۶ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

دخترانه...

پریود...

تو جامعه ما به عنوان چیزی شناخته شده که باید ازش شرمگین باشی،یا اگه همین مطلب رو رمزدار نکرده بودم احتمالا با سیل کامنتای توهین آمیز و مثبت 18 مواجه میشدم.حالا نمیدونم این شرمگین بودنو باید ربط بدم به فرهنگمون و بگم چیز معمول و درستیه و یا اینکه بگم چیز بیخودیه،اگه فرهنگ ما اینطوری هست چرا  وقتی میری مغازه واسه خرید چیزی که توی این دوران لازم داری گاهی مغازه دار با یه خنده ی مسخره یا یه چیز تو مایه های نیشخند و یه نگاه خاصی اونو میزاره تو یه پلاستیک سیاه و بهت میده و تو هم باید سر پلاستیکو محکم ببندی یا بذاری تو کیفت تا کسی نفهمه طوری که حس مجرم بودن بهت دست میده...

این همون چیزی بود که ازش عصبانی شدم و تصمیم به نوشتن این مطلب کردم!

حالا از بعضی از دیدگاه ها که میگن زن تو این مدت نجسه و آدم نباید بهش نزدیک بشه و حتی دستش نباید بهش بخوره و غیره بگذریم...

اول توصیه میکنم این مطلب رو بخونید: پریود،عادت غیر عادی

این مدت کلی سوژه واسه نوشتن داشتم ولی همین دردای لعنتی ِ دخترانه حتی باعث میشه که دلت نخواد بنویسی!

تازه دو سه روزه که از شرش خلاص شدم و این آخری اینقدر منو داغون کرد که خواستم ازش بنویسم...

همه مثل هم نیستن ولی من جز اون دسته ای هستم که از دو سه روز قبل کمردرد نه چندان شدید شروع میشه و زودتر بهم خبرشو میده و وقتی هم که شروع میشه با قرص و جوشونده میگذرونم!

پریود اخیر چند روز اولش حتی منو به گریه آورد!من که مقابل درد اینقدر مقاومم و از بچگی هر بلایی سرم میومد صدام در نمیومد حس میکردم با دریل دارن کمرمو سوراخ میکنن و اشکام میریخت و اکثرا توی تختم دراز کشیده بودم،این دردای جسمی به تنهایی از نظر روحی میتونه آدمو به هم بریزه ولی حتی اگه این دردا هم نباشه هورمونای لعنتی از نظر روانی هم تو رو داغون میکنه،حالا این شده یه نوع طنز که تا وقتی یه دختر بداخلاقی میکنه یا عصبیه میگن باز پریود شدی؟خود من تمام سعیمو میکنم که خوش اخلاق باشم ولی اینقدر بهانه گیر و بداخلاق میشم که اکثرشم سر خانواده ی بدبخت خالی میشه و غر زدن هام خیلی بیشتر از قبل میشه.

یکی دیگه از اثراش روی من اینه که حالم از خودم به هم میخوره!طوری که اون چندروز حوصله ی اینکه به خودم برسمو ندارم،حتی حوصله ی آرایش و لاک زدن و این قرتی بازیا هم ندارم،فقط واسه آروم شدنم یکی از چیزای موثر دوش گرفتنه،تقریبا روزی دو یا حتی گاهی سه بار میرفتم حموم که تو این هوا باعث سرماخوردگی هم شد و قوز ِ بالا قوز!

حتی واسه انجام کارهای روزمره هم حوصله نداشتم و وعده های غذایی هم سه تا یکی میکردم و فقط باید شانس بیارم روزای اولش توی تعطیلیا باشه و به دانشگاه رفتنم نخوره و وقتی هم اینطور بشه خودمم بکشم هم نمیتونم برم دانشگاه!

یه مورد فوق العاده آزاردهنده ی دیگه هم هست که ازش میگذریم و نمیشه شرحش داد و باعث میشد بیشتر و بیشتر حالم از خودم بد بشه...

و من از وقتی یادمه توی این دوران همیشه کمردردای شدید داشتم و حالم بد بوده و تو اون مدت افسردگی داشتم و و همیشه از شدت دلدرد با دستام محکم دلمو گرفتم و از بقیه میشنوم که سنت بیشتر بشه بهتر میشی ولی خب این آخری ثابت کرد این خبرا نیست و بدترین دوران رو تجربه کردم و بی سابقه بود...

دختر بودنمو دوست دارم،عاشق جنسیتمم،ولی خب تو این مورد میگم خوش به حال پسرا...! اینجوری عادلانه نیست!!!!

این چندتا عکس چقدر خوب حس و حال این دورانو داره نشون میده!اصلا انگار اینا خودمم !همینقدر دیوونه میشم !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

این استیو لعنتی دوستداشتنی!

همیشه تکنولوژی رو دوست داشتم و یکی از تفریحاتم اینه که میرم تو سایتای مرتبطش و تا یه مدت طولانی ازشون بیرون نمیام و سرگرم  دیدن خبرا و مدلای مختلف و جدید میشم..

خیلی وقت بود که قصد داشتم زندگینامه  استیو جابز رو بخونم ولی هردفعه یه چیزی میشد که نمیشد!یا مثلا یه مقداریشو میخوندم و بقیشو نمیشد که بخونم...

ولی خب یه اطلاعاتی از خودش و کلا شرکت اپل داشتم،از غذا(!) ما یه دوستی در دنیای بلاگستان داریم که شدیدا به اون مرحوم و کلا اپل علاقمند هست و حتی دیده شده که استیو توی خوابش هم اومده(نه از اون خوابای الکی) و من هیچوقت این موضوع رو اینقدر که واسم عجیب بوده فراموش نمیکنم:دی حالا خوابو نمیگم چون تعریف کردن از زبون خودش یه لطف ِ دیگه ای داره ولی همینقدر بگم بعد از خوندن ِ این کتاب با خودم میگم کاشکی تو خواب ِ منم بیاد! :دی :)))

این دوست ِ ما برای بار ِ دوم دانلود زندگینامه استیو جابز رو توی وبلاگش گذاشت و دفعه  اول هم من دانلود کرده بودم که بخونم ولی خب نشد که نشد!اینبار تصمیم کبری گرفتم که حتما میخونمش...

روز ِ اولی که خوندمش یه بخش ِ زیادی از کتاب رو تموم کردم و باعث شد اونقدر درگیرش بشم که  اگه خودمم بخوام نتونم دست از سرش بردارم،رفت تو لیست ِ اون کتابایی که وقتی خوندمشون تاثیرگذار بوده و مدت ها فکر ِ منو مشغول کرده...

فکر کنم از یه هفته بیشتر گذشته که کتاب رو خوندم ولی همچنان توی گوگل و Uتیوب و سایتای دیگه دارم در مورد خودش و اطرافیانش و دوستاش و خانوادش میخونم و فیلم ِ سخنرانیاشو میبینم...

یک آدم ِ شدیدا رک که وقتی کسی ماه ها واسه یه طراحی وقت میگذاشت و اون طراحی رو بهش نشون میداد فقط یک کلمه میگفت که افتضاحه!یا این آشغال چیه که ساختی؟

یعنی کسی که آدم باید ازش بدش بیاد و متنفر باشه ولی در عین حال شدیدا جذاب و دوستداشتنی هم هست....نمیدونم اینو چجوری توضیح بدم وقتی بخونین بیشتر متوجه میشین...

و اون جذابیتش منو شیفته ی خودش کرد و شعاری که داشت(Think Different)روی من تاثیر گذاشت و چندروزه به این جملش فکر میکنم: "سادگی غایت کمال است" و هرچی میگذره به این نتیجه میرسم که یکی از بهترین جمله های دنیاست...

و اینکه اینقدر زیاد به جزئیات و بی نقص بودن اهمیت میداد باعث شده هرچی دور و برم میبینم مثل خودش فکر کنم که خیلی بیخوده!

با اینکه میدونستم که خیلی وقته از دنیا رفته ولی به صفحه های آخر کتاب که میرسید خیلی غمگین بودم و میگفتم کاشکی زنده بود یا حداقل کاشکی من زودتر از اینا این کتابو خونده بودم و وقتی توی این دنیا بود میدونستم که چه کسی هست...

چندوقت پیش هم یه فیلم ازش دیدم که لحظه ی مرگشو نشون میداد و پشت ِ میز نشسته و داره  صحبت میکنه که یه دفعه میفته و اونقدر ناراحت شدم و اشک ریختم که تا چند روز اون صحنه همش تو ذهنم بود...یه همچی آدم جوگیریم من!یعنی غرق یه کتاب باشم باید با کاردک از اون کتاب جمع کنن منو!

اینم لینک دانلود کتاب از وبلاگ ِ اون دوستمون،چند روزه جنایت و مکافات رو شروع کردم تا الان که باهاش خوب ارتباط برقرار کردم.

راستی حتما سخنرانی استیو جابز توی دانشگاه استنفورد رو ببینید،چند دقیقست ولی پر از درسه،توی آپارات فیلمش هست.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

سرمای بی رحم مشهد...

از سرما و سوزی که مشهد داره همینقدر بگم که روغن نارگیل تو یه اتاقی که بخاری روشنه به این صورت میبنده و از همون اول مهر بخاری ها به راه بود و منم یه هفته ی اول مهر سرما خورده بودم وحشتناک...

اینقدر سرمای مشهد بی رحمه !

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

ظاهری سنتی با باطنی مدرن!

یه مدتیه که به کل خوابم به هم ریخته...

البته تو این مورد سابقم درخشانه و دفعه اول نیست و مورد داشتیم تو تابستون جای ِ روز و شب کلا برام عوض شده...

ولی اینکه تا ساعتای پنج،پنج و نیم خوابت نبره و یه ربع به هفت پاشی که بری دانشگاه تا تا عصر هم کلاس داشته باشی اصلا خوشایند نیست!سر کلاسا هیچی نمیفهمم و همش چشمام میره رو هم+احساسای بد و حالت تهوع...

از قدیم الایام به من لقبِ جغد رو داده بودن ولی خب این روزا دوست و آشنا وقتی میدید تا صبح بیدارم بیشتر به این موضوع آگاه میشدن و یادآوری میکردن که شبیه جغدی...

حتی کم خوابیدم و خودمو خسته کردم تا دیگه ساعتای دوازده یا یک شب خوابم ببره ولی تا صبح همش خمیازه میکشیدم و چشمام میسوخته ولی نمیتونستم بخوابم...

من همیشه وقتی میخوام بخوابم کلی فکر وارد سرم میشه ولی این مدت بیشتر شده و اصلا نمیتونم کنترلشون کنم و فکرای مختلف و پریشون که اصلا هیچ ربطی هم به هم ندارن با یه حجم زیاد میاد تو سرم و انگار سرم میخواد بترکه...

دیشب از دو ساعت هم کمتر خوابیدم و امروز پشت سر هم کلاس داشتم و به بدبختی گذشت و اومدم خونه و این قابلیتو داشتم که همونجا با مانتو و شلوار درجا بخوابم ولی ساعت 6 خوابیدن باعث میشد نهایتا 12 شب بیدار بشم و روز از نو...

واسه همین مقاومت کردم ولی میترسیدم ده یازده شب کلا خواب از سرم بپره چون در این مورد هم سابقه داشتم،همینطوری که دراز کشیده بودم و چشمامو به زور چوب کبریت!:))) باز نگه داشته بودم داشتم میگفتم که خودمو میکشم اگه با این اوضاع شب خوابم نبره که پدر به کمکم شتافت و گفت چای سیب آرامبخش هست و راحت میخوابی...

پدر ِ مهربون رفت سراغ تیکه کردن سیبا و خشک کردنشون رو بخاری تا برام چای سیب درست کنه ولی طی ِ اون فرآیند من یه یه ربعی شاید خوابیدم و هی وسطش بیدار میشدم،ایندفعه به خاطر ِ اینکه زحمتای ِ پدر از بین نره خودمو به زور بیدار نگه داشتم که چای سیبو بخورم و بعد اگه نتونستم خودمو نگه دارم مثل جنازه بیفتم و بخوابم...

بالاخره زحمتا نتیجه داد و بیدار موندم و چای سیب رو خوردم ولی نمیدونم چطور شد که بعد ِ خوردنش از حالت ِ درازکش و چوب کبریت به چشم تبدیل شدم به اینکه پشت ِ سیستم بشینم و بیام اینجا مطلب بنویسم!یعنی ردبولم اینجوری اثر نمیگذاشتا!

خودمو میکشم اگه امشبم نخوابم...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

خانم دکتر !

تعریف کردن در هر حالتی لذت بخشه،البته در مورد اینکه الکی یا بر حسب عادت از کسی تعریف کنی خیلی مطمئن نیستم...

ولی فکر نمیکنم کسی باشه که ازش تعریف بشه و بدش بیاد،هرچقدرم بگه نه و مقاومت کنه ته دلش خوشحال میشه،تا نیم ساعت پیش حالم بد بود و دلم شدیدا  گرفته بود که یه دفعه ای این پست ِ مترسک رو خوندم و روحیم با همون چند خط عوض شد،کلا با نیم ساعت پیشم کلی فرق دارم و انگار منو زدن به شارژ:)مخصوصا که به آدم بگن خانم دکتر:))) 

ازت ممنونم.

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

از این سرزمین بروید!

دیروزیکی از روزای بد زندگیم،تا حدی که که الان ساعت نزدیک 5 شده و با وجود کم خوابی و خستگی اصلا خواب به چشمام نیومده و بازم دست به دامن این وبلاگ شدم...

از بحث با استاد بعد از کلاس صبح بگیرید و بعدم شنیدن چیزایی که باعث شد شوکه بشم و بازم به همه چیز‌ شک کنم ودر آخرم پیامی که برام اومد که شب گذشته توی مشهد اسید پاشی شده و طرف در ماشینو باز کرده و اسید ریخته و توی دلمو خالی کرد،لینکشم از سایت خبر آنلاین بود و معتبر و خب منم چون دانشگاه بودم  اینو به دور و بریا و همکلاسی ها گفتم که مراقب باشن و به بقیه هم این نگرانی و استرس وارد شد و توی اکثر گروه های وایبر کپی میشد...

بعد که دقت کردیم فهمیدیم تاریخ خبر واسه سال ۹۰ بوده و من یاد اون اتفاقی افتادم که توی تهران چندتا موتور سوار روی یه دختر آب ریختن و خندیدن و رفتن..

توانا:زن بودن تو این مملکت سخت‌ترین کار دنیاست
ناهید مولوی در صفحه فیسبوکش می‌نویسد: «دقیقا ده دقیقه پیش سر خیابون از ماشین سعیده پیاده شدم و پیچیدم تو کوچه، تاریک بود و فکرم انقدر مشغول بود که اصلا حواسم به اطرافم نبود، صدای موتور سواری که از رو به رو میومد توجهم رو جلب کرد و ناخودآگاه پریدم تو پیاده رو موتور سوار ترمز کرد و کسی که ترکش نشسته بود یه بطری آب رو خالی کرد روم !!!
از صدای خندشون به صدم ثانیه نکشید که فهمیدم این یه شوخیه، یه شوخی کثیف و پست ...
تنها واکنشم به این کار فقط گریه بود ، فقط گریه …
زن بودن تو این مملکت سخت ترین کار دنیاست !!!»

و من نمیدونم این همه شایعه و ایجاد ترس و وحشت واسه اون عده چه لذتی داره؟اینکه طرف رفته‌ گشته و یه خبر اسید پاشی که واسه چهارسال پیش بوده رو پیدا کرده و منتشرش کرده چی بهش رسیده؟اصلا اون‌آدمه؟

بعدم که رسیدم خونه فقط کافیه یه سر به اینترنت بزنی تا بفهمی فاجعه یعنی چی،که وقتی زیبایی یک دختر رو اینقدر‌ بیرحمانه ازش میگیری‌ چه به روزش میاد،وقتی چشماشو ازش میگیری‌...

آخه واقعا تویی که زن و بچه داری با همین دستا صورت بچتو نوازش میکنی؟دستایی که زندگی یه‌ نفرو باهاش خراب کردی؟

واسه دخترای اصفهان خیلی ناراحت و نگرانم ولی این ناراحتی دردی رو دوا نمیکنه و واقعا چه کاری از دستمون بر میاد که انجام بدیم؟

تا همین‌الان سردرد بودم و هرلحظه دلم میخواست گریه کنم که چی به سر جامعمون،مردممون،فرهنگمون داره میاد،که علت این همه بی رحمی و سنگدلی آدما چیه،که دیگه دارم بیزار میشم از این نوع زندگی کردن که همش بهت خبرای جنگ و قتل و تجاوز و داعش و فقر و اسید پاشی و هزارجور بدبختی میرسه...

این آدما فقط باید کاری رو که خودشون کردن رو سرشون آورد تا شاید بفهمن چیکار کردن...خیلی عصبانیم؛خیلی خودمو کنترل کردم تا بد و بیراه نگم...

پی نوشت:مشرقی جانم مراقب خودت باش...خیلی یادت میفتم:(

«از این سرزمین بروید!»

از این سرزمین بروید!
ما هرگز
دخترانمان را زنده به گور نکرده‌ بودیم.
این شما بودید
که با لهجه‌ی شمشیر می‌خواندید
و زنان به چشمتان
کنیزکانی در مدارِ مطبخ و بستر بودند.

چگونه هر روز
به کفِ دست‌هایی که قاتلِ زیبایی‌اند
خیره می‌مانید
و کودکانتان را نوازش می‌کنید
با آن‌ها؟

دست‌هایی که آرایشِ زنان را
با اسید از صورت‌‌هاشان پاک می‌کنند
تا کشوری با مردمِ بی‌چهره بسازند.

از این سرزمین بروید!
ما قرن‌هاست در اقیانوسِ اسید زندگی می‌کنیم.
کاسه‌ی اسیدتان
از نیزه‌ی «چنگیز» و
قداره‌ی «اسکندر» خطرناک‌تر نیستند.
دوباره از خاکسترِ خود به دنیا می‌آییم
و زن‌های زیبای دیگری
در این سرزمین هستند
که با گیسوی رها در بادشان
پرچم بسازند. //


یغما گلرویی

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا