امروز بالاخره بعد از این همه مدت رفتیم بیمارستان ِ روانی ابن سینا...
دیگه ناامید شده بودم از اینکه ماروببرن و به جای این همه جزوه و خوندن کتاب، بیمار ِ واقعی هم بهمون نشون بدن، اصلا مطمئن نیستم همچی چیزی جز واحدامون هست که عملی تو این شرایط باشیم یا نه!که فکر کنم نیست...چون استادمون خودش دلش به حالمون سوخت و گفت هرکی میخواد اسمشو بنویسه و پنج شنبه برید بیمارستان...
وقتی رفتیم دانشگاه تا سوار اتوبوس بشیم بچه ها از تجربه های شیرین ِ اطرافیانشون واسه حضور تو بیمارستانای روانی میگفتن و چیزهایی تعریف میکردن که واقعا داشت حالم بد میشد و میگفتن بخش کسایی که زنجیری ان چطوریه...بهشون گفتم بسه دیگه نگید توروخدا...من اصلا جنبه ی اینکارارو ندارم و علت اینکه پنج شنبه از خواب ِ صبحم زدم و رفتم این بود که عادت کنم...
ولی وقتی رفتیم کاملا با تصوری که داشتیم فرق داشت!یعنی اصلا مارو نبردن پیش بیمارا !:)))
بردن یه ساختمونی که اصلا بی ارتباط به بیمارا بود و یه کلاس داشت و رفتیم سر کلاس نشستیم و یه روانپزشک خوش اخلاق هم اومد سرکلاس تا واسمون صحبت کنه.
میخواست بهمون از مصاحبه با بیمار و جمع کردن سیپتوماش و بعدم تشخیص بگه،بعد که گفت یه بیمار تا چنددقیقه میاد کلی هیجان زده شدم! خب بیمار ندیدیم که ما!خیر سرمون ترم چهاریم ولی یه کِیس واقعی از نزدیک ندیدیم...
اینم گفت بچه ها ممکنه حرفایی بزنه که به نظرتون خنده دار بیاد و ماخودمونم اینارو گذروندیم میدونیم چجوریه و درکتون میکنم ولی نخندین! گفت ما که سالمیم وقتی بیایم جلوی این جمعیت حرف بزنیم و چند نفر بهمون بخندن یا سرگوشی باهم پچ پچ کنن احساس بدی پیدا میکنیم چه برسه به بیماری که اکثرشون هم دچار سو ظن هستن...و اینکه ممکنه با اینکار عصبانیشون کنین...
حتی تعریف کرد چند وقت پیش بیماری که نسبتا بهبود پیدا کرده و درحال مرخص شدن بوده دیدم یه برگه از بیمار دیگه توی پروندش هست و به پرستار گفتم این برگه چرا اینجاست از پروندش بردارید و اونم واسه همین فکرای بدی کرده و با اینکه یه خانوم بوده و جثش هم نصف من بوده داشت به من حمله میکرد و چند نفر گرفتنش و خلاصه گفت حواستونو جمع کنین!
بیماری که وارد شد یه پسر متولد 64 بود...فوق العاده با ادب!یعنی حتی حواسش بود توی جمع چه چیزایی رو نباید بگه!واسم جالب بود،حتی میگفت تریاک مصرف میکردم میگفت ببخشید نباید جلوی جمع کلمه ی تریاک رو میگفتم...
مصاحبه با بیمار معمولا یک ساعت و نیم زمان میخواد ولی اونجا بیست دقیقه باهاش حرف زد که خیلی چیزای مجهولی تو ذهنمون موند...
هم توهم داشت هم هذیان...میگفت یه چیزی توی بدنمه یه دستگاهی هست که تو بدنم گذاشتن و داره منو کنترل میکنه!بعضی کارارو من نمیخوام انجام بدم ولی اون انجام میده مثلا الان که دستم داره تکون میخوره نمیخوام...و از این بابت ناراحتم بود و میگفت کسایی که صاحب قدرتن و تو کشورای دیگن اینکارو کردن و از ایران هم نیست! این درست نیست که اراده ی آدمو میگیرن...
یه صداهایی میشنید که میگفت اذیتم میکنه،صدای یه زن...که میگفته بمیر!و هروقت قرض آلپرازولام میخورده بهتر میشده این صداها
بعضی موقع ها اعضای خانوادشو دوتا میدیده ولی این دونفر باهم فرق داشتن...از برادرش حسابی ناراحت و شاکی بود،میگفت عوض شده خیلی خشن شده با من،ازش پرسید یعنی یه آدم دیگه شده یا اخلاقاش عوض شده گفت ظاهرشم تغییر کرده،بینیشم عمل کرده و انگار یکی دیگه شده...یا اینکه یه شب نصفه شب رفتم تو کوچه جیغ کشیدم که برادر خواهرام من بردن تو خونه ولی من اصلا نمیخواستم اینکارو بکنم اونی که توبدنمه اینکارو کرده،من دوست نداشتم ما آبرو داریم پیش همسایه ها:(
یه بارم که به شکمش نگاه کرده توی شکمشو دیده که یه دستگاه کار گذاشتن...
فلایت داشت و همش از یه موضوع میپرید به یه موضوع بی ربط ِ دیگه...
پدر و مادرش فوت کرده بودن و میگفت منو خیلی دوست داشتن و منم خیلی باهاشون خوب بودم ولی خواهر و برادراشو دوست نداشت اصلا،و میگفت شاید واسه مریضی مامانم ترک تحصیل کردم...
وقتی پرسید شده از این حالتا خسته بشی و بخوای خودتو بکشی که گفت آره یه بار چاقورو برداشتم و خواستم خودمو بکشم ولی وقتی خواستم چاقو رو بیارم پایین یکی مانع شد و نذاشت...
وقتی پرسید تو چه سالی هستیم درست گفت و گفت از عدد 100 هفت تا کم کن و همینجوری ادامه بده که تقریبا درست اینکارو انجام داد،نمیدونست رئیس جمهور کی هست و فکر میکرد فروردین 94 هست،اینکه پایتخت کجاست و حتی کیلومتر مشهد تا تهران هم درست جواب داد...
فقط بیست روز بود که اونجا اومده بود و قبلا یه بار دیگه بستری شده بود،و دکتر میگفت تو این بیست روز خیلی زیاد بهبود پیدا کرده و خودمم تعجب میکنم!چون حرف نمیزده و فقط یه کلمه میگفته که فکر میکنم کلمه ی بمیر بوده و هرکاری که میگفتی انجام بده دقیقا عکسشو انجام میداده...
کلی حرفای دیگه که ازش میشد کلی سیمپتوم پیدا کرد هم گفت...
وقتی گفت الان اگه از اینجا بذارن بری بیرون بازم تمایل داری که بری مواد مصرف کنی گفت نه اصلا نمیخوام...ولی فقط دلم میخواد برم از اینجا بیرون،برم سفر،دوست دارم برم شمال:(((( و تا الان هم از مشهد بیرون نیومده بود تاحالا.خیلی ناراحت شدم و با دوستم غصه خوردیم:(((آخه چرا نمیبرینش سفر:( کلا خیلی طفلکی بود...مودب بود و همش داشت اذیت میشد:(مشکلات گوارشی داشت و اونجا داشت دلش درد میگرفت ولی صبر کرد تا چند دقیقه ی آخر بچه ها همه سوالاشونو ازش بپرسن وبعد بره:( البته تا بیست روز پیشش اینجوری نبوده!یعنی اینو به زور بستنش و آوردن اونجا و شرایط وخیم بود ولی دلم میخواست طفلکی رو ببرن شمال :( اصلا خودم میبردمش:(
بعدشم که دکتر نشانه هاشو دسته بندی کرد و نوشت و تشخیصی که میشد داد اسکیزوفرنی بود،اول گفت نوع پارانویا که خب واسه این بود به همه چیز شک داشت و توهم گزند و آسیب هم داشت...ولی بعد گفت این علت یه نوع دیگست که من اسمشو فراموش کردم...
خوشحالم که چند جلسه دیگه هم قراره بریم...
حس میکنم اگه رشتمو تو دانشگاه اینجوری بهم یاد میدادن الان اگه کسی میپرسید رشتتو دوست داری میگفتم من عاشق رشتمم!
از اینکه صرفا تئوری بخونم بیزارم!واسه همینم الان نمیتونم بگم من روانشناسی رو خیلی دوست دارم...
یعنی بعد از همین یکی دوساعت تازه انگیزه پیدا کردم برم بیشتر درمورد اسکیزوفرنی بخونم و سرچ کنم ولی قبلش....نوچ! اصلا موضوع ِ جذابی نبود...
و دارم به این فکر میکنم احتمالا مقاطع بعدی به بالینی فکر کنم...نه واسه اینکه تو ذهن همست بالینی خوبه و کلاسش بیشتره و...
دارم حس میکنم به بخش نشانه شناسی و آسیب شناسی علاقم بیشتره...با اینکه با روحیم سازگار نیست ولی این موضوعات واسم جذابتره!نمیدونم...تا چی پیش بیاد :)