا از کتاباش هست و شخصیت معروفیم هست،دومین شخصیت ادبی جهان

پی نوشت 2: قرار نیست وبلاگم تبدیل به یک وبلاگ معرفی کتاب بشه،ولی فکر میکنم یه کوچولو نوشتن از کتابایی که دارم میخونم مفید باشه،اونم در حال حاضر که کمن کسایی که میرن سمت ِ کتاب خوندن،نمونش خودم،بعد از مدت ها دارم لذت کتاب خوندن رو میچشم.


۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهسا