۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

انصراف...

لذت نبردن از چیزایی که قبلا باعث شادی تو میشدن...

این یکی از علائم بحرانی بود که پست قبلی گفتم،خودمم دقیق نمیدونم ربطی به بیست سالگی داره یا نه! و راستش دقیقا هم نمیدونم چه مرگمه!(واژه ی بهتری نتونستم پیدا کنم)

حس میکنم چند ماه قبل شروع شده ولی هرچی نزدیک به بیست سالگی میشه شدتش بیشتر میشه.

حس تنفر از خود...اینو خیلی اوقات داشتم! حالا شاید دوستا در جریانش نباشن  ولی خیلی اوقات از خودم بدم میومد،حالا این حس کم و زیاد میشد...

ولی خب جدیدا حس میکنم داره تبدیل میشه به تنفر! یعنی خودمو نمیتونم تحمل کنم...

روز به روز بیشتر میشه این تنفر،حتی چیزی که جدیدا فهمیدم اینه از کسایی که تا حدی خصوصیاتشون شبیه منه هم بدم میاد.

فکر و فکر و فکر!

تنبل بودم،حالا ده برابر تنبل و بی انرژی شدم! حتی حوصله ی انجام دادن کارایی که دوست دارم هم ندارم...

دم به ساعت سر هر چیزی که اتفاق افتاده و نیفتاده گریه کردن و بغض کردن...

حس میکنم درمانم اینه خودمو بکوبم و از نو بسازم! از اول ِ اولش...

ولی انرژی واسه انجام اینکارو ندارم.

من این مهسا رو هیچوقت دوست نداشتم و نتونستم باهاش کنار بیام.

حالا انگار بیشتر داره این قضیه خودشو نشون میده...

دوست دارم از همه چی انصراف بدم.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

بحران بیست سالگی...

بالاخره خودم اختراعش میکنم!

بحران بیست سالگی رو میگم...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

زمین من...

دیروز رفتم اردوی زمین ِ من ^_^

اردو از طرف جهاد دانشگاهی فردوسی بود و قرار بود بریم دره ی ارغوان و اونجارو پاکسازی کنیم،خلاصه اردوی آشغال جمع کنی بودنیشخند

منم که انگیزه ی کارای این سبکی رو نسبتا دارم،یعنی اگه شرایط باشه واقعا دوست دارم یه کار ِ کوچولو واسه طبیعت و حیوونا انجام بدم...
خلاصه روز اردو فرا رسید و دیدم دوستان گرامی خیلی شیک منو پیچوندن و نیومدن و تنها و طفلکی بودمناراحت،باز جای شکرش باقی بود دو تا از بچه های کلاسمون بودن اونجا،ولی خب خیلی باهاشون صمیمی نبودم و درکل اردوهرچی تعداد بیشتر باشه بیشتر خوش میگذره...مقصد دره ی ارغوان بود که نزدیکای طرقبه هم هست،دبیرستان اونجا اردو رفته بودم و میدونستم جای قشنگیه،خلاصه بهمون دستکش و ماسک و کیسه زباله دادن و راه افتادیم،یه سری کیسه های کوچیکترم دادن که به خانواده ها بدیم.اولا خیلی زباله ی خاصی به چشم نمیخورد ولی هرچی بیشتر میرفتی و قسمتی که آب داشت شروع میشد مردم بیشتر  حال میکردن کنار آب هندونه بخورن و پوست تخمه بریزن،جمع کردن زباله ها در کل واسه من خیلی حس خوبی داشت با اینکه از شدت گرما شر و شر عرق میریختیم ولی خب قسمت خوبترش این بود که وقتی بچه ها مارو میدیدن اوناهم زباله های دور و برشونو برمیداشتن و میریختن تو کیسه هامون و خانواده ها هم همینطور و ازمون کیسه زباله میگرفتن تا زباله هاشونو توش بریزن...

و انرژی مثبتی که یه عالمه از کسایی که از کنارمون رد میشدن بهمون میدادن بیشتر خوشحالم میکرد! کلی تشکر میکردن و خسته نباشید میگفتن و دمتون گرم و احسنت و خدا خیرتون بده و کارتون عالیه و از این قبیل جمله های دوست داشتنی و خوشگل !

البته بگذریم از تعداد کمی از دوستانی که مثلا یکشون جلوی چشم ما زبالشو میریخت و به دوستشم میگفت تو هم بریز اینا هستن جمع میکنن،یا به یه سری از دوستامون تو مسیر برگشت گفته بودن اینا همون رفتگران ها ،که اینا در مقابل اون همه محبت خیلی به چشم نمیومد،یعنی یه لحظه دوست داشتم دستم بره و یه سیلی بزنم بهشون یا با پا یه لگد کوچولو بزنم تا بخوره زمین ولی یکی دیگه که محبتشو بهمون نشون میداد  این حس ِ بد رفع میشد.

انصافا راهش خیلی سخت بود،حالا طولانی بودن به کنار،هم شیب داشت هم باید پاتو میزاشتی روی سنگای وسط آب و رد میشدی و خب طبیعتا خیلی از سنگا لق بود و خلاصه هم کفشامون داغون شد هم توشون آب رفت اونم خیلی شیکنیشخند

بعدم یه جا مستقر شدیم و اون چند ساعت واسه خودمون دور زدیم و ناهار خوردیم و برگشتیم به طرف جایی که بودیم که سخت ترین قسمتش بود،مسیر برگشت همه خسته بودن و هواهم گرمتر شده بود نور خورشید میخورد تو صورتامون و آب هم تموم شده بود وخلاصه کاملا بی اعصاب بودم تا اینکه بالاخره به اتوبوس رسیدیم و دیدیم اتوبوس خرابه و زنگ زدن کسی بیاد واسه تعمیرمنتظر

جالبیش اینجا بود راننده همون صبح که رسیدیم متوجه شده خرابه ولی همون موقع زنگ نزده بود که بیان واسه تعمیر،عوضش زنگ زده بود به خانواده و بساط پیک نیکو آورده بودن و دیدیم با زیرشلواری نشسته خیلی ریلکس و خوش میگذرونه:))))تعجب

تا اینکه تعمیر شد و عوضش راننده هم واسه معطل شدنمون  بهمون بستنی داد.

کلا این چند وقت آخر هفته ها تو خونه نیستم زیادی فعال شدم،همش اردوزبان

پستای بعدی از اردوی جهنمی رادکان هم مینویسم حالا:)))هنوز که هنوزه یادش میفتم اشک‌تو چشمام جمع میشه:|

 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

بیمار ندیده!

امروز بالاخره بعد از این همه مدت رفتیم بیمارستان ِ روانی ابن سینا...

دیگه ناامید شده بودم از اینکه ماروببرن و به جای این همه جزوه و خوندن کتاب، بیمار ِ واقعی هم بهمون نشون بدن، اصلا مطمئن نیستم همچی چیزی جز واحدامون هست که عملی تو این شرایط باشیم یا نه!که فکر کنم نیست...چون استادمون خودش دلش به حالمون سوخت و گفت هرکی میخواد اسمشو بنویسه و پنج شنبه برید بیمارستان...

وقتی رفتیم دانشگاه تا سوار اتوبوس بشیم بچه ها از تجربه های شیرین ِ اطرافیانشون واسه حضور تو بیمارستانای روانی میگفتن و چیزهایی تعریف میکردن که واقعا داشت حالم بد میشد و میگفتن بخش کسایی که زنجیری ان چطوریه...بهشون گفتم بسه دیگه نگید توروخدا...من اصلا جنبه ی اینکارارو ندارم و علت اینکه پنج شنبه از خواب ِ صبحم زدم و رفتم این بود که عادت کنم...

ولی وقتی رفتیم کاملا با تصوری که داشتیم فرق داشت!یعنی اصلا مارو نبردن پیش بیمارا !:)))

بردن یه ساختمونی که اصلا بی ارتباط به بیمارا بود و یه کلاس داشت و رفتیم سر کلاس نشستیم و یه روانپزشک خوش اخلاق هم اومد سرکلاس تا واسمون صحبت کنه.

میخواست بهمون از مصاحبه با بیمار و جمع کردن سیپتوماش و بعدم تشخیص بگه،بعد که گفت یه بیمار تا چنددقیقه میاد کلی هیجان زده شدم! خب بیمار ندیدیم که ما!خیر سرمون ترم چهاریم ولی یه کِیس واقعی از نزدیک ندیدیم...

اینم گفت بچه ها ممکنه حرفایی بزنه که به نظرتون خنده دار بیاد و ماخودمونم اینارو گذروندیم میدونیم چجوریه و درکتون میکنم ولی نخندین! گفت ما که سالمیم وقتی بیایم جلوی این جمعیت حرف بزنیم و چند نفر بهمون بخندن یا سرگوشی باهم پچ پچ کنن احساس بدی پیدا میکنیم چه برسه به بیماری که اکثرشون هم دچار سو ظن هستن...و اینکه ممکنه با اینکار عصبانیشون کنین...

حتی تعریف کرد چند وقت پیش بیماری که نسبتا بهبود پیدا کرده و درحال مرخص شدن بوده دیدم یه برگه از بیمار دیگه توی پروندش هست و به پرستار گفتم این برگه چرا اینجاست از پروندش بردارید و اونم واسه همین فکرای بدی کرده و با اینکه یه خانوم بوده و جثش هم نصف من بوده داشت به من حمله میکرد و چند نفر گرفتنش و خلاصه گفت حواستونو جمع کنین!

بیماری که وارد شد یه پسر متولد 64 بود...فوق العاده با ادب!یعنی حتی حواسش بود توی جمع چه چیزایی رو نباید بگه!واسم جالب بود،حتی میگفت تریاک مصرف میکردم میگفت ببخشید نباید جلوی جمع کلمه ی تریاک رو میگفتم...

مصاحبه با بیمار معمولا یک ساعت و نیم زمان میخواد ولی اونجا بیست دقیقه باهاش حرف زد که خیلی چیزای مجهولی تو ذهنمون موند...

هم توهم داشت هم هذیان...میگفت یه چیزی توی بدنمه یه دستگاهی هست که تو بدنم گذاشتن و داره منو کنترل میکنه!بعضی کارارو من نمیخوام انجام بدم ولی اون انجام میده مثلا الان که دستم داره تکون میخوره نمیخوام...و از این بابت ناراحتم بود و میگفت کسایی که صاحب قدرتن و تو کشورای دیگن اینکارو کردن و از ایران هم نیست! این درست نیست که اراده ی آدمو میگیرن...

یه صداهایی میشنید که میگفت اذیتم میکنه،صدای یه زن...که میگفته بمیر!و هروقت قرض آلپرازولام میخورده بهتر میشده این صداها

بعضی موقع ها اعضای خانوادشو دوتا میدیده ولی این دونفر باهم فرق داشتن...از برادرش حسابی ناراحت و شاکی بود،میگفت عوض شده خیلی خشن شده با من،ازش پرسید یعنی یه آدم دیگه شده یا اخلاقاش عوض شده گفت ظاهرشم تغییر کرده،بینیشم عمل  کرده و انگار یکی دیگه شده...یا اینکه یه شب نصفه شب رفتم تو کوچه جیغ کشیدم که برادر خواهرام من بردن تو خونه ولی من اصلا نمیخواستم اینکارو بکنم اونی که توبدنمه اینکارو کرده،من دوست نداشتم ما آبرو داریم پیش همسایه ها:(

یه بارم که به شکمش نگاه کرده توی شکمشو دیده  که یه دستگاه کار گذاشتن...

فلایت داشت و همش از یه موضوع میپرید به یه موضوع بی ربط ِ دیگه...

پدر و مادرش فوت کرده بودن و میگفت منو خیلی دوست داشتن و منم خیلی باهاشون خوب بودم ولی خواهر و برادراشو دوست نداشت اصلا،و میگفت شاید واسه مریضی مامانم ترک تحصیل کردم...

وقتی پرسید شده از این حالتا خسته بشی و بخوای خودتو بکشی که گفت آره یه بار چاقورو برداشتم و خواستم خودمو بکشم ولی وقتی خواستم چاقو رو بیارم پایین یکی مانع شد و نذاشت...

وقتی پرسید تو چه سالی هستیم درست گفت و گفت از عدد 100 هفت تا کم کن و همینجوری ادامه بده که تقریبا درست اینکارو انجام داد،نمیدونست رئیس جمهور کی هست و فکر میکرد فروردین 94 هست،اینکه پایتخت کجاست و حتی کیلومتر مشهد تا تهران هم درست جواب داد...

فقط بیست روز بود که اونجا اومده بود و قبلا  یه بار دیگه بستری شده بود،و دکتر میگفت تو این بیست روز خیلی زیاد بهبود پیدا کرده و خودمم تعجب میکنم!چون حرف نمیزده و فقط یه کلمه میگفته که فکر میکنم کلمه ی بمیر بوده و هرکاری که میگفتی انجام بده دقیقا عکسشو انجام میداده...

کلی حرفای دیگه که ازش میشد کلی سیمپتوم پیدا کرد هم گفت...

وقتی گفت الان اگه از اینجا بذارن بری بیرون بازم تمایل داری که بری مواد مصرف کنی گفت نه اصلا نمیخوام...ولی فقط دلم میخواد برم از اینجا بیرون،برم سفر،دوست دارم برم شمال:(((( و تا الان هم از مشهد بیرون نیومده بود تاحالا.خیلی ناراحت شدم و با دوستم غصه خوردیم:(((آخه چرا نمیبرینش سفر:( کلا خیلی طفلکی بود...مودب بود و همش داشت اذیت میشد:(مشکلات گوارشی داشت و اونجا داشت دلش درد میگرفت ولی صبر کرد تا چند دقیقه ی آخر بچه ها همه سوالاشونو ازش بپرسن وبعد بره:( البته تا بیست روز پیشش اینجوری نبوده!یعنی اینو به زور بستنش و آوردن اونجا و شرایط وخیم بود ولی دلم میخواست طفلکی رو ببرن شمال :( اصلا خودم میبردمش:(

بعدشم که دکتر نشانه هاشو دسته بندی کرد و نوشت و تشخیصی که میشد داد اسکیزوفرنی بود،اول گفت نوع پارانویا که خب واسه این بود به همه چیز شک داشت و توهم گزند و آسیب هم داشت...ولی بعد گفت این علت یه نوع دیگست که من اسمشو فراموش کردم...

خوشحالم که چند جلسه دیگه هم قراره بریم...

حس میکنم اگه رشتمو تو دانشگاه اینجوری بهم یاد  میدادن الان اگه کسی میپرسید رشتتو دوست داری میگفتم من عاشق رشتمم!

از اینکه صرفا تئوری بخونم بیزارم!واسه همینم الان نمیتونم بگم من روانشناسی رو خیلی دوست دارم...

یعنی بعد از همین یکی دوساعت تازه انگیزه پیدا کردم برم بیشتر درمورد اسکیزوفرنی بخونم و سرچ کنم ولی قبلش....نوچ! اصلا موضوع ِ جذابی نبود...

و دارم به این فکر میکنم احتمالا مقاطع بعدی به بالینی فکر کنم...نه واسه اینکه تو ذهن همست بالینی خوبه و کلاسش بیشتره و...

دارم حس میکنم به بخش نشانه شناسی و آسیب شناسی علاقم بیشتره...با اینکه با روحیم سازگار نیست ولی این موضوعات واسم جذابتره!نمیدونم...تا چی پیش بیاد :)

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

انگیزش!

فعلا همه چی خوبه...

پریروز خسته و کوفته از دانشگاه اومدم و دراز کشیدم که خوابم برد،بعد ِ یکی دوساعت که از خواب پاشدم کلی احساس بد داشتم!یعنی معمولا اینجوری ام ولی به خاطر اینکه به خودم اجازه ندادم همچنان به اینترنت کانکت بشم این احساس ِ بد بیشتر بود و یه چیزی بود تو مایه های افسردگی! نشستم پای ِ تلوزیون و شب ساعتای یازده رفتم تو تختم که دوباره بخوابم! اینکه بخوام زود بخوابم یکی از نشونه های ناراحت بودنمه وگرنه در حالت نرمال دو و سه تازه به فکر خوابیدن میفتم:)))

ولی خب تا ساعتای دو نشستم ادامه ی جنایت و مکافات رو خوندم،چند ماه پیش شروع کرده بودمش و صد و پنجاه صفحه ای ازش مونده بود که دیگه نخوندمش و مجبور شدم کلی برگردم عقب که یادم بیاد داستان چی بود...

دیروز دو تا تجربه ی جالب داشتم...یکیش سر کلاس اعتیاد آشنا شدن با چند نفر از کسانی که اعتیاد داشتن و الان پاک شدن،خیلی واسم عجیب بود!سه تا خانومی که اومدن یعنی یه درصدم نمیشد تصور کرد که گرفتار اعتیاد بودن...پوستای صاف و شفاف،سرحال و تپل!یکیشون که در حال گرفتن لیسانسش بود،یه آقای خیلی متشخصی هم بود که وکیل بود و اصلا نمیتونستی تصور کنی تا چندسال پیش داشتن مواد مصرف میکردن...

تجربه ی بعدی سر کلاس انگیزش بود که کلی باعث ذوق مرگ شدنم شد،سر کلاس استاد گفت تو کلاس کی هنرمنده؟! دوستام و یه سری دیگه از بچه ها که با اینستام آشنایی دارن سریع گفتن مهسا، استاد گفت مهسا چه هنری داری؟! گفتم هنر نیست! یعنی در حد هنر نیست در حد سرگرمیه،ولی خب گاهی شیرینی پزی گاهی نقاشی...

البته کلا هدف چیز دیگه ای بود! داشت میگفت خودش میگه نه من هنرمند نیستم ولی دوستاش اینو با این صفت میشناسن و تا گفتم کی هنرمنده دوستاش معرفیش کردن،و گاهی خیلی از توانایی هارو داریم ولی اصرار داریم که بگیم من هیچی بلد نیستم،به عاملای دیگه ای هم فکر نمیکنیم ولی از بیرون چیز ِ دیگه ای دیده میشه..

کلی فیلینگ ذوق مرگ بودم از این بابت که اطرافیانم منو هنرمند میدونن در صورتی که خودم در مقابل این کلمه مقاومت میکنم:)))

بعدش گفت حالا کی میتونه متن ادبی بنویسه؟سه چهار نفری دستشونو بالا بردن،ایندفعه بچه های کلاس بالینی که دوستامم نیستن گفتن تو که مینویسی تازه شعرم میگی چرا دستت بلند نیست؟اونا واسه این میدونستن چون از طریق یه نفر بهشون معرفی شده بودم که تو نشریه و مجله دانشگاه بنویسم که نهایتا اینکارو نکردم ولی دوستای خودم از این خبر نداشتن و تعجب کرده بودن استادمونم گفت چندتا کار باهم میکنی؟!:)))

ولی گفتم نوشتنمم در حد ِ خیلی خوب نیست و درضمن اگه الان بگین از دریا و کویر بنویس نمیتونم! از نوشتن درباره ی این موضوع ها خوشم نمیاد اصلا...

که دقیقا گفت برید از کلاس بیرون توی سه دقیقه از درباره ی کویر بنویسین...یه داور میخواستن و منم که اعتماد به نفسم فوران کرده بود دستمو بالا بردم(واسه این میگم که در عرض این دوسال حتی یه بارم واسه داوطلب شدن تو یه کار دستمو بلند نکردم حتی وقتی سوال داشتم نمیپرسیدم...چه برسه به اینکه سر کلاس همچین فعالیتی داشته باشم و برم اون بالا رو به بچه ها متن اون چندنفرو بخونم تا بهش امتیاز بدن و بعدم پای تخته امتیازارو یادداشت کنم...)

البته کم بودن تعداد بچه ها بی تاثیر نبود،دقیقا رفتم تو حال و هوای مدرسه که همیشه اعتماد به نفس کافی واسه انجام این کارارو داشتم و یا پای تخته بودم یا تو دفتر یا پیش معلما...و حسای خوبی که همون موقع داشتمو فهمیدم تو دانشگاهم میشه تجربه کرد...

آخر شبم نشستم یه مقدار دیگه از جنایت و مکافات رو خوندم...هرچی روزش خوش گذشت شبش کلی واسه یه قضیه ای بی اعصاب بودم و حالم بد بود.اینقدر موزیک گوش دادم و کتاب خوندم که فراموش کنم...

اینم از یک روز دیگه بدون ِ  اینترنت :-p

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

غرق شده در تکنولوژی...

هر از چندگاهی شدیدا احساس غرق شدن تو تکنولوژی رو دارم،یعنی در کل خودمم یه شخصیت افراطی دارم ،تکنولوژی که جای خود داره...

یه دفعه ای حس بدی  از شروع شدن و تموم شدن روزم با وایبر و لاین و اینستا و ف ی س ب و ک و تلگرام و غیره پیدا میکنم،معمولا این حس بعد از چند دقیقه خوب میشه،امروز وقتی همون حس دوباره سر و کلش پیدا شد کاملا خودجوش به دوستم گفتم دلم میخواد به هفته ای کلا دور وایبر و رفقا رو خط بکشیم،ولی اگه پایه باشی اینکارو میکنم!

خیلی هم شیک دوستم گفت از الان شروع کنیم؟

من: غلط کردم!نیشخندولی غلط کردن دیگه سودی نداشت! و منم اون علامت دلنشین وای فای گوشی رو خاموش کردم و الان مهسا هستم فکر کنم سه چهارساعتیه که پاکم:))) و قرار شد از شنبه آنلاین بشیم...

البته مطمئن نیستم اومدن تو وبلاگم جز شرطمون بوده یا نه! ولی خب به هدفمون خللی وارد نمیکنه...ولی خب تا اون روز قرار گذاشتم وب گردی هم نکنم چون قرار نیست وقتم واسه اینترنت خیلی گرفته بشه و فقط وقتی نیاز شد ایمیلم و سایت دانشگاهو چک کنم و نوشتن توی این وبلاگ هم به خاطر اینه که خیلی وقته واسه همین تکنولوژی سوسکی طفلکی واقع شده...

تا الان یه کوچولو سخت بوده ولی خب نه اونقدر،یاد پیش دانشگاهیم افتادم و روزی که گوشیمو واسه کنکور تحویل دادم...

یه کمم درس خوندم!!!نیشخندنیشخندنیشخندچندتا اختلال ِ آسیب شناسی رو نشستم جزوه و کتابشو خوندم.احتمالا یکی دوتا کتابی که دوست داشتم بخونم یا نصفه مونده رو تموم کنم. راستش تا الان حس خوبی داشتم...

خدایا به من قدرتی بده که این چند روز رو تحمل کنم چون کار سخت از فردا شروع میشه...اوهنگران

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا