I Love Psychology <3

چند روز پیش میانترم ِ روانشناسی عمومی2 داشتیم،چهارفصل بود که قرار شد حذف بشه،و جالبیش اینه تا به اون روز هم فقط چهار فصل درس داده بود و شاید 2جلسه تا پایان ترم مونده و میخواد چهارفصل ِ دیگه ی امتحان ترم رو تو اون دو جلسه درس بده،کلا استاد جالبیه!بعد دیگه جای گلایه نیست که چرا نمره هاتون بد شد،هر فصل از اون هیلگارد به اون عظیمی واسه خودش دنیاییه و میخواد هر جلسه دو فصل رو درس بده و ما هم دو هفته بعدش بیایم امتحان بدیم...

هیلگار کتاب ِ خیلی خوبیه حتی واسه کسی که رشتش روانشناسی نیست و میخواد یه چیزایی رو بدونه،از اونجایی که ترم پیش هم همین کتاب رو امتحان داشتم و شب ِ امتحان طوری مریض شدم که به عمرم تجربه نکرده بودم و از سوالا ی تو ی برگه یکی دو مورد هم به زور یادم میومد،استرسم زیاد بود و اون دو سه روز تا صبح بیدار بودم و میخوندم و خلاصه مینوشتم و...

امتحانم رو عالی ندادم ولی خوب دادم،یعنی همین که خوشحال بودم بعدش نشونه ی خوبیه که به نسبت ِ تلاشم خوب بود.

این چهارفصل از هیلگارد رو دوست داشتم،ترم ِ پیش بیشتر زیست بود و منم بیزار ولی این ترم معرفی بیماری ها ی روانی و درمان هاش و رویکردها و تستای روانشناسی و نحوه ی برخورد با بیمار و...

با اینکه آدم دیوونه میشه از خوندن ِ هر کدوم از رویکردا و قاطی نکردنشون،ولی بازم دوسشون داشتم،یعنی باعث شد رشتمو بیشتر دوست داشته باشم و مطمئن تر بشم.

I Love Psychology


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

ویار !

مامانم وقتی منو باردار بوده ویار ِ این نوع از باقلوا رو داشتهنیشخند

خواستم بگم من چه جنین ِ باکلاسی بودم از همون موقع !:)))

البته اون موقع اینا فقط تو شمال درست میشد و بابا بزرگ یه جعبه میخره و میفرسته مشهد،ولی چندروز پیش همینجاهم تو یه قنادی دیدیم...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

فرجه !

اینو یکی  تو ف ی س ب و ک نوشته بود،کلی خندیدم! یعنی قشنگ وصف ِ حال منه:)))تازه هنوز رسما فرجه ها شروع نشده و ما همچی حالی داریم!

ﻓﺮﺟﻪ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺫﺑﺢ ﺑﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺁﺏ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ، ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﻫﻢ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﻣﺘﺤﺎﻧﺎﺕ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺷﺪ .
ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺷﺮﻭﻉ ﻓﺮﺟﻪ ﮐﻤﯽ ﺟﺰﻭﻩﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﻓﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻪﺍﻧﺪ ﺗﺎ ﺩﻭ ﻣﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯽﻣﯿﺮﯼ ﺑﺮﻭ ﻫﺮ ﻏﻠﻄﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﮑﻦ، ﺍﺯ ﻫﯿﭽﮕﻮﻧﻪ ﻟﺬﺕﺟﻮﯾﯽ( ﺍﻋﻢ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﻓﯿﻠﻢﻫﺎﯼ ﻧﺪﯾﺪﻩ،ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ ﺩﺭ ﺣﺪ ﺧﻮﺍﺏ ﺯﻣﺴﺘﺎﻧﯽ ﺧﺮﺱﻫﺎﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮﯼ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﺎﻥ ﺍﺳﺘﺎﭖﻋﺒﻮﺭ ﺍﺯﻣﺨﺎﻃﺐ ﺧﺎﺹ ﻭ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻥ ﻋﺎﻡ ﻭ ... )ﺩﺭﯾﻎ ﻧﻨﻤﻮﺩﻩ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﺟﻪ ﻓﻨﺎﯼ ﻓﯽﺍﻟﻔﺮﺟﻪ ﻣﯽﺭﺳﺎﻧﺪ .
ﺑﻄﻮﺭ ﮐﻠﯽ ﻣﯽﺗﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ ﺁﻥ ﻣﯿﺰﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﺎﻡ ﻓﺮﺟﻪ ﻟﺬﺕﺟﻮﯾﯽ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ، ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﺭ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﻭﮔﺎﺱ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ .
دیدن فیلم و خوابیدن در حد ِ خواب زمستانی خرس هارو زمانی که چندروز پشت سر هم تعطیلی پیش اومد به وفور تجربه کردم،اینقدر که از صبح تو عصر تو دانشگاه فشار و خستگی رومه!والا به خدا!
تو این روزای ِ نزدیک به امتحان،با وجود ِ کلی کتاب و جزوه ی نخونده و کارعملی های ِ تحویل داده نشده،هیچی به اندازه ی یه ظرف پاپ کرن و یه برش هنوانه تو هوای گرم و تا صبح فیلمای ِ خوب دیدن واسه آدم لذت بخش نیست!بله !:)))
اینا همه علت داره،فشار ِ ناشی از اینه که ساعت سه و چهار صبح میخوابی و شیش و هفت بیدار میشی و تا عصر میری دانشگاه و گرمای ِ وحشتناک ِ مشهد رو تحمل میکنی و کلافه میشی،راه ِ برگشت هم از بیخوابی حالت بده و هم از گرما و میرسی خونه میشی جنازه میگیری مثل خرس میخوابی و شب هم واسه اینکه بهت خوش بگذره و اون روز جبران بشه میری سراغ ِ اینترنت و فیلم و هرنوع کتابی جز درسی:)))
تو نور ِ شدید ِ آفتاب منتظر ِ اتوبوسای دانشگاه موندن و مسیری که باید تا خونه پیاده رفت و ایناهم که بماند...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

مـَـــــــــــــــــــــرد !

وقتی یه سری تست ِ روانشناسی رو واسه درس ِ Spss به اطرافیانت میدی تا پر کنن و وقتی جوابارو میبینی چیزای جدیدی رو از دوستا و خانواده میدونی و حتی واست عجیبه،

و زمانی که از بابا تست رو میگیری میبینی جای جنسیت با چنین تاکیدی نوشت مـَـــــــــــــــــــــرد،

پدری که همه چیزتو مدیونشی و برات دلسوزترین بوده و هرکاری رو خواستی شروع کنی یه مشوق ِ واقعی بوده و هروقت زمین افتادی کمکت کرده تا بلند شی...

پدری که زمانی که باهاش قهری،حتی اگه خودت هم مقصر بودی اومده تو اتاقت و صورتت بوسیده تا از دلت دربیاره...

پدرم!طول ِ این مَرد تا آسمان هم که ادامه پیدا میکرد ،بازهم جبران نمیکند مردانگی ات را،

باز هم کافی نبود برای فداکاری ات...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

دانشگاه در بهار...

درسته که با حسای خوب ِ بقیه ی دخترا وارد ِ دانشگاه نشدم،تمایلی به دانشجو شدن نداشتم و همون دانش آموز بودنمو مدرسمو و دوستا و همکلاسیامو دوست داشتم،

ذوق و شوق ِ دانشجو شدن و دانشگاه رفتن حتی از نوع ِ فردوسیش هم نداشتم،ذوق ِ اینکه یه جور ِ دیگه باهات برخورد میشه و انگاری بزرگ شدی و کم کم مستقل میشی هم در کار نبود...و بگذریم که بعضیا حتی ذوق ِ کلاسای ِ مختلط رو داشتن و پیچوندن ِ کلاسا و به قول ِ خودشون عشق و حال...

درسته که اولا اصلا دانشگاه رو دوستش نداشتم ولی از وقتی بهار شد و دانشکده سرسبز و پر از گل منم حس ِ بهتری پیدا کردم.

وقتی پرنده ها زمانی که ما سر ِ کلاسیم آواز خوندنشون گل میکنه رو دوست دارم.

قاصدکایی که به وفور تو دانشکده بود و فوتشون میکردم حالمو بهتر کردن.

از دیدن ِ این گلای ِ بنفشه ی دانشکده احساس ِ لذت میکردم.

باریدن بارونای یه دفعه ای حتی اگه خیس ِ آبت هم بکنه باعث میشد دانشگاه فردوسی برام دوست داشتنی بشه.

تخصصی تر شدن ِ درسا و بیشتر شدن ِ کلاسای روانشناسی باعث شد رشتمو بیشتر دوست داشته باشم و به رشته ای که دارم افتخار کنم.

مهم تر پیدا کردن دوتا دوست ِ خوب که شباهتای فکریمون زیاده و بحثای سه نفره منو به دانشگاه میکشونه،کیک درست کردنای همکلاسی و پاتوق همیشگی،گوشه ی تریا،این روزا رو شیرین ترهم کرده...

این نیمکتای صورتی وسط ِ سبزه ها...

مسیر ِ رفتن به تریا...

همه ی اینا،باعث شد دانشکدمونو با وجود دور بودنش دوست داشته باشم،،یعنی فعلا دوستش دارم!

امیدوارم پاییز که اومد نظرم عوض نشه...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

کادوهای موضوعی!

اصولا این یک چیز ِ طبیعیه  که من اکثر سال ها،کادوهای تولدم موضوعیه،مثلا یه سالی که تازه از این ست های She اومده بود من سه تاشو کادو گرفتم و هر سال هم این قضیه موجبات ِ شادی ِ خانواده رو فراهم میکنه!

امسال هم خیلی شیک و مجلسی سه تا از کادوهام گوشواره وگردنبند و از این چیزای ِ خوشگل و جینگول پینگول از سه تا دوست بود...یعنی من کشته ی اون پیشی ام...:)))

یه شال از یه دوست دیگه و این قوری ِ کوچولوی ِ مامانی که توش عطر میریزی و زیرشو روشن میکنی از طرف ِ دوتا دوست ِ دانشگاهم...

و این تیله ها و سنگای توی جعبه کادو که از دیدنشون تعجب کردم چون دوستای جدیدم بودن و بی خبر از اینکه من عاشق ِ تیله و آخرین بارهم خالم برام تیله خریده بود و مثل یک بچه بازم ذوق کردم...

هنوزم بعد از چند هفته هدیه هارو گذاشتمشون جلوی چشمم و از دیدنشون کلی حس ِ خوب پیدا میکنم،نه واسه ی اینکه کادو گرفتما!کادو که هر کسی رو خوشحال میکنه ولی واسه ی داشتن ِ دوستایی که به یادم بودن و چیزایی که میدونستن دوست دارم رو برام خریدن...

دوستایی که بهم پیام ِ تبریک دادن و هنوز مسیجاشونو نگه داشتم و دوستایی که زنگ زدن یا تبریک ِ ف ی س ب و ک ی و وبلاگی گفتن که همه ی پیام ها و هدیه هام برام اندازه ی یک دنیا ارزش داشت...

وقتی اطرافم چنین خانواده و عزیزان و دوستانی دارم دیگه چایی برای گلایه از زندگی نیست،من خیلی خوشبختم...ممنونم که هستینقلب

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

19 سالگی...

سلام 19 سالگی...

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

ممنونم...

این هدیه ی ِ تولد ِ پیش از موعد برام خیلی ارزش داره...هر روز نگاش میکنم.

ممنونم...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

سفید بختی...

رو به روی خونه یه مغازه ی قدیمی هست که صاحبش هم یه پیرمرد ِ قدیمیه... شوخ و خوش صحبت که وای به روزی که پای  ِ صحبت هایش گیر بیفتی !

مغازه اش چیز ِ خاصی نداره!یعنی در حدی که وقتی گیر کردی مواد ِ اولیه رو بتونی ازش بخری...

و جدیدا فهمیدم به شدت هم نفوذ داره!چند روز بعد از عقد خواهر که بابا پیشش واسه ی خرید رفته بود بهش گفته بود حالا دیگه شیرینی هارو تنها تنها میخورین؟که بابا هم براش شیرینی گرفت و برد ولی ما همچنان فکمان بر زمین که از کجا فهمیده!!!

چند روزپیش هم من رفتم مغازش،یکی از خوشی هاش اینه که من هروقت میرم به اندازه ی کافی پول ِ خورد دارم و همونقدر بهش اسکناس میدم تا درگیر دادن ِ ادامه ی پول نشه و چنان خوشی ای هست که هروقت پول رو میدم با خوشحالی بهم میگه قوربون ِ معرفتت!

ولی اون روز علاوه بر گفتن ِ قوربون ِ معرفتت بهم گفت یه چیزی میگم ناراحت نشی بهت بر نخوره ها،ولی ایشاا... تو هم سفید بخت بشی...فکر کنم اون دفعه دیگه خوشیش خیلی زیاد شده بود !

و من هنوز دارم فکر میکنم چرا گفت ناراحت نشی و بهت بر نخوره؟یعنی من ضد ِ مرد بودنم اینقدر تابلویه که پیرمردِ مغازه دار ِ روبه روی خونه هم فهمیده؟:)) نیشخند

یا من اینقدر خشنم؟یا اینقدر تابلویه که از ازدواج استقبال که هیچ دوری هم میکنم؟و همه رو تشویق به مجرد موندن تا حد ِ ممکن میکنم؟نیشخند

و اینکه چرا باید یک دختر در آستانه ی نوزده سالگی از اینکه بشنود ایشاا... سفید بخت بشی ناراحت شود؟!

شاید روزی ازش پرسیدم...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

کیک پزی !

یکی از قابلیت های ى من اینه که وقتی حالم گرفتست و اعصاب ندارم حس میکنم اگه کیک درست کنم یا کلا آشپزی کنم حالم بهتر میشه ولی وای به وقتی که اون کیک کارش زیاد باشه و وسط ِ کار کاملا به غلط کردن می افتم....

دیشب یکی از اون شبایی بود که شدیدا افسرده بودم و گفتم یه کیک ِ جدید درست کنم و درسته وسطش به غلط کردن افتادمنیشخندولی حاصلش شد یه کیک ِ پرتغالی ِ خوشمزه که با تمام ِ کیک های ِ پرتغالی متفاوته و ترکیب ِ بوی کره و پرتغالش آدم رو میبره تو فضا،و علتش اینه که از تمام قسمت های پرتغال(به جز دونه هاش)استفاده میشه...(البته اگه بتونید واقعا پرتغال ِ خوش رنگ و شیرین و آبدار گیر بیارید عالیه چون پرتغالای ِ ما از این نوع نبود متاسفانه و فکر کنم کل ِ همتش چند قطره آب بود:|)

این کیک ِ شکلاتی هم امروز درست شده که خواهر خانومی وقتی میخواد واسه ی روز ِ پدر بره خونه ی پدرشوهر اینم به عنوان ِ هنر ِ خودش(!)(جون ِ عمش:))) ) ببرش،کلا این چند وقت خیلی کیک درست کردم،بیست و دوم هم برای تولد ِ بابا هم مشابه همین درست شد.

این کیک یزدی ها هم که نمیدونم چرا قشنگ پف نکرد ولی طعمش خوب شده بود رو همراه با همون کیک ِ سیب و دارچین چند روز پیش برای دیدار ِ یک دوست درست کردم...

اگه بخواین و موافق باشید میتونم هر چند مدت یه دستور ِ کیکی که درستش کردم و خوب شده رو براتون بزارم که هم آسون باشه(در حدی که آقایون هم بتونن درست کنن:)))(بعد میان از پارک ِ دوبل ایراد میگیرن:)) ) و هم خوشمزه تا هم بتونید اطرافیان رو خوشحال کنید و از سوسکی خانم هم یه چیزی بهتون رسیده باشه!بله !

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا