وقتی تو نیستی...

وقتی تو نیستی،گم میشه آفتاب
خاکستر میشه حریر مهتاب
از رفتنت من پر میشم از شب
شب ِ دلهره،شب ِ اضطراب

وقتی تو نیستی،دنیا شب میشه
شب از دل ِ من،شب تا همیشه
بی تو هر نفس،تکرار ترسه
لحظه لحظه نیست نبض تشویشه

بی تو نه صدا مونده نه آواز
نه اشک غزل نه ناله ساز
بالی اگه هست از جنس کوهه
از رنگ خاک و حسرت پرواز

هیچکی عاشقت اینجور که منم
نبود و نشد لاف نمیزنم
من از تویی که بد کردی با من
گله میکنم دل نمیکنم

هیچکی عاشقت اینجور که منم
نبود و نشد لاف نمیزنم
من از تویی که بد کردی با من
گله میکنم دل نمیکنم

بی تو نه صدا مونده نه آواز
نه اشک غزل نه ناله ساز
بالی اگه هست از جنس کوهه
از رنگ خاک و حسرت پرواز

بی تو نه صدا مونده نه آواز
نه اشک غزل نه ناله ساز
بالی اگه هست از جنس کوهه
از رنگ خاک و حسرت پرواز

  • و چه غم انگیز است این روزهای اردی بهشتی ِ من با چاشنی ِ آهنگ های ابی...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

دندون ِ لق !

همیشه شیک و پیک و به خود رسیده،دماغ ِ عمل شده،مژه های ِ کاشته شده و ...

مربی یک نوع ورزش که تلفظش برام سخته و یادم نیست...

از یک خانواده با وضع ِ مالی خیلی خیلی خوب،همسن ِ ما نیست،متولد ِ 67...

دومین لیسانسش هست،یعنی ادامه ی لیسانس ِ دوم رو که توی قبرس خونده بود رو به فردوسی انتقالی گرفته ولی باید از ترم ِ اول شروع میکرد...

ظاهرا یه دختر شاد و مثل خودم اردی بهشتی...

خیلی از جاهای دنیارو دیده و توی کنسرت اکثرِ  ِ خواننده های ِ بلاد کفر(!)حضور ِ فعال داشته و با همشون عکس داره...

یکی از علتایی که اومد مشهد طاقت نیاوردن و دلتنگی برای ِدوست پسری که گویا رابطشون خیلی جدیه،ولی در کل جدی هم که نباشه هردو خانواده خیلی راحتن و با همدیگه رفت و آمد خانوادگی دارن...

شاید بشه گفت از اولین دوست های دانشگاه ِ من که توی کلاس پیش ِ هم مینشستیم و باهم میرفتیم تریا...

خودمم نمیدونم چرا باهاش جور شدم ! این دوستی یه ترم بیشتر دووم نیاورد یا بهتر بگم اون رابطه ی ِ نزدیک مدتش یک ترم بود و اون رابطش با یکی از همکلاسی ها که فامیل و همشهری دراومده بودن بیشتر شد و منم با دوتا دوست ِ دیگه احساس راحتی و صمیمیت ِ بیشتری میکردم و از هم فاصله گرفتیم...

شنبه دوستای ِ من دانشگاه نیومدن و توی تریا با اردی بهشتی و چندتا از بچه ها نشسته بودیم،وقتی گوشیش رو نگاه کرد دید دوست پسرش یه دقیقه پیش بهش زنگ زده و نفهمیده و همون لحظه باهاش تماس گرفت...

ولی انگار صحبتشون تبدیل به دعوا شد!چون تازه فهمیدم پسره یه آدم مشکوک و دارای ِ یه ذهن ِ مریض که یه دقیقه جواب ندادنش این فکر رو براش به وجود میاورد که داره بهش خیانت میکنه،تازه فهمیدم علت ِ این که توی ِ کلاس همیشه یواشکی گوشیش رو هرطوری که شده جواب میداد چی بوده...

اردی بهشتی مثل ِ همه ی اردی بهشتی هایی که وقتی عصبانی میشن هیچی جلودارشون نیست عصبی شد ولی دیگه به رو نیاورد،نزدیک ِ شروع شدن ِ کلاس بود و به طرف ساختمون ِ دانشکده حرکت میکردیم و داشت از شکاکیش میگفت و علاوه بر اون فهمیدم کلی اخلاقای ِ غیر ِ قابل ِ تحمل ِ دیگه هم داره و برخلاف ِ تصورم باهم خوش و خرم نیستن!

نصیحت میکرد میخواین با کسی دوست بشین هرچقدرهم شده صبر کنید ولی یه درست حسابیشو گیر بیارید و خاطراتی رو از اون آقا میگفت که من پر از حس ِ تعجب و نفرت شدم...

در حین ِ بالا رفتن از پله ها همینطور که حرف میزد زد زیر گریه و آروم شدنی هم نبود و میگفت دیشب اینقدر عصبیم کرده و تا صبح خوابم نبرده و فقط گریه میگردم...

شاید اون روز اون دو تادوست نیومدن که این اتفاق رو ببینم و یه چیزایی دستگیرم بشه،

شاید برای این بود که روحیه ی فمنیستیم تقویت بشه...

شاید برای این بود که بی اعتمادتر بشم...

شاید برای این که بیام و اینجا این رو بگم:

دندون ِ لق رو بکنش بندازش دور،درسته درد داره،درسته دلتنگی و دل شکستگی داره،درسته ممکنه شب و روز عصبیت کنه و از کار و زندگیت بیفتی،از درست بیفتی،ولی به هر حال تموم میشه...

از اینکه یک عمر تمام این حس ها رو داشته باشی بهتره،به قول ِ خودت توی ِ این سن فقط باعث شده موقعیت هاتو  از دست بدی...

اگه تو همچین موقعیتی هستی و داری اینو میخونی،اراده کن و از زندگین بندازش بیرون...

واقعا نمیدونم که دیگه چی باید بگم! دخترا مراقب ِ خودتون باشین...

پی نوشت:خیلی باید رو خودم کار کنم،زود تمام ِ وجودم اینطور مواقع پر از احساسات ِ منفی میشه،گاهی حس میکنم اگه با همین وضع ادامه بدم،در آینده اگه مراجعه کننده ی من مردی باشه که به همسرش خیانت کرده،راهی ِ بیمارستانش میکنم و خودمم میفتم زندان !:|

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

خبرت هست که بی روی ِ تو آرامم نیست؟!

12 اردی بهشت،روز معلم...

این روز معمولا منو یاد معلم هام از اول دبستان تا پیش دانشگاهی میندازه،راستش از معلم اول،دوم دبستان تصویر ِ زیادی توی ِ ذهنم نیست...ومتاسفانه عکسی هم از اون دوران ندارم،ولی باقی به خوبی یادمه...

معمولا من خیلی کارام بسته به معلمام بوده،تمام ِ عامل علاقه و تنفر ِ من به یک درس یا رشته برمیگشت به معلمم،سال اول راهنمایی و سوم راهنمایی،معلم های علومم،باعث شدن من عاشق ِ علوم بشم  و کلا متمایل به رشته های تجربی!ولی دبیرستان زده شدم از هرچی زیست و  ....

همیشه هم میگم اول ِ دبیرستان،غیر از این قسمت که دوستای ِ خوبی پیدا کردم که هنوزم باهاشون در ارتباطم،از بدترین سال های تحصیلیم بود...

ولی سال بعد با عوض کردن ِ مدرسه و رفتن به یه مدرسه ی غیرانتفاعی که به قول ِ خیلیا جای ِ بچه تنبلاست و کیلویی نمره میدن اوضاع عوض شد و دوباره از درس خوندن لذت بردم،حداقل 90 درصد معلمای ِ اون مدرسه برای ِ من دوست داشتنی بودن و هستن و کلی خاطره های خوب دارم از کلاسای درسشون...

بگذریم!

این مقدمه چینی ها شاید برای ِ این بود که امروز رو به یکی از بهترین معلم هام و همچنین بهترین دوستم تبریک بگم...

کسی که به شدت بهش احساس ِ نزدیکی میکنم و فاصله ی سنی کوچیکترین تاثیری روی ِ این احساس نگذاشته...

کسی که صمیمانه در حد ِ یک خواهر دوستش دارم وحتی الان که چندماهی از ندیدنش میگذره به اندازه ای که دلتنگش هستم،دلتنگ ِ هیچکس ِ دیگه ای نیستم...

کسی که باعث شد پیش دانشگاهی با کلی انگیزه بیام مدرسه و طبق ِ معمول ِ سال های ِ گذشته جلوی اسمم توی ِ دفتر نمره،پر از غیبت نباشه که هیچ،حتی روزای تعطیلی هم میگفتن بیا با کله میومدم !

کسی که باعث شد حس ِ خوبی رو تجربه کنم،حس ِ یه دوستی ِ ناب

کسی که حتی اگه مریض میشد،حالش خوب نبود،ویا طبق ِ معمول ِ همیشه(!)دست یا پایی میشکست،انگار خودم مریض شدم و غصه میخوردم.

کسی که وقتی میخواستم ببینمش یا برم خونش،روزم ساخته میشد،میشد یکی از بهترین روزای ِ دنیا...

کسی که باهاش معنی ِ بهترین دوست ِ دنیا رو داشتن رو فهمیدم...

من خیلی خوش شانس بودم که تو این سن این  دوستی رو با معلمم تجربه کردم...

خیلی دوست داشتم و دارم که این احساسای ِ‌عالی همیشه دوام داشته باشه و برای این موضوع خیلی هم سعی کردم...ولی نشد! حالا علتش یا دانشجو شدن ِ من هست و یا اینکه تو هر مدل دوستی ای همیشه مثل ِ اولش نیست...

کسی که این مدتی که ازش خبری ندارم،شدیدا دلم تنگ شده،اندازه ی سوراخ ِ جوراب ِ یه مورچه! و حتی  تا مرز ِ گریه کردن هم پیش رفته...ولی صرفا واسه ی حس ِ مزاحم بودن،و اینکه اگه فقط خودم بخوام دلتنگ باشم و مشتاق ِ دیدار و تماس باشم،جالب نیست و هرچی هم بگن نه اینطوری نیست تو مغزم نمیره،چون به عمل کار برآید،تماسی نگرفتم...(آزرده دل از کوی ِ تو رفتیم و نگفتی،کی بود؟کجا رفت؟چرا بود و چرا نیست؟)

هیچوقت فکر نمیکردم این پست رو اینجا بیام بنویسم،اصولا هیچوقت اهل ِ پابلیک نوشتن ِ چنین حسایی نیستم،مخصوصا اینکه مخاطبای حقیقی این وبلاگ از دو نفر به پنج نفر افزایش پیدا کرده،هنوزم درست و غلطش رو نمیدونم،ولی...

روزت مبارک،همچنان برای من بهترین و خوشگلترین و مهربون ترین و عزیز ترین و ماه ترین و دوست داشتنی ترین دوست و معلم و مدیر ِ دنیایی...دوستی که همیشه تو یادم هست و حتی فراموش شدنش برای یک روز هم در ذهنم نمیگنجه،و روزی نیست که عکسش رو نگاه نکنم...

فقط درس جغرافیا نبود که یاد گرفتم،فقط جنگل ها استوایی و آبخیز داری و جنگل های حرا وجریان گلف استریم نبود،

درس محبت،صداقت،حرمت و مثبت اندیشی و خیلی چیزای دیگه.نمیدونم تونستم درست حسم رو منتقل کنم یا نه؟پوزش!زیاد بلد نیستم خوب بنویسم...

بانو! خبرت هست که بی روی ِ تو آرامم نیست؟!

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

بهار بانو...

با دوست ِ جدیدم آشنا بشید...

دوستان،بهار بانو

بهار بانو،دوستان...

تشخیص ِ خانوم بودنش هم به خودم مربوطه،خخخخخ:)))نیشخند

خدا میدونه با چه مشقتی از دانشگاه تا خونه آوردمشکلافه

لازمه بگم اون سنگ ها هم یکی از اون هزاران هنریه که من دارم؟-_- از هر انگشت یکی که نه هزارتا همینجوری میباره(فیلینگ اعتماد به سقف!:)) )البته نقاشی شدش فقط اون بالا پرندهه تو عکس ِ...

 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

داماد دوستی در حد المپیک !

میگم داماد جان فهمیده خواهرزنی داره که تو دنیا نظیر نداره؟؟چون وقتی برای اولین شام اومد خونمون براش کیک سیب و دارچین پختم.:))نیشخند

به نظرتون خیلی لوسش نکردم؟:)) ترکیب سیب و دارچین یه بوی فوق العاده داره...

یه همچی آدم ِ داماد دوستیم من ! الانم به خدمت مقدس سربازی تو تهران مشغولهشیطاننیشخند

پی نوشت:عکس رو بعد از یک روز خستگی ِ ناشی از تهیه و تدارک شام درست کردم،واسه همین هم تار افتاد هم خوشگل نیفتاده وگرنه هنر ِ ما فراتر از این چیزاستاز خود راضی!نیشخندنیشخندنیشخند

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

اردی بهشت یعنی بهشت....

وارد شدن به یکی از بهترین ماه های ِ سال رو شادباش میگم،جدا از تعصب،حتی اگه متولد این ماه هم نبودم،عاشق اردیبهشت میشدم.طبیعتش و آب و هواش و...

اسمش روش هست،اردی بهشت،اغلب کسایی هم که دور و برم اردیبهشتی هستند به شدت دوست داشتنی و مهربوننیشخند

میگم اینکه من اینقدر متواضعم یه وقت بد نباشه؟!:)))

اینجا یاد میکنم از دوست وبلاگی که توی ِ یک روز متولد شدیم،دختر مشرقی ِ عزیز

 

اینم یه خصوصیات کلی از اردیبهشتی ها که هرچی رو بیشتر تو اردیبهشتی ها و خودم دیدم سبزش میکنمنیشخند

خصوصیات کلی متولدین اردبیهشت ماه:
خیلی قانع ، صبور و آرام (البته فقط گاهی اوقاتنیشخند)، پرتحمّل ، عاشق ِ مالکیّت وحسود(خدایی قبول دارمنیشخند متعصّب(یه جورایی مربوط به همون حس ِ مالکیت میشه)، اهل اعتدال(تقریبا)، با محبّت(مگه غیر از اینه؟:)) )،عاشق عطر و بوی طبیعی(به شدت) ، از تجارب گذشته الهام می‌گیرد ، واقعاْ وفادار ،  ‎‎‎با سلیقه (شکست ِ نفسی چرا،هستممژه)، ، پول‌دوست ، همیشه راضی ، مصمّم ، پرکار ، سخاوتمند ، مؤقّر و سنگین ، فقط در مقابل حرف آرام رام می‌شود ، اهل مادیّات ، دنبال زندگی شیرین ، مادّی‌گرا و سودجو ، به‌هر کاری صورت واقعی می‌دهد ، مخالف خشونت ، با ثبات و پایدار ، عاشق صلح و آرامش ، صادق ، مال جمع کن ، اهل هنر ، مخالف درگیری ، اگر عصبانی شود طوفان بپا می‌کند (خییییلی درسته،خندهمهسا بی اعصاب میشودنگران)مستعد کشاورزی ، هرکاری را به پایان می‌رساند ، رئیس فعّال و لایق ، با همه کنار می آید(سازگاریم بالاست کلا،همه جور دوستی دارم...) ، خود سر (به قول مامانمخنده)، نجیب، عاشق خانه و خانواده ، عاشق طبیعت(به شدت) ، عاشق رفتار ملایم ، کمک رسان ، دارای قلبی بزرگ ، با صفا ، مسلّط به نفس ، دارای عزّت نفس ، عاشق گل و زیبائی ، بی تفاوت نسبت به دشمنان ، میانه رو ، رفیق و دوست بسیار شیرین(دوستان مگه غیر از اینه:|؟) ،شیک پوش ، علاقه‌مند به موسیقی ، قدر شناس ، مخالف عجله ، دارای تحمّل زیاد ،لجباز(شدیییییییییداااااانیشخند) محتاط و مخالف اعتراض و انتقاد .

مرد متولد اردیبهشت
دیر ناراحت می‌شود اما اگر ناراحت شود دنیا را به‌هم میریزد. زن شوخ، سیاستمدار، مطیع و خانه‌دار را به حد پرستش دوست دارد. آرام، اهل عمل، حساس، محتاط است ولی اصلا رویائی نیست. زود رنج و بد خشم است اما هرگز از خانه‌اش قهر نمی‌کند. دست و دلباز اما حسابگر است و علاقه‌مند است پسر داشته باشد.

زن متولد اردیبهشت
طبیعت را دوست دارد. مادری سخت‌گیر، همسری فداکار و کمک دهنده، عاشق موسیقی و ساز و آواز است. از بسیاری جهات نمک رندگی محسوب می‌شود. دغلباز و ناپاک و اهل فلسفه بافی نیست. در عشق بی‌پرواست. در شیک‌پوشی طرفدار سادگی است، مخالف شتابزدگی است و یک رگ لجبازی دارد.  

اردیبهشتی های عزیز،تولدتون مبارک،تقدیم به شما...

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

روز ِ زن...

عذاب ِ‌ وجدان ِ ناشی از اینکه سال ِ پیش(و شاید سال ِ پیشش هم) خرید کادوی ِ روز ِ مادر رو به ماری و بابا میسپردم و حال ُ و حوصله ی ِ کاری رو نداشتم باعث شد امسال خودم بعد از کلاس ِ عصر که خیلی هم خسته بودم برم خرید و کلی هم از اینکه مامانو میخوام یه دفعه یی سورپرایز کنم،خوشحال باشم.

بعد از کلی دور زدن و چرخیدن و خریدن ِ یه سری وسیله ی آرایشی که یه مدت بود قصد خریدشو داشت،طبق ِ معمول ِ هر مناسبتی رفتم گلفروشی،اینقدر اونجا شلوغ بود که این هم میتونست واسه خستگی  و کم صبری ِمن ناراحت کننده باشه و هم واسه ی باقی موندن ِ یه سری سنت ها توی ِ این وضعیت ِ شلوغ پلوغ ِ زندگی ِ مردم خوشحال کننده،حتی جا هم نبود،واسه همین از خرید دسته گل منصرف شدم و به یه شاخه گل راضی شدم،که همیشه رز ِ قرمز میخرم ولی اینبار تنوع دادم و رز ِ زرد گرفتم.

دیگه خوب یا بد کاری بود که از دستم بر اومد...

ماری و شوهرش هم این مجسمه هارو خریدن که بابا با خنده بهشون گفت روزِ  ِ مرد از اینا بزرگشو برام بیارید که با چشم غره های مامان همراه شدنیشخند (آخه اینم شد شوخی پدر ِ من؟اونم روز ِ زن؟:|)

روز تمام زن ها و مادرای ِ دنیا از ته قلبم مبارکقلب (این نقاشی رو یه روزی میکشم...)

پی نوشت:دقت کردین از صبح تلوزیون هرچی فیلم ِ مربوط به بدبختی و غم ِ خانوما هست گذاشته؟!آدم دلش میخواد گریه کنه! عید ِ دیگه مثلا؟!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

رویش ِ سبز ِ جوانه ها...

موقع نوشتن این مطلب تردید داشتم،راستش دوست نداشتم وبلاگمو از دست بدم و ف ی ل بشم،ولی خب گفتم چه کاریه!فقط یه شرح ِ کوچیکی میدم...

چهارشنبه،بیست و هفت فروردین یکی از بهترین تجربه های دانشجویی ِ من،کلاسمون تا ساعت دوازده بود ولی ساعت 3 قرار بود دکتر عارف بیاد و سخنرانی کنه و ساعت پنج هم برای اولین بار قرار شد توی دانشگاه(و شایدم کلا توی مشهد)(به لطف بعضیا:|)گروه بامداد کنسرت ِموسیقی داشته باشه و قرار شد با دوتا از دوستاقلب بریم،خب من دکتر عارف رو خیلی خیلی زیاد ،مخصوصا با گذشت و فداکاری  که نشون داد دوسش دارم.

طبق ِ معمولِ هر همایشی ساعت ِ دو و نیم به سمت دانشکده ی علوم اداری حرکت کردیم و سه اونجا رسیدیم و دیدیم ای دل ِ غافل!در ِ آمفی تئاتر بسته شده و یه جمعیت زیادی از دانشجوها با تعدادی عکاس و خبرنگار پشت ِ در بودن و بیرون صندلی و پروژکتور گذاشته بودن که از اونجا ببینن و فهمیدیم کلا از ساعت دو آمفی تئاتر پر شده بوده،من که بدجور ناراحت شدم،دخترا پشت یک در بودن و پسرا هم پشت یه در دیگه و باهم داد میزدن باز کن باز کن و هرزگاهی پسرا بلند میشمردن یک دو سه که درو هل بدن یا شایدم بشکنن ولی ما اثری از هل دادن ندیدیم گویا فقط بلد بودن که بشمرنخنثی

صدای آهنگ یار ِ دبستانی ِ من هم توی سالن شنیده میشد تا اینکه بعد یه مدتی یه دفعه در باز شد و همه به طرف در حرکت کردیم و واقعا هم آمفی تئاتر پُر بود و حتی روی ِ سن که دکتر عارف سخنرانی میکرد هم پر از دانشجو بود و به لطف هل دادن و هزار بدبختی در حالی که همه به هم چسبیده بودن داخل آمفی تئاتر جا شده بودن...

وقتی وارد شدم صحنه هایی دیدیم بس عجیب! اینجا مشهده؟ اینجا دانشگاه ِفردوسیه واقعا؟!

قبلا خبرای ِ دانشگاه امیر کبیر رو خونده بودم و گفتم عمرا از این اتفاقا تو مشهد اونم دانشگاه فردوسی بیفته ولی فکرم اشتباه بود.

دیدیم بادکنکای ِسبزُ دستبندای ِ سبزُ تیشرت های ِ سبزُ و  عکس های ِهمیشه سبز...

 

این همایش در کل تو مشت ِ اصلاح طلبا بود و حتی انتظامات و مجری ِ همایش هم یه جاهایی از این موج حمایت کردند،در مقابل شعار های .....آزاد باید گردد/یا حسین..../عارف،اصلاحات،... پاینده باد/رفع ِ...(دارم سعی میکنم خیلی در لفافه بنویسم باشد که ف ی ل نشویم،آرشیومو دوست دارمنیشخند)تعداد معدودی(پنج شش نفر،نهایتا بیست نفر)میگفتند اعدام باید گردد(که نمیدونم حکمتش چی بود که این چندتا دختر همش به ما چسبیده بودن!و هرچی جامونو عوض میکردیم میومدن چفت ِ ما و گفتیم الانه که فکر کنن از اونا هستیم و یه کاری دستمون بدن:)) ) و زمانی که دکتر عارف سخنرانی میکرد و سکوت بود ولی اونا یه دفعه به صورت کاملا خودجوش شعار میدادن مجری ِ مراسم گفت تعداد معدودی اینجا هستند که میخوان شمارو تحریک کنن ولی دوستان شما واکنش نشون ندینتعجبنیشخند(دست و جیغ و هورااا:))) )
حواشی زیاد داشت،درگیریُ و دعوا و حراست و... شعار های ولش،ولش کن که من به چندتاش اشاره میکنم،از دکتر عارف پرسیدند " اصلاحات چیست؟ "
جمعیت قلیلی از افراطیون (20 نفر) علیه ایشون و اصلاح طلبا شعار دادند ( مرگ بر فتنه گر و ... )
دکتر عارف گفت : همینقدر بگم حزب اصلاح طلب به جای "مرگ بر و .. "
از " زنــــــــــــــده باد .. " استفاده میکنه...قلب
یکی از پسرا هم اومد و به روزنامه ی بهار اعتراض کرد که مطلبش بر خلاف قرآن نوشته شده و روزنامه برای شما اصلاح طلبا بوده و....
که همه اونقدر هو کردن که مجبور شد برهنیشخند و دکتر عارف هم گفت این سوال نبود و تحلیل بود و من با اون مطلب مخالف بودم ولی یک مطلب دلیل نمیشه کل روزنامه توقیف بشه مثل اینکه به خاطر ِ خطای ِ یک پزشک کل بیمارستان رو تعطیل کنن...
خلاصه ما که کلی واسه کنسرت شیک و اتو کشیده وارد شدیممژهبه صورت کاملا چروک و قرمز و با یه صدای گرفته و گلو درداوهناشی از شعاردادن(الان که فکر میکنم ستاره داشتن خیلی هم بد نیست تازه کلاس هم داره:)) )و بعدشم بارش نسبتا شدی د ِ بارون که تکمیلش کرد و خیس هم شدیم،رفتیم که اجرای گروه بامداد رو تماشا کنیم که خیلی زیاد این اجرای سنتی رو دوست داشتم و بعد از اون همه تنش و داد و بیداد،واسه خودش یه نوع ریلکسیشن بود...
اینم دوتا فیلم از این همایش،اینجا هم برای عکس های بیشتر،و این هم یه حاشیه ی دیگه که امروز اتفاق افتاده..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

بزن تار که امشب باز دلم از دنیا گرفته،بزن تار و بزن تار...

ابن چند روز از اون روزایی بود که از ظهرش هر لحظه امکان داشت بشینم و حسابی گریه کنم! 

ولی خودمو کنترل میکردم،هم به این هوا که یه مدت بگذره حالم خوب میشه و اینجوری فقط  اوضاع بدتر میشه و کِش پیدا میکنه هم اینکه نمیخواستم تو خونه کسی متوجه بشه،مخصوصا با رفتُ و آمد های ماری و شوهرش...

فکر کنم احساسایِ متناقض ِ یه دختر هیجده نوزده ساله رو غیر خودش کسی نتونه بفهمه و درک کنه،اونم کسی مثل من که کلا تو سنایِ دیگه هم وضعم همین بود و الان حس میکنم داره به اوج ِ خودش میرسه،بلاتکلیفی و هزارُ و یک فکر ِِِِ مخرب که به خودتم رحم نمیکنی و حتی ممکنه خودتو ترور شخصیتی کنی در حدِ المپیک... 

همین الان که دارم این پست رو مینویسم تویِ ذهنم هزارتا فکر جورواجورُ قاطی پاتی میاد که نمیدونم از جونم چی میخوان...

دلم گریه میخواد،شاید بیشتر از اون دلم دردُ دل میخواد،دلم میخواد بیشتر حرفایی که توی دلم نگه میدارم رو به کسی که باهاش راحتم بزنم و توی آغوشش فقط گریه کنم،ولی حتی نزدیک ترین دوست یا آشنایی که توی قلبمم باشه نمیتونه این نقش رو ایفا کنه و بهتر بگم"نمیتونم" پیشش درد و دل کنم و این مشکل از اطرافیانم نیست بلکه از خودمه که خیلی از وقتا حتی اگه بدترین اتفاق هاهم بیفته صدا از سنگ در میاد ولی از من نه...

فعلا زندگی رو دوست ندارم،دلم گرفته از روزگار و عشق و محبتی که دیگه کمرنگ شده،از خیلی از آدما...

وقتی بخوام بخوابم،ساعتای دو،سه شب،زیر پتو زمانی که آهنگ های قدیمی ابی و سیاوش قمیشی و شایدم بزن تار ِ هایده رو پلی کردم احتمالا گریه حالمو بهتر میکنه...

راستی گفتم بزن تار یاد این افتادم که هنوزم یکی از تصمیمام یاد گرفتن سه تارِ،حس میکنم روز به روز بیشتر دارم به موسیقی علاقِمند میشم...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

برای ریحانه...

دیگر نتوانستم سکوت کنم زمانی که شنیدم فردا زمان اعدام توست،نتوانستم سکوت کنم زمانی که حرف های مادرت راشنیدم،گفته بودی دست از تلاش بردارد و از لحظه های باهم بودنتان استفاده کند...دلم گرفته است،اخبارت را دنبال میکنم و به چهره ات زل میزنم و اتفاقات و شرایطت را تصور میکنم،دلم گریه میخواهد،ولی این گریه و اندوه نه دردی از تو دوا میکند و نه من،

شاید این را خوب بدانی که برای دختران این سرزمین نماد استقامتی،خلاف این را ثابت کردی که: "هیس! دخترها فریاد نمی زنند"


ریحانه جان حالا شب تو چگونه می گذرد؟در پشت آن میله های خاکستری، در این بازی تیره و تار زندگی چه کسی تو را از وحشت شبانه میرهاند؟

تو دختری بودی نوزده ساله،همسن من،اکنون 26 ساله ای،سال هایی که میتوانست بهترین سال های زندگی ات باشد راپشت میله ها و هر لحظه در انتظار شنیدن حکم قصاص میگذرانی،زیرا نگذاشتی که نقشه های پلید و شوم یک مرد به سرانجام برسد،نگذاشتی دستان آلوده ی مردی که بوی تعفن میدهد جسم و روح تو را لمس کند،تو تنها از خود دفاع کردی!

شاید نمیدانستی به دختران این سرزمین میگویند که فریاد نزنند،شاید نمیدانستی در چنین شرایطی ماه رویان این سرزمین باید "سکوت کنند" تا مانند تو منتظر طنابی برگردن خود نباشند،باید سکوت کنند تا مقصر شناخته نشوند،باید سکوت کنند چون آبروی آن ها در خطر است نه آبروی کسی که لایق کلمه ی "مرد" نیست.

آری!دختران این سرزمین چیزی به نام "امنیت" را نمیشناسند،دختران این سرزمین مجرمند،به جرم دختر بودن !باید مهر خاموشی بر لبان خود بزنند،خدا میداند چه کسانی چنین رازهایی مانند تو را در سینه دارند،چه ریحانه هایی قربانی شده اند،چه ریحانه هایی از این راز عذاب میکشند و هیچ نمیگویند،در این کشور دختر که باشی حتی زمانی که سوار تاکسی هم بشوی امنیت نداری.

اینجا کشوریست که به دختران خود میگویند مراقب خود باشند ولی به پسرانشان نمی آموزند "انسان"  بودن را...

نگران نباش،تو راه درستی را پیش گرفتی و در آن شکی نیست،تو خیلی مردتر از کسانی هستی که از مرد بودن تنها یک چیز را به ارث برده اند...خیلی ها نگران تو هستند،خیلی ها دارند برای آزاد شدنت تلاش میکنند،خیلی ها به دنبال بخشش از سوی خانواده ی سربندی هستند،بخشش؟ آن ها باید ببخشند؟ تو باید تاوان دهی؟ نمیدانم...انگار این تنها راه باقی مانده است،انگارهیچ قانونی به نفع تو نوشته نشده...

مطمئن باش این باعث ترس ما نمیشود،من و همجنسانم،من و هم سن و سالانت راه تو را ادامه خواهیم داد و کاری را انجام خواهیم داد که تو انجام دادی و این را به دختران و نوه هایمان نیز خواهیم آموخت...

پی نوشت:خوشبختانه خبر رسید که ریحانه فردا اعدام نمیشود.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا