لعنت

نتونستم که دوباره ننویسم...تموم وجودم پر از غمه، به معنی واقعی کلمه دارم میترکم.

هی اسکرول کردن و خوندن خبرا، هی دیدن فیلما، هی اشک و آه کشیدن، هی لعنت فرستادن بهشون... و این چرخه باز تکرار میشه.

یه مامان ۳۴ ساله که سه تا بچه کوچیکم داره، که فقط رهگذر بود و داشت به یکی‌ که تیر خورده بود کمک میکرد، کشتنش! خیلی راحت...یه تیر روونه گردنش کردن. انگار نه انگار که جونش انداره سر سوزن ارزشی داشته باشه.

جوونی که تو دو قدمیش بهش شلیک میشه، سلاحیم نداره، میاد از جاش بلند شه که با تبر! فاکین تبر دوبار میزنن به سرش. فیلمشو هی میبینم ولی باور نمیکنم، اصلا هنگم، آخه همچی چیزایی ممکنه مگه؟خدایا کجا داریم زندگی میکنیم، یعنی خانواده هاشون تو چه وضعین الان..

لعنت بهشون، لعنت به این زندگی نکبت بار که قرار نیست رنگ خوشیو ببینیم، لعنت به من که فقط نظاره گرم.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مهسا

عادت میکنیم

وصل شد ولی خب حال کسی خوب نشد که هیچ بدترهم شد.

در حد یکی دوتا ویدئو از این چند روز دیدم و وضعیتم اینه، حتی از اینکه بخوام عکسو فیلمارو باز کنم هم میترسم. 

همه چی باورنکردنیه ولی اینکه طبق معمول میگذرونیم و عادت میکنیم از اون هم باور نکردنی تره... دلم میخواد گم و گور شم یه مدت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

بعیده

خب خب... قرار بود وضعیت نت تا امروز اوکی شه که نشد، راستش فکر کنم دارم به درجه ای میرسم که دیگه هیچی مهم نیست، جسمی و روحی به هم ریختم و مسکنم دیگه افاقه نمیکنه.

تقریبا از همه عصبانیم همه هااا:))) من همینجوریشم اکثر اوقات احساس تنهایی میکردم و این وضع اینترنت باعث شد به این نتیجه برسم هموناییم که داشتم وقتی اینترنتی در کار نباشه دیگه نیستن...فقط خودمم و خودم. واقعا این زندگی بسه دیگه.

این وسط از بیکاری فصل سوم  reasons why 13  رو نشستم شروع کردم و خب چیزی که همش مربوط به خودکشی و تجاوزه میخواد چی به روزم بیاره؟؟ منتظرم دو قسمت آخرم تموم کنم شاید یه کم روحم آروم بگیره که بعیده بعیده بعیده...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهسا

یعنی باور کنیم وصل شدنشو؟

دیروز با یه پروکسی که به دستم رسیده بود در حد چند دقیقه ای تونستم تلگرام کانکت شم، بعدش قطع شد و دیگه هم وصل نشد، مثل کسایی که تازه به وضعیت عادت کردن ولی یهو مواد بهشون میرسه ولی نه اندازه کافی دوباره اعصابم‌ از این وضعیت کوفتی به هم ریخته:)))) هی بال بال میزنم و مرتب چک میکنم ببینم وصل شد آخر یا نه.

 مخصوصا امروز که خبر وصل شدنش تو یه سری جاها رسیده و انگار داره اوکی میشه هرچند من هنوزم خیلی امید ندارم راستش:)) حس میکنم هیچوقت مثل اولش نشه وضع اینترنت، نه که وضع اولش خیلی خوب بودو همه چی فیلتر نبود،همونم دیگه شاید نباشه.

همچنان سرمو با فیلمو سریال و وبلاگ خوندنو دیدن کامنتای ملت زیر محصولات دیجیکالا  گرم میکنم، از گوشی بگیر تا حبوبات و دلستر شمس و پفک نمکی! به چه فلاکتی رسیدیم توروقرعان.

از اینورم کمردرد داره منو ذره ذره میکشه، حس میکنم کمرم، رون پام، تک تک قسمتای بدنم داره از هم کشیده میشه به حد پاره شدن، هی مسکن هی اشک ولی آروم نمیشه لعنتی. این چند روز اب و هوای بارونی و امروزم که دیگه برف همه چیو دلگیرترم کرده.

وصل شو لعنتی وصل شو:(

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مهسا

همچنان در جست و جوی عنوان مناسب:)))))

فکر‌ میکردم الان که دیگه به هیچی نمیشه دسترسی پیدا کرد اینجا خیلی فعال تر از این حرفا باشم ولی خب نچ! دل و دماغی نمونده تو این اوضاع...همش آه کشیدنو غم و ناامیدی

تو این وضعیت لعنتی دندونمم کار دستم داده و یه تیکش حالت لق شدن پیدا کرده بود که امروز رفتمو گفت شکسته باید تیکه شکسته رو در بیاریم و بعدشم روکش و این داستانا،ل فعلا تیکه شکسته رو در آورده و هنوز اثر بی حسی مونده نمی‌دونم تاثیرش تموم شه به فاک خواهم رفت یا نه:)))

نه که غمو غصه ی همه چیو کم داشتم، نه که بیشتر از یه هفته درگیر این پی ام اس عوضی و افت فشار نیستم،فقط همینو کم داشتم دیگه، که تو این وضعیت که واسه بازسازی خونه کلی خرج شده و خانواده تو وضعیت خوبی قرار نداره باید این خرجم رو دستشون میذاشتم و عذاب وجدان بگیرم از این زندگی انگل‌وارم تو ۲۴ سالگی...

چقدر غر زدم:)))

 با یه دوست حرف این بود قبلا اینجا خیلی خودمو سانسور میکردمو خودم نبودم... گفتم اگه دوباره شروع به نوشتن کنم بعید میدونم به شدت اون موقع باشه

با نوشتن اینا حس میکنم واقعا سانسورمو کم کردم:)) شاید یه دلیلش اینه دیگه کسایی که خیلی باهم در ارتباط بودیم و اینجارو میخوندن تعدادشون کمه و حتی کسی نیست

ولی خب دلیل مهم ترش احتمالا برمیگرده به خودم...خیلی تغییر کردم به نسبت اون سالا خیلی:)))) راضیم از این تغییرات؟ خیلی! درسته زندگی تلخ تر شده ولی ابن بخش بیشتر خودم بودن واسم لذت بخشه و حتی هنوز برام جدیده:)))

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهسا

نمی‌دونم!

پستای قدیمی رو پشت سر هم خوندم و طبق معمول هر دفعه ای که بعد مدت ها میام اینجا دهنم باز موند از این حجم از تغییرات:))) تو همه چیا! یعنی از مدل نوشتن بگیر تا طرز فکر دغدغه ها هی شک میکنم میگم اینارو واقعا من نوشتم؟ این آدم من بودم؟:)))  کی وقت کردم این همه عوض بشم WTF :)) 

یه کار دیگه ای که وقتی اینجا سر میزدم میکردم سر زدن به دوستای وبلاگی بود که خب یه سریاشون انگار جمع کردن رفتن بقیه هم که باز نمیشن تو این شرایط قشنگ اینترنتمون:( نمیدونم هنوز مینویسن؟ زندگیشون به کجا رسیده الان دارن چیکار میکنن؟

این وبلاگ و دوستای مجازی ای که به وجود آورد جز خاطره های قشنگ زندگیمه که ناراحتم به خاطرات پیوسته و دیگه نیس:( دیگه نه مینویسم نه ارتباطی باقی مونده با بچه ها

احساس نیاز به نوشتن  تو این چند سالی که دیگه اینجا چیزی ننوشتم همیشه یه گوشه ای بوده... یه مدت کوتاهی تو توییتر رفعش کردم که بین این چیز میزای جدید فکر کنم شبیه ترین باشه به جو اینجا:)))ولی خب اونجاهم ترکید و بعدش دیگه دستو دلم به نوشتن نرفت.

نمیدونم الان اگه اینترنت اوکی بشه باز دیگه قراره برم گمشم تا یه سال دیگه یا نه:)))) ولی خب بازم امید دارم به اینکه آدم شم و نوشتنو اینجا شروع کنم حتی اگه دیر به دیر باشه

پ ن: چقدر این نوشتن عنوان چیز اذیت کننده ایه یادم‌نمیاد قبلنا واسم اینقدر پروسه سختی باشه:))

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهسا

:دی

میگم یه وقت زشت نباشه تو این وضعیت که دستم به چیز دیگه ای نمیرسه بعد این همه مدت دوباره سر زدم به اینجا:))))))

فعلا چند ساعته سرم گرمه با خوندن چرتو پرتام تو این همه سال و برگی برام نمونده حقیقتش! :)))

برم به ادامه ی خوندن برسمو تجدید خاطره کنم احتمالا بعدش بیام با کلی حرف اصلا رفتم تو حالو هوای اون روزا کلی دلتنگ شدم...

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مهسا

غیبت کبری

انگار شروع کار و نشستن زیاد پشت سیستم باعث شده هوس وبلاگ نویسی دوباره بعد چند سال غیبت بزنه به سرم و واسه بار شونصدم ظهور کنم!
آیا این سری پیوسته خواهد بود یا بعد یه مدت باز غیبم میزنه؟ خدا میدونه :)))) هیچ چیییز از من بعید نیست متاسفانه...

پی نوشت: اولین کاری که کردم وقتی اومدم اینجا به وبلاگ یک مترسک سر زدم و فهمیدم همین دو سه روز پیش خدافظی کرده و وبلاگشو تعطیل کرده :| قدم نحس که میگن همینه ها
چراااا آخه؟؟؟
۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهسا

تولدم مبارک

۱۴ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰
مهسا

چه مرگمه؟

هروقت بهار میاد استرس میگیرم...استرسش استرس منفی نیست ولی خب استرسه!

تو بهار شدیدا تولد زیاده،یعنی اعضای خانوادم و هفتاد درصد دوستام لطف کردن و تو بهار به دنیا اومدن! مناسبت ها هم که بماند...و همشون تو اردیبهشت اوج میگیره ^_^

واسه هر کدومم باید دو هفته فکر کنم که من هدیه چی بگیرم و بعدشم به هیچ نتیجه ای نرسم...

و واسه تولد نزدیکاهم که باید علاوه بر اون به اینم فکر کنم که چه کیکی درست کنم؟اصلا خوب در میاد؟خراب کاری نمیشه؟

خلاصه تولد خودم یه مقدار کوفتم میشه:))) 

هدیه گرفتن در صورتی که تو مضیقه مالی نباشی خیلی هم خوبه! واسه یه دسته هدیه رو نسبتا راحت پیدا میکنم ولی یه دسته از اطرافیانم هستن که سخت پسندن و آدم دیوونه میشه تا یه چیزی پیدا کنه و بعدشم با خودت میگی من که میدونم خوشش نمیاد:)))

جدا از دردسرای هدیه خریدن موقع دادنش کلی حس خوب دارم و کلی هم خوشحالم...یاد یکی از تیکه های سریال فرندز افتادم که میگفت هرکاری که میخوای بکنی خودخواهیه  و طرف مقابلش خودشو کشت که ثابت کنه اینجوری نیست ولی موفق نشد:))) 

نمیدونم شاید یه درصد خوشحالیم واسه این باشه که طرفمو خوشحال میبینم ولی خب تهش فکر کنم همون خودخواهیه.

سورپزایز کردنم همینطوره....اصولا عاشق سورپرایز کردنم:)))تا جایی که بتونم سعی میکنم که دور و بریارو سورپزایز کنم و اون چهره ی باحال بعد سورپرایزو تو چهرشون ببینم و کیف کنم شاید عاشق سورپرایز شدنم باشم ولی خب از اونجایی که نشدم نمیتونم بفهمم:))) یه عمره هی سعی میکنم همه رو سورپرایز کنم ولی هیچکی منو سورپرایز نکرده:((( فیلینگ حسرت :(

الان مشخصه یهویی احساس بدبختی کردم و خیلی قر و قاطی نوشتم؟ :دی

واسه اینکه بهتر متوجه حرفام بشین سرچشمه ی این پست به این برمیگرده که دوست پسر یکی از دوستا با من و بقیه بچه ها هماهنگ کرده که واسه تولدش که چندروز دیگست حسابی سورپرایزش کنه، نمیتونم بگم حسادت ولی از اون موقع یه جوری شدم!نمیتونم دقیق بگم چجوری شاید تجربش کرده باشین ولی خب هرچی هست چیز خوبی نیست:((( گاهی روزا مثل برق میگذره ولی...ولش کنین...از این بهتر نمیتونم بگم چه مرگمه.

تو وبلاگ بیشتر از همیشه صادقانه مینویسم.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مهسا