۲۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۱ ثبت شده است

فقط حواستان باشد !

ساده نیست،نمیشود هم درباره اش حکم کلی داد،اما اگر دوست خوبی پیدا کردید که محرم اسرارتان بود یا آدمی را توی این جهان یافتید که نقش علف شیرین را برایتان بازی میکند روی او حساب کنید،اجازه بدهید توی دایره زندگیتان برای خودش برو و بیایی راه بیندازد و گوشه ای از زندگی را دستش بگیرد.

بگزارید احساس خوشایند بودن کنار شما داشته باشد و شما هم برای او شبیه یک دوست خارق العاده عمل کنید.

آدم ها وقت هایی را که برای هم نقش مکمل بازی میکنند از آن احساس مفید بودگی آنقدر سر ذوق می آیند که حاضر نیستند این احساس را با تمام دنیا عوض کنند!

فقط حواستان باشد اگر درگیر بازی در نقش مکمل ها شدید،اگر از حس خوشایند و مفید بودگی فاصله نگیرید،تعادل نقش هایتان به هم میریزد،آن وقت وظیفه تان میشود که مثل سایه در کنارش باشید و هیج وقت هم نوبت شما نمیشود تا کسی به درد دلتان برسد !

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

ماه روشن است !

امشب از آن شب های بی خوابی من است

صدای خش خشی قریب

پاره می کند

پرده ی سکوت شب بیداری مرا

پرده را کنار میزنم

ماه روشن است

زهره لحظه لحظه به ماه نزدیک می شود

صدای خش خش آرام می شود

من و مرد نارنجی پوش شبهای کوچه

هردو خیره به آسمان

چشم به راه می مانیم

تا نطفه ی صبح بسته شود...

پی نوشت:نمیدونم این زیادی نوشتن و فعال بود یه نوع مرضه یا نه به هر حال منم به این مرض گرفتار و روزی چند تا مطلب اینجا میزارم !!!

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

کبریت،فندک،آتش !

فکر نکنید که فقط فلان بازیگر فوتبال در زدن گل ناکام می ماند ! خیلی ها در خیلی کارهای دیگر هم کامروا نشدند.

حتی با آن که شب ها نمیخوابیدند تا صبح ها زحمت از خواب بیدار شدن را نکشند و سحر خیز باشند تا کامروا !

اما باز هم خبری نبوده است و باز هم ناکامی !

این اتفاق مخصوصا در بین اهالی ادبیات بسیار اتفاق افتاده است..

فکر نکنید که شاملو و کافکا از اول اینقدر کشته مرده داشتند،روزی روزگاری بود که شاملو بیچاره دلش یک سیخ جیگر میخواست و کبابی سر کوچه نمی داد،فکر الان را نکنید که همه ی کبابی های سر کوچه در مورد سس هزارجزیره و باربکیو حرف میزنند،آن وقت ها از این خبرها نبود !

برای همین شاملو به جای اینکه بنشیند و مثلا کتاب "کوچه"اش را کامل کند روی دیالوگ های بیخود یک فیلم فارسی کار میکند تا نانش را فراهم کند.

البته همیشه قضیه این نبوده که طرف آهی در بساط نداشته باشد و بنویسد تا نان در بیاورد و از کار اصلی اش جا بماند،گاهی طرف کلی مینوشت و احساس به خرج میداد،اما کسی نبود که گوشه ی ابرویی نشان دهد،این بود که طرف به جانی دپ سلامی دوباره میداد و "دپ" میشدو بعد کبریت،فندک،آتش....و بعد کلی اثر ادبی دود میشدند و به هوا میرفتند،شاید اگر برخی نویسندگان اینگونه دپ نمیزدند ما الان کلی اثر ادبی درجه یک داشتیم که خواندنش دل آدم را خنک میکرد که مثلا فقط ما نبوده ایم که این همه درددل داشتیم و افراد دیگری هم بودند..

یک سری از نویسنده ها هم مینوشتند و خجالت میکشیدند نوشته هایشان را منتشر کنند مثلا با خودشان میگفتند من به عنوان یک آدم سیبیل کلفت نمیتوانم اینقدر آه و ناله کنم،اما هر آدم سیبیل کلفت هم پشت ستاره ی حلبی اش قلبی مهربان دارد به همین دلیل کتاب هایشان چاپ نشد.

یک سری کتاب ها هم میان کتاب های دیگر نابود شدند مثلا تاریخ بیهقی سی جلد بوده و الان شش جلدی باقی مانده!

یک سری کتاب ها را ناشر ها گم کرده اند،به هر حال همیشه ناشر هایی هستند که عقلشان نمی رسد فلان کتاب خوب است و آن را میگذارند در انباری و موقع اسباب کشی کبریت،فندک،آتش...

و در آخر یک سری از کتاب ها از ترس نویسنده ها منتشر نشدند،مثلا نویسنده میترسید اگر کتابش چاپ شود استالین یا هیتلر حالش را بگیرد و کتابش را چاپ نکرد!

بعضی اوقات هم خود دولت ها اجازه ندادند کتابی چاپ شود یا ناشر ترسید!

خلاصه این شد که دنیای ادبیات کتاب هایی را نداشته باشد!

من عاشق این دوست خوبم !


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

نگاهی تازه !

الان ساعت 3.47 دقیقه صبح هست و من داشتم به این فکر میکردم که همون طور که نفر اول کنکور شدن کلی زحمت و تلاش و پشت کار میخواد نفر آخر شدن هم همینقدر تلاش میخواد!یول

خوب فکر کنین چقدر سخته آدم بخواد حتی سوالایی رو که شانسی میزنه اطمینان داشته باشه که داره غلط میزنه چون خیلی ها با همین الکی جواب دادن به سوالا قبول میشنمتفکر

پس اونم واسه ی خودش یه نوع موفقیته !

خلاصه گفتم شماهم تو تفکر خودم سهیم کنم که متوجه بشید از دید دیگه یی هم میشه به این موضوع نگاه کرد !!نیشخند

(یک عدد سوکس صورتی پریشان فکر در اثر نزدیکی به ایام مدرسه ها و نزدیک شدن به کنکور که عصبیه ولی هر هر میخندهخندهدیگه خودتون درک کنید چقدر داره به مغزم فشار میادنیشخنددوباره تابستانم آرزوست !!!)

اگر داری توعقل ودانش و هوش         بیا بشنو حدیث دانش آموز

بخوانم از برایت داستانی                 اگرعقلت رسد حیران بمانی !!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

دختری از جنس بهار !

راستش این متن رو من خیلی وقت پیشا توی وبلاگ قبلیم نوشتم و خوب به نسبت سنم استقبال شد و چند تا از بلاگر ها این رو گزاشتن توی وبلاگشون و لطف کردن منبع هم ننوشتن...
کوتاه ولی دوسش دارم،هنوز خودم هم نمیدونم من توی چه زمینه ای استعداد دارم که بتونم دنبال همون زمینه رو بگیرم.
دختری از جنس بهار و شیفته راه رفتن زیر باران البته بدون چتر هوایش پر از تنفس مسیح و عطر رز سرخ ...
دلباخته ی غروب دریا و طلوع رویاست،ذهن اشفته اش پر از بریده های یاد شاملو و سهراب نیماست..
ذهنش با آواز پرنده ها و جنبش جویبارها آرام میگیرد
اطرافش فراوانند آدم ها ولی تنهاست..
مثل کوه هایی که به قول قدیمی ها هرگز به هم نمیرسند..کجایند ان قدیمی ها که ببینند ادم ها هم مثل کوه ها اینچنین اند...
ترسش از نترسیدن است !
فقط یک ارزو دارد توی این دنیای بزرگ اما کوچک...
آن هم هنوز مثل تمشک هایی که پشت چشم برگ های تیغ دار بوته پنهان شده ودور از نور مانده اند،کال اند....
یک سر دارد هزار تفکر،سرگردان است و مقصدی ندارد همچون باد
سبدی دارد پر از خالی و پنجره ای که رو به خانه ی هیچکس باز نمی شود...
سرنوشتی دارد پر از خطوط سرگردان و مبهم !
و نمیداند آیا در این دنیا محکوم است به زنده ماند یا زندگی میکند!
 

در حال حاضر متنی توی این زمینه ننوشتم که بخوام مقایسش کنم ولی خوب به نظر شما به نسبت اون موقع که خیلی سنم کم تر بود چطور بود؟

تعریف بیخود نمیخوام ! فقط میخوام نظرتون رو بدونم و خودمو بشناسم و ببینم اصلا استعدادی دارم یا نه !

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

بوی ماه مدرسه !

ای خداااااااااااااگریهگریهگریهگریهگریه

چند تا ترول دیگه از درس و مدرسه :

اینارو به زحمت جدا و ریسایز و آپلود کردمانیشخند

پی نوشت مربوط به پست: اگـه بـدونیـن چـنـگـیـز خـان مغـول بـا سـوزونـدن کـتـابـهـا بـعـد از حـمـلـه بـه ایـران ، چـقـد از بـار درسـایـی کـه امـروز میـخـونیـن کـم کـرد هـر شـب جـمـعـه بـراش فـاتـحـه میـخـونـدیـن ! خنده

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

زندگی مورد نظر شما پیدا نشد !

بعد مدت ها اومدم آرشیومو از روز اولی که این وبلاگ رو درست کردم(2تیر1389) مرور کردم و نظرای دوستای اون موقع رو با اشتیاق میخوندم

بعضی از خاطرات کلی منو خندوند و بعضی ها هم حسای بدی رو بهم منتقل کرد.

نظرای دوستای مجازیمو میدیدم و کلی میخندیدم و یادم میومد که چه دورانی داشتیم و چقدر واسه ی دنبال کردن خاطرات هم دیگه مشتاق بودیم

نزدیک سی تا از وبلاگ دوستای مجازیمو بازشون کردم به امید اینکه دوباره ردی ازشون پیدا کنم ولی شصت درصد با این جمله مواجه شدم:

وبلاگ مورد نظر شما پیدا نشد.

از بین چهل درصد دیگه سی درصدش کسایی بودن که یه نویسنده ی جدید آدرس وبلاگ رو گرفته بود.

و ده درصد دیگه:من اون موقع چند تا از دوستای وبلاگیم زوجایی بودن که تازه نامزد کرده بودن یا ازدواج کرده بودن میومدن و از رویاها و امید و آرزوها و برنامه هاشون مینوشتن و ده درصد مربوط به اونا بود که نوشته بودن این وبلاگ دیگه آپ نمیشه و رابطمون به هم خورده و من همچنان تعجب زده از چیزایی که در مورد عشق و رابطشون نوشته بودن و الان..

و به جرات فقط یک نفرشون رو توی یاهو پیدا کرده بودم که همچنان خوش و خرم بودن..

خلاصه یا من مشکل دارم که هنوز این وبلاگ رو نگه داشتم یا اون همه دوستی که الان اثری ازشون نیست و وبلاگاشون رو حذف کردن..

از بخش نظرات بگزریم خاطره هام رو که میخوندم اعصابمو به هم میریخت و بعضی یاشون منو یاد روزای بدی مینداخت...

این جمله ای که قبلا خوندم رو دارم همش به خودم میگم :

تنها یک روز در سراسرحیات کافی است ،نگاه از گذشته برگیر و برآن غبطه نخور، چرا که ازدست رفته است ،در غم آینده نیز مباش ،چراکه هنوز فرا نرسیده است،زندگی را در همین لحظه بگذران و آن را چنان زیبا بیافرین که ارزش بیاد ماندن را داشته باشد.

گاهی اوقات دوست دارم گوش خودمو بگیرم و بکشم و بگم:

مهسا چرا میخوای اینقدر خودتو اذیت کنی!

چرا اینقدر لجبازی؟؟!!

اصلا چرا اینقدر غرغرویی !

چرا اینقدر بد اخلاق شدی !؟

چرا به هیچکی نمیتونی اعتماد کنی؟

چرا به همه چی شک داری!!!

چرا اعتماد به نفست پایینه؟

چرا احساس پوچی میکنی !چرا فکر میکنی نقطه ی مثبت نداری؟

اصلا چرا مثل سنت شاد نیستی !

چرا ارادتو از دست دادی؟!

چرا گاهی افسرده ای آخه بچه جان؟!!

اصلا میدونی مشکلت چیه؟

بعدش که میخوام به خودم جواب بدم میگم:

لابد زندگی منم اینجوریه دیگه !

مثل وقتی که میرم توی وبلاگا و میگه وبلاگ مورد نظر شما پیدا نشد

منم هرچی میکردم تو زندگیم بهم میگم زندگی مورد نظر شما پیدا نشد !

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

آینده نگری در حد المپیک !

والا داشتم با یکی از دوستان صحبت میکردم که همین سرسوزنی که من درس میخوندم هم اون نخونده ولی کلا خوشحال بود واسه خودش !

خوب اصولا مدرسه ای که من میرم دبیرای عزیزش به طرز عجیبی واسه ی تنبیه از جریمه استفاده میکردن،اونم جریمه های سنگین ! حالا من دقیقا نمیدونم این جریمه نویسی از کجا توی مدرسه ی ما رواج پیدا کرد ولی خوب دبیرا از هم دیگه الگو میگرفتن و میگفتن ما هم باید مثل بقیه جریمه بهتون بگیم بنویسید

حالا در مورد درست و غلط این کار نمیخوام بحث کنم.

داشتم میگفتم که با دوستم حرف میزدم که گفت درس نمیخونه ولی بیکاره و میخواد بره کتاب جغرافی سال بعد رو از کسی بگبره از الان شروع کنه به نوشتن از روش تا بعدا راحت باشهخنده

فقط خواستم بگم همچی دانش آموزای آینده نگر و خلاقی توی این مرز و بوم وجود داره!عینک

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

عکس

خوب با خودم گفتم از این به بعد یه سری عکس های جالبی رو که دارم رو اینجا بزارم تا شما هم بتونید ببینید:

اینو که میبینم کلی میخندمخنده

اوج هیجان ! آرزوم همچین چیزیه...

فرق گربه های قدیم و جدید

اینی که گوشی دستشه چقدر خابالویه الهی بگردمقلبماچقیافش عین منه وقتی شب میخوام بخوابم ولی دست از سر اینترنت کامپیوتر که برداشتم میرم سراغ اینترنت گوشینیشخند

امروزم که رفتیم طرقبه منم عشق چیزای ترش !از اینا خریدیم ! با روح و روانتون بازی میکنه ؟نیشخندنیشخند

پی نوشت1: ممنون از حمایت هایی که در مورد پست قبلی کردین،ایشا... عروسیاتون جبران کنمخنده بازم حمایت کنین(یک عدد آدم پروخنده) یادداشت های یک معلم

پی نوشت2:روی صحبتم با اون کسی هست که روی مردم برچسب میزنن!نکنین این کارارو...ممکنه همین حرفای ساده روح و روان کسی رو به هم بزنه !

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

ترس !

والا دو تا پست میگزره از متنی که با عنوان آدرنالین نوشتم ولی هنوز میان نظر میدنو از خاطره هاشون میگن و دو تا از دوستان هم اینجا و اینحا  لینک خاطراتشون روگزاشتن.بغل

خوب واسه منم این موضوع ادامه دار بوده،چون توش گفته بودم جلسه احضار روح دوست دارم و این طور چیزا و دیروز مریم(خواهر خانمی)بهم گفت شب خواب جن دیده بوده و اینکه باهاش درگیر شده و جنه دستش رو کرده تو قلبش و قلبش رو درآورده و پوزخند میزده و کلی از این قضایا...تعجباسترس

خوب من خودم انگار آب سرد ریختن روم و مادر هم کلی ترسید و بهش گفت تنها نخوابه !نگران

چون معمولا خوابایی که میبینه یه مفهومی داره و از اون موقع من تقریبا یه حسه ترس تو وجودم شعله ور شده و همش متوجه کوچیکترین صدا و تغییری تو خونه هستمساکت

شب که میخواستیم بخوابیم  مریم برقای توی حال رو خاموش کرد و منم متوجه این شدم و بعدش اومد توی اتاقش،بعد که میخواستم از تو اتاق برم بیرون و مریم هم همزمان با من داشت میومد دیدیم برقا روشنه و بهم گفت من که برقارو خاموش کرده بودم ،خوب منم اینو میدونستم و به رو نیاوردم که اوضاع بدتر نشه ولی جای شما خالی همینطور شبا خوابم نمیبرد بعدش دیگه کلا بی خواب شدماسترس

هیچی دیگه نظرم به اینکه بخوام تو یه جلسه ی احضار روح شرکت کنم تغییر کرده و اینکه بخوام زیادی فیلم های ترسناک ببینم !مشغول تلفن

برعکس این چند وقت توی اینترنت عکس هایی به چشمم میخوره که بعدش فهمیدن پشتش یه سایه ای یا یه چهره ای دیده شده.خنثی

خوب دیگه بسه نمیخوام بیشتر از این بترسم مخصوصا این که الانم تنهامنیشخند

به قول همراه اول هیچ کس تنها نیست ! اینم یه ترول از این قضیه که من قبولش دارم:

و اینم عکس این شخصیت که کشیدمش و زدم به اتاقم تا بفهممFor ever alone هستمنیشخند

 

پی نوشت1:روز جهانی وبلاگ به همه ی وبلاگ نویسا مبارک !هوراتشویق

پی نوشت2:خواستم اینجا یه کم تبلیغ کنم! نیشخندمیدونم وبلاگ خودم نیاز به حمایت و تبلیغ داره نیشخندولی این وبلاگ یکی از معلمای عزیزم و در واقع یه دوست باارزش که وبلاگشون تقریبا تازه شروع به کار کرده و احتیاج داره که معرفی بشه و از اونجایی که من خیلللللللللی دوسشون دارم  جا داشت اینجا این رو بنویسمچشمک اینجا کلیک کنید : یادداشت های یک معلم

ببینیم بعد سه سال اینجا وبلاگ نویسی و چند سال جای دیگه چقدر ارزش و اعتبار داریمنیشخند روسفید میشیم یا نهنیشخنددست تمام معلم های دلسوز رو میبوسمچشمک

پی نوشت3:عکس کنار پروفایلم خوب شده؟یکی به من گفت این چیه اینجا گزاشتی و زشته و این حرفا منم حرف گوش کن عوضش کردمنیشخندبعد هی به من میگن حرف گوش کن نیستمنیشخند

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا