خنده و گریه !

هروقت گالری گوشیمو مرور میکنم به این که میرسم خندم میگیره:)))

لاک زدن رو دوست دارم، مثل بیشتر دخترا، هروقت ناراحتم حالمو خوب میکنه...

ولی این عکس مربوط به روزیه که حالم بد بود! هورمون ها کلافم کرده بود، عصبی بودم وحشتناک! دپرس بودم، منتظر هرچیزی بودم که بشینم به خاطرش گریه کنم، سر اتفاقای کوچیک و الکی چشمام پر اشک میشد، عصرشم قرار بود از طرف دانشگاه برم برج رادکان و هیچ جوریم نمیشد بیخیالش شد...

لاک سرمه ای رو برداشتم و در نهایت عصبانیت شروع کردم به لاک زدن... و شد آنچه شد! ناخونامو میدیدم هم گریه میکردم هم میخندیدم...

این هم بماند که اون سفر یه روزه سخت ترین سفر عمرم بود و شرایط وحشتناکی رو تجربه کردم که حالمو بدتر از بد کرد،بالاخره از اون روز خواهم نوشتنیشخند

نتیجه گیزی اخلاقی: اعصاب که نداری حداقل لاکای کمرنگو انتخاب کن:)))

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

آبروی از دست رفته...

جین ایر بالاخره تموم شد...

خیلی وقت بود کتاب هفتصد صفحه ای اونم از نوع رمان نخونده بودم و کلا از سیصد صفحه بیشتر حوصله یاری نمیکرد..

کتاب خوبی بود،نمیگم عالی بود ولی دوستش داشتم و طبق معمول هر رمانی باهاش تو این مدت زندگی کردم و غرقش شدم، کلا داستانای قدیمی که نویسندشون انگلیسی باشه رو دوست دارم،همینطور فیلماشون،تشریفاتشون، لباس پوشیدنشون...

دیشب آبروی از دست رفته کاترینا بلوم رو شروع کردم که صد و چهل صفحه هم بیشتر نیست و نصفشو همون دیشب خوندم..

اینم در نوع خودش جالبه،داستانش درباره ی یه خانوم خجالتیه که ارتباط برقرار کردن با آقایون براش سخته، تا اینکه با یکی بالاخره جور میشه و شانس این بدبخت طرف مجرم بوده و تحت تعقیب و فرادای آشناییشون فرار میکنه(و شایدم کاترینا فراریش میده،هنوز معلوم نیست) و پای کاترینا گیر میفته،ولی قست بارز داستان مربوط میشه به روزنامه ها که به این قضیه دامن میزنن و بزرگش میکنن و دروغ مینویسن و آبروی کاترینا رو میبرن...

امروز و فردا تموم میشه و کتاب بعدی احتمالا ناطور دشت خواهد بود...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

تحول !

همیشه دنبال اون تلنگر بزرگه و متحول شدن یهویی ام!چیزی که بیشتر کسایی که راه زندگیشون تغییر کرده ازش حرف میزنن و میگن فلان روز این اتفاق افتاد و یهویی از فردا شیوه ی زندگی کردنم عوض شد...

ولی تو این پنج شیش سالی که منتظرشم انگار واسه من اون اتفاق نمیفته... ده ها اتفاق مشابهِ اتفاقایی که اون افراد ِ مد نظر ِ من براشون افتاده ،تو زندگیم به وجود میاد ولی تغییری در کار نیست...یا شاید بهتره بگم تغییر بلند مدت

فکر کنم قرار نیست بیفته، قرار نیست یهویی باشه، باید خودم برم دنبالش...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

دوست از نوع وبلاگی !

چقدر خوبه که هنوزم میبینم بعضی وبلاگ نویسا همچنان فعالند ، اصلا حس خوب میگیرم ازشون،خودم هروقت میام اینجا حالم از تمام شبکه های مجازی ِ دیگه به هم میخوره، البته این حس فقط دوامش تا وقتیه که اینجام...

توی ذهن من اینه که آدمای وبلاگ نویس،مخوصا پایبند به وبلاگ نویسی که چند ساله مینویسن خیلی آدمای خوب و قابل اعتمادین! به درست و غلطش کار ندارم ولی تو ذهنم اینهنیشخند

امروز داشتم به دوستای وبلاگی سر میزدم، یک مترسک  که همچنان پابرجاست و مینویسه حتی روزی چندتا! نمیدونم این همه حرفو از کجا میاره :))) از اوناست که با کتکم از نوشتن و وبلاگ نویسی انصراف نمیدهنیشخند

دختر مشرقیم جز هموناست که هنوزم مینویسه ولی جدیدا رنگ و روی نوشته های تغییر کرده،انگار دارم یه وبلاگ جدیدو میخونم، ولی همچنان نوشته هاشو دوست دارم...

من که رو سر ما جا داره،واسه کنکور این مدت غیبتش موجه هست ولی از الان به بعد نه! استارتو که زده،ایشاا... ادامه پیدا کنه...

والری! خیلی نیست که میشناسمش ولی نوشته ها و عکساشو خیلی دوست دارم!از فازش خوشم میاد،هر چندماه شاید براش کامنت بزارم و ابراز وجود کنم که دارم میخونمت که اونم به این دلیله واقعا واسه پستاش کامنتم نمیاد:))) از روی اجبار کامنت گداشتن و اینکه واست بشه یه نوع وظیفه رو دوست ندارم...چه اینجا چه جاهای دیگه

درخشش ابدی یک ذهن پاک! قبلا که اصلا اپ نمیشد الانم که رفتم دیدم کلا وبلاگ باز نمیشه.همیشه دوست داشتم مثل همون اولا که با وبلاگ آشنا شدم  هر چند روز نوشته های جدیدشو بخونم...حال و هوای وبلاگشو دوست داشتم...

سوگل رو یادم نمیره،مخصوصا بعد کامنتی که یهویی بعد از کلی غیبت واسم گداشته بود و کلی خوشحالم کرد و فهمیدم هنوزم منو یادشه و میخونه... ولی کلا قطع امید کردم از برگشت دوبارش به وبلاگ نویسی...

الهه هم جز کسایی هست که همچنان به نوشتن ادامه میده،و وبلاگشم مثل اون وبلاگاست که واقعا گاهی نمیدونم باید چه کامنتی بدم واسه حرفاش...امیدوارم حال و هوای وبلاگش برگرده به روزایی که شر و شیطون بود.

یادداشت های یک معلم !چی بگم! کلا از وبلاگ نویسی و وب گردی انصراف داده...مثل اینکه حاضرم نیست بهش برگرده...حتی با زور!!ولی بازم امید دارم...بازگشت همه به اینجاستنیشخند

خیلی دوستتون دارم دوستای وبلاگی 3>

راستی یه وبلاگ دیگه هم باید به این لیست اضافه بشه که تو لینکامم نیست،اینکارو نمیکنم چون خودش دوست نداره و راحت نیست!دیگه خودت بدون که کی ای همکلاسی:)))

پی نوشت: دلم دوستای وبلاگی جدید و آشنا شدن با چند تا وبلاگ نویس رو خواست:)))خیلی وقته قسمت لینک وبلاگم ثابت مونده...علتشم تنبلی واسه خوندن وبلاگای جدیده...چشم -_-

راستی کاشکی اینجا قابلیت تگ کردن داشت :/

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

مقاومت تا آخرین لحظه !

من خودم درونی حس نوشتنم ندارم پرشین بلاگم دامن میزنه به این حس!

روی ارسال مطلب جدید یا آخرین نظرات کلیک میکنم،میرم یه کتابی* میخونم و یه دوشی میگیرم بعد که میام میبینم تازه صفحه باز شده! البته اگه ارور نده...

پرشین بلاگ عزیز! بهتر نبود توی تولد چهارده سالگیت این مشکلاتو برطرف کنی؟به جان تو اگه از دست من بر میومد به عنوان کادو این سیستم ِ ..... درست میکردم!

دیگه همه جا باید مهاجرت کنیمعصبانیشدیم مثل دسته غازهای وحشینیشخند

من مهاجرت برام سخته نمیتونم برم یه جا دیگه وبلاگ درست کنم،کلا تغییر کردن سخته،همیشه سخت بوده برام، حالا چه حقیقی چه مجازی...

فقط سال اولمو دبیرستان آزادگان بودم ولی سال بعد که قرار شد دبیرستانمو عوض کنم تا چند وقت دپرس بودم!از محیط مدرسه خاطره ی خوبی نداشتم ولی از دوستام چرا...

سال دوم مدرسه ی جدید ماه های اول واسم وحشتناک بود،تنها دلخوشی معلمایی بودن که زمین تا آسمون با مدرسه قبلی فرق داشتنو باعث شد از نظر درسی به خودم بیام.

تا پیش دانشگاهی اونجا درس خوندم و سخت ترین لحظه واسم دل کندن از اونجا و ورود به دانشگاه بود.

ایندفعه مساله هم محیط مدرسه بود هم معلما و هم دوستا...اینکه کلا اون مدرسه قرار بود منحل بشه هم بدترش میکرد،حداقل اگه بود این دلخوشی رو داشتم که گاهی میشه سر زد...

دانشگاه ترمای اول واسم خیلی بد بود!همش میگفتم کاشکی هنوز دبیرستانی بودم ولی الان باز عادت کردم...

احتمالا سخت ترین لحظه ها واسم دوسال دیگست که باید با دانشگاه فردوسی خداحافظی کنم مگه اینکه ارشد اونجا قبول بشم که بعیده!

خلاصه این لحظه ها همیشه برام سخت ترین لحظه ها بوده،الانم تا بتونم اینجا مقاومت میکنم بلکه درست بشه!

*جنایت و مکافات رو تموم کردم و دارم جین ایر رو میخونم...خیلی دوستش دارم.صد و پنجاه صفحه دیگه مونده تا تموم بشه،احتمالا بعدش یا ناطور دشت رو میخونم یا آبروی از دست رفته کاترینا بلوم...اینم یه تغییر مثبت تو زندگیم، دور شده بودم از کتاب خوندن...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

چرا :(

آخه چرا دیگه نوشتنم نمیاد؟ :((((ناراحت

 

میبینم که پرشین بلاگم داره با زندگی وداع میکنه خنثی

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱
مهسا

تابستون

امتحانا و درسای این ترم حداقل واسه من سخت تر از هر ترمی بود -_-

هرچی ترم پیش به نظرم امتحانا آسون بود استادا نمره دادنشون عالی،این ترم شدیدا سخت و نمره ها هم که بماند...

پریروز بعد امتحان آخری یه بار خیلی سنگین از رو دوشم برداشته شد،فعلا که رفتم تو فاز استراحت :-D

تا الان نمره ی دو تا از درسام مونده که خیلی هم حیاتیه،ایشاا... که به خیر بگذره !

طبق معمول بعد از هر امتحانی الان با یه اتاق مواجهم که رو زمینش جای خالی نیست که پاتو بزاری و فعلا در حال در کردن خستگی بعد امتحانم و حوصله ی هیچ کاری رو ندارم.

جدا از همه ی اینا نصفش گذشت ! به همین سادگی به همین سرعت...اصلا باورم نیمشه که چهارترم تموم شد.

انگار همین دیروز بود که گیج و منگ توی راهروی دانشکده دنبال کلاسام میگشتم و اصلا نمیدونستم چی به چیه.

این ترمم با همه ی خوبیا و بدیاش گذشت،نمیتونم مقایسه کنم و بگم این ترم بهتر بود یا ترم پیش..هر کدوم از یه نظرایی برام خوب بودن ولی استادا و کلاسای ترم پیشو خیلی بیشتر دوست داشتم.

این تابستون و وقفه ی بین این دو ترم میتونه برام خیلی مهم باشه...یعنی همیشه مهم بوده ولی...

چمیدونم!

همیشه بیشترمون واسه تعطیلاتمون اونم از نوع تابستون یه برنامه ی حسابی و یه تابستون ِ اکتیو رو تصور میکنیم ولی نود درصد موارد با شکست رو به رو میشه-_-

امیدوارم روزای خوبی در پیش باشه.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

شیش ساله شد!

درسته که به این نازنین وبلاگ کم لطف شدم!ولی دلیل نمیشه تولدشو یادم بره...

یک تیر تولد سوکسی بود...علت اینکه همون روز چیزی ننوشتم این بود که تازه دیروز از شر این امتحانا راحت شدم و یه بار بزرگ از روی دوشم برداشته شد!

سوکسی جونم تولدت مبارک...

امسال شیشمین سالیه که دارمت و حرفامو اینجا مینویسم.

جدیدا برات وبلاگ نویس بدی شدم! ولی  هنوزم اینجا بیشتر از هر محیط مجازیه دیگه ای بهم آرامش میده...

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

انصراف...

لذت نبردن از چیزایی که قبلا باعث شادی تو میشدن...

این یکی از علائم بحرانی بود که پست قبلی گفتم،خودمم دقیق نمیدونم ربطی به بیست سالگی داره یا نه! و راستش دقیقا هم نمیدونم چه مرگمه!(واژه ی بهتری نتونستم پیدا کنم)

حس میکنم چند ماه قبل شروع شده ولی هرچی نزدیک به بیست سالگی میشه شدتش بیشتر میشه.

حس تنفر از خود...اینو خیلی اوقات داشتم! حالا شاید دوستا در جریانش نباشن  ولی خیلی اوقات از خودم بدم میومد،حالا این حس کم و زیاد میشد...

ولی خب جدیدا حس میکنم داره تبدیل میشه به تنفر! یعنی خودمو نمیتونم تحمل کنم...

روز به روز بیشتر میشه این تنفر،حتی چیزی که جدیدا فهمیدم اینه از کسایی که تا حدی خصوصیاتشون شبیه منه هم بدم میاد.

فکر و فکر و فکر!

تنبل بودم،حالا ده برابر تنبل و بی انرژی شدم! حتی حوصله ی انجام دادن کارایی که دوست دارم هم ندارم...

دم به ساعت سر هر چیزی که اتفاق افتاده و نیفتاده گریه کردن و بغض کردن...

حس میکنم درمانم اینه خودمو بکوبم و از نو بسازم! از اول ِ اولش...

ولی انرژی واسه انجام اینکارو ندارم.

من این مهسا رو هیچوقت دوست نداشتم و نتونستم باهاش کنار بیام.

حالا انگار بیشتر داره این قضیه خودشو نشون میده...

دوست دارم از همه چی انصراف بدم.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

بحران بیست سالگی...

بالاخره خودم اختراعش میکنم!

بحران بیست سالگی رو میگم...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا