اصولا تو این چند وقت همش داره اتفاقای ریز و درشت و خوب و بد میفته.
دیگه والا از پا میفتم بعضی موقع ها.
خدا به همه صبر بده و قدرت درک و فهم که بفهمن چیو باید کجا بگن !
واسه ی همون لطف اون شب تا صبح بیدار بودم و حدودای ظهر تازه خوابیدم.
و عواقب همون لطف بازم شامل حال بنده شد و اون شب هم بیدار بودم و دیگه ساعت هفت رفتم واسه امتحان و حدودای 9 که برگشتم یه خورده پای کامپیوتر مشغول بودم به وبگردی وبلاگ نویسی و فیس بوک و این چیزا.
فکر کن یعنی اصلا نخوابیده بودم خدایی موندم چطور دووم میارم !
حدود ساعتا ی یازده رفتم تا برم یه چیز کوچولو بخورم و و بگیرم بخوابم.
اومدم برم آشپزخونه که دیدم شوشول(همستر) یه چیزای صورتی رنگ دور و برشه.
از دور دیدم گفتم خدایا سوسکه چیه اینا.
کم کم داشتم به صوصک سورتی اعتقاد پیدا میکردم که یه کم نزدیک رفتم دیدم یا ابالفضل پسر گلم بچه آورده
اینقدر شوکه شده بودم همش میگفتم خدایا اینکه گفتن نره!!!خدا رو شکر اطلاعاتم در مورد همستر زیاد کرده بودم و فهمیدم بچشه آخه اندازه یه بند انگشته.
با وضعی ناجور همراه جیغ و داد مریم و بیدار کردم گفتم بیا یه کاری کنیم !
چون همستر ها اگه کمبود آهن داشته باشن بچشونو میخورن منم که هدیه ی تولدم بود و چیزی نبود که داشتمش و 3 روز بیشتر نبود قطره آهنشو به زور میدادم بهش.
والا من نمیدونم چند تا بچه از اول بوده یا چند تایی خورده ولی وقتی رفتم دیدم 6 تا فسقلی اندازه ی یه بند انگشت دارن وول میخورن.
خلاصه حس کردم اگه بچه ها بمونن مادرشون نوش جانشون میکنه واسه همین مریم بچه هارو با پوشالای زیرش برداشت گزاشت یه جا دیگه.
به بهار عزیز زنگ زدم گفتم همسترم اینجوری شده گفت نباید بچه هارو جدا میکردین. وقتی بچه ها به دنیا میان نه باید به بچه ها دست بزنین نه به مادر.
باید بچه ها پیش مادرشون باشه که بهشون شیر بده ولی اینجوری احتمالا میخورشون
منم ناراحت گفتم چیکار کنم گفتن بچه ها رو برگردونن سر جاش یا قبول میکنه یا میخوره.(واقعا خدا بهار عزیز رو خیر بده خیلی کمک میکنه به همه)
مریم با دستمال کاغذی آروم بچه ها رو گزاشت پیش مادرشون منم که حساس زود محل رو ترک کردم که نبینم چیکار میخواد با بچه هاش بکنه.
مریم با اینکه زیاد رو این چیزا حساس نیس و شواهدش هم اینه که لطف کرده بود قبلا قورباغه و مارمولک تشریح کرده بود عکسم گرفته بود حال من که رسما به هم خورد(!)
خلاصه با تموم اینکه زیاد حساس نیست وقتی رفت تو اتاقش حس کردم حالش خوب نیست.
حالا من مریم و دیدم هی میپرسم خورد ؟ اونم جواب نمیده.
منم جاتون خالی اینقدر گریه کردم آخه خیلی ناجور بچه هاشونو میخورن.
بچه ها هم اینقدر ناز بودن زنده بودن حتی خمیازه میکشیدن
خلاصه نزدیک40 دقیقه داشتم گریه میکردم فکر اینکه داره و بچه هاشو میخوره با گرسنگی و خستگی و کمبود خواب همه بهم فشار آورده بود گریم بند نمی یومد.
تا ساعتای 3 من نگران بودم و پریشون که دیگه فکر کنم از خستگی و گشنگی غش کردم.
ظهر ساعت 5:30 پاشدم(فکر کن کلا یه روز نخوابی بعد از ظهرم فقط3 ساعت استراحت کنی)
مامانم اومد گفت اینقد گریه میکردی بچه ها زیرشن دارن شیر میخورن خودمم بهش با قطره چکون شیر و غذا دادم.
نمیدونین چقدر خوشحال شدم انگار دنیارو بهم دادن.
البته بماند بعدش متوجه شدیم که 5 تا بچه پیششن و یکیشون نبود حالا یا ناقص بوده که اینکارو کرده یا واسه ی جا به جاییشون.
آخه مریم اومده بشمارشون دست و پاشون و شمرده(فکر کن چقدر خنگ بازی)میگم آخه عزیز من کله هاشونو بشمار به جای اینکه 24 تا دست و پا بشماری !!!!
ولی بازم واسم مایه ی تعجب بود که همین 5 تارو نگه داشته.
آخه همسترا خیلی حساسن وقتی که باردارن باید باهاشون بازی نکنی قطره آهن مرتب بدی ماها اینقدر باهاش بازی میکردم و یه کارایی میکرد که هنوز هم در عجبم چطور بچه ها تو شکمش نمرده بود.
ولی خدارو شکر الان خودش و 5تا بچش حالشون خوبه.
بچه هاش صدا دارن
صدای جقجقه میدن اینقده بامزس !
هر روزم دارم به مامانشون با قطره چکون شیر میدم و غذاهای مقوی میزارم.
هر روز بهش سیب زمینی و تخم مرغ پخته با جوی پرک و یه تیکه سیب و تخمه میدم تا جون بگیره طفلی آخه داره به بچه هاشم شیر میده!
ولی واسه من جالبه همستر به این تنبلی یعنی رسما کلا همسترا معمولا میخورن و میخوابن غداشونم پیششونه که تو خواب غذا داشته باشن یه وقت خسته نشن(!)فکر کن از منم تنبل تر
فقط اگه باهاشون بازی کنی بیدارن منم خیلی باهاش بازی میکردم ولی حالا که مادر شده هی از خواب پا میشه بچه هاشو زیرش و جا به جا میکنه زیاد نمیتونه ورجه ورجه کنه
واقعا غریزه ی مادری توی همه ی موجودات هست.(البته منظورم جنس مادست)
خلاصه به این نتیجه رسیدم دیگه شوشول اصلا بهش نمیاد . اسمه پسرانس !
اسمشو انتخاب کردم ملوس !بین لوسی و ملوس مونده بودم مریم گفت ملوس
شایدم گزاشتم لوسی آخه از لوسیم خوشم میاد
خوشحالم که مذکر نیست !
به قول مریم دلمون خوش بود یه مذکر اومده تو این خونه اونم مونث از آب در اومد . (تازه اونم باردارش)
منم بهش گفتم عزیزم فقط اشاره کن من همین فردا چند تا مذکر میارم پیشت !
حالا هروقت بچه هاش بزرگ تر شدن و جنسیتش معلوم شد(البته کسی که واقعا وارده تشخیص داد) 5تا اسم دیگه باید انتخاب کنم.
در حال حاضر بچه ها 4 روزه هستن و کلی تپل تر شدن و بزرگ تر سر یه ماه یا نمیدونم دو هفته مستقل میشن.
منم اکثرا همستر پیشمه چه بخوام آهنگ گوش کنم چه درس بخونم حواسم بهش هست.
کلی تحویلش میگیرم آخه ضعیف شده سر زایمان و در حال حاضر هم شیردهی.
هر روز قوربون صدقش میرم میگم عزیزم قوربونت برم من یه خورده شیر میخوری؟
به جان خودم جواب میده صحبت کردن باهاش!
ملوس یا لوسی قبل از زایمان :
عکس از خود لوسی یا به عبارتی ملوس قبل از زایمان و بعدش و عکس از بچه هاش توی ادا مه ی مطلب گزاشتم.
از دست ندید مخصوصا عکس بچه هاش جالبه