۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۱ ثبت شده است

خبرهای خوووووب !

نیشخندقرار شد بچه هارو از طرف مدرسه ببرن سینمااز خود راضی

ما هم خوشحالنیشخند

حالا چه فیلمی؟لبخند

قلا های طلا !خنثیعصبانیخنثی

یعنی اینقدر عصبانی شدم خودم به همه میگم این فیلم مزخرف و تحریم کنیم بعد خودم پاشم برم؟خنثی

به قول خودشون سیاسی ترین فیلم سینمای ایران !! عصبانی

از آخر سه تابچه ها رفتنچشم

سه تاهم موندیم تو کلاسلبخند

معلم هم نیومد سرکلاسزبان

ما همینجوری داشتیم از بیکاری سوت میزدیمآخ

یهو دیدیم مدیرمون اومد تو کلاس همه تعجب کردیمتعجب

گفت واسه چی شما نرفتین گفتم خانم فیلمشو دوس نداشتمقهر

بعد گفت خوب میگفتین یه جا دیگه ببرنتون اصلا میگم شمارو مخصوصا ببرن اردومژه

ما همه :تعجبتعجبتعجب

این وقعا مدیر عزیز هست اینقدر خوش اخلاق شدن ؟؟تعجب

بعد بهم گفتن میدونی تو ناحیه اول شدیلبخند

یه لحظه هنگ کردمتعجبتعجب

مطمئنین اول؟نگران

و علت مهربونی مدیر محترم هم فهمیدیمزبان

البته همیشه مهربونن ولی اون روز یه کم غیرطبیعی بودنیشخند

خوب خیلی واسش زحمت کشیده بودم و کلی تستای مختلف زده بودممتفکر

و احتمال میدادم رتبه ی خوبی بیارم

ولی از اونجایی که همیشه آیه ی یاس میخونم توقع نداشتمنیشخند

به هر حال خواستم به خودم ثابت کنم من میتونم !

یه جاهایی ارادم طوری فولادی میشه که خودمم توش میمونمنیشخند

و من همچنان تعجب زده از رتبم بین این همه دانش آموز تعجبنیشخنداز خود راضی

بعدشم هیبچه ها گفتن شیرنی میخوایم شیرنی میخوایمنیشخند

منم آوردمنیشخند

بعد خبرش به دبیر عربی عزیز رسید و کلی دلخور که حالا روز معلمای دیگه شیرینی میدینیشخند

و باز دوباره شیرنی آوردم نیشخند

خدا بار سوم رو به خیر کنهنیشخند

این عکسم واسه فان گزاشتم بامزستنیشخند

آخه اول دبیرستان یکی از بچه های شیطون کلاس پشت مانتوی دبیر عزیز برگه چسبوند :مرغ تازه ی بسته بندی شدهقهقهه

یاد اون افتادمنیشخند

 

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

کلاس های پربار روانشناسی !

اون روز سر زنگ روانشناسی طبق معمول بیکار بودیمنیشخند

حوصلمون سر رفته بود حرف بچه و اینا شد به این مطلب رسید که وقتی یه زنجیر طلا رو جای نبض میگیرن میشه تشخیص داد به جنسیتش چی میشهمتفکر

من گفتم بابا اینا همه خرافاته چه اعتمادی میشه کردخیال باطل

معلمم گفت نه اینو ابو علی سینا گفته و علمیه من خودم واسم درست در اومداز خود راضی

خلاصه یه گردنبند بود اونو برداشتیم رو دست هممون امتحان کردیمنیشخند

روی دست من حرکت زنجیر دایره وار بود که یعنی دختره نیشخند

و دومی هم همینطوراز خود راضیخجالت

اینقدر ذوق زده شدم خنده

اینم کلاسای پربار روانشناسی

 

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

شرحی از سفر عید 91

چند روزه که از مسافرت برگشتم ولی امروز اومدم توی وبلاگم و نوشته های قبلیمو داشتم میخوندملبخند

با بعضی نوشته هام و خاطراتم کلی خندیدم با بعضیاشونم متاثر شدمچشمک

نزدیک به 20 تا نوشتمو پاک کردم نمیدونم چرا ولی ترجیح دادم که نباشننگران

خاطره مسافرت عید پارسال رو که خوندم کلی خندیدمخنده

امسال عید اول راهی تهران شدیم و از اونجا به سمت کرج خونه ی خالمنیشخند

و خاله و شوهر خاله و دخترخاله های وروجک و ملاقات کردیم و همون روز داییم به اتفاق زنداییم و مهرسا کوچولو هم اومدن اونجامتفکر

چندروزی خونه ی خالم بودیم خوردیم و خوابیدیم با هم حرف زدیمنیشخند

چند بار رفتیم بیرون ولی اکثر پاساژا و مغازه ها بسته بودن !

یا ساعت 9 شب همه رفته بودنعصبانی

خیلی ببخشیدی ولی کرجیا خیلی تنبل تشریف دارنخنثی

مامان اینا رفتن سر قبر روح الله داداشی ولی من حوصله نداشتم تو ماشین موندم و الان بسی پشیمونمناراحت

گویا داداششم اونجا بودهلبخند

یه روزم داشتیم فیلم تولد دخترخاله هارو نگاه میکردیممژه

خالم کلی تدارک دیده بود از کیک و تزئین و آرایشگاه بردن و همه چیزعینک

بعد یه جا خالم اومده بود وسط برقصهنیشخند

دخترخاله های وروجک گفتن رقص یاد نداره که آبروی ما رو بردخنده

و کلی از دوستاشون تو جشن تولد غیبت میکردننگران

کلی از تکلیفای عید دختر خاله بزرگرو که زبان بود انجام دادم تازه از معلمشون ایرادم میگرفتمنیشخند

یک روزم همه رفتیم قم ببینیم چجوریه از خستگی راه هلاک شدم خنثی

اصلا رفتم باورم نمیشد اونجا حرم آخه خیلی خلوت و ساده بود مشهد کجا قم کجا !تعجب

یه ساندویج کنار اونجا بود اسمش ساندویج حرم نما بودتعجب

آخه قحطیه اسمه واقعا ؟خنده

و کلی سوهان و خرت و پرت خریدیمخوشمزه

و در نهایت بعد از چند روز راهی انزلی خونه ی مادر بزرگ عزیزم شدیم بغل

و تونستم دایی ها و خاله زندایی ها کلا فامیلو ببینیم و نکته ی خوبش عیدی ها بود که قابل توجهم بود ولی تو همین مسافرت همش به باد فنا رفت کلاخنثی

جاتون خالی کلی غذاهای شمالی خوردم با مخلفاتخوشمزه

کنار دریا و بلوار هم رفتم و چند تا مرکز خریدم دیدن کردممژه

یه روزم که مامان بزرگم واسه نذری که از قدیم الایام داشت آش درست کرد که خونه یه کم شلوغ پلوغ بودعینک

 اون روز دختر دایی کوچولو که هنوز دوسالشم نشده و خیلی هم شیرینه هی اذیت میکرد به نظرم یه خورده داره لوس میشهچشم

هی گوشیمو میکشید ازم میگرفت بهانه میاورد منم جاتون خالی یه ویشگون کوچیک از دستش گرفتم اونم گریه کرد رفتخنده

هنوز عذاب وجدان دارم خنده

سیزده به در هم خوب بودچشمک

همگی بیرون بودیم گوشت و مرغ به سیخ کشیدم ماهی سرخ کردیم و ناهار خوردیم

و در نهایت یک کلمه درسم نخوندم !خنثی

پایان 

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا