هروقت بهار میاد استرس میگیرم...استرسش استرس منفی نیست ولی خب استرسه!

تو بهار شدیدا تولد زیاده،یعنی اعضای خانوادم و هفتاد درصد دوستام لطف کردن و تو بهار به دنیا اومدن! مناسبت ها هم که بماند...و همشون تو اردیبهشت اوج میگیره ^_^

واسه هر کدومم باید دو هفته فکر کنم که من هدیه چی بگیرم و بعدشم به هیچ نتیجه ای نرسم...

و واسه تولد نزدیکاهم که باید علاوه بر اون به اینم فکر کنم که چه کیکی درست کنم؟اصلا خوب در میاد؟خراب کاری نمیشه؟

خلاصه تولد خودم یه مقدار کوفتم میشه:))) 

هدیه گرفتن در صورتی که تو مضیقه مالی نباشی خیلی هم خوبه! واسه یه دسته هدیه رو نسبتا راحت پیدا میکنم ولی یه دسته از اطرافیانم هستن که سخت پسندن و آدم دیوونه میشه تا یه چیزی پیدا کنه و بعدشم با خودت میگی من که میدونم خوشش نمیاد:)))

جدا از دردسرای هدیه خریدن موقع دادنش کلی حس خوب دارم و کلی هم خوشحالم...یاد یکی از تیکه های سریال فرندز افتادم که میگفت هرکاری که میخوای بکنی خودخواهیه  و طرف مقابلش خودشو کشت که ثابت کنه اینجوری نیست ولی موفق نشد:))) 

نمیدونم شاید یه درصد خوشحالیم واسه این باشه که طرفمو خوشحال میبینم ولی خب تهش فکر کنم همون خودخواهیه.

سورپزایز کردنم همینطوره....اصولا عاشق سورپرایز کردنم:)))تا جایی که بتونم سعی میکنم که دور و بریارو سورپزایز کنم و اون چهره ی باحال بعد سورپرایزو تو چهرشون ببینم و کیف کنم شاید عاشق سورپرایز شدنم باشم ولی خب از اونجایی که نشدم نمیتونم بفهمم:))) یه عمره هی سعی میکنم همه رو سورپرایز کنم ولی هیچکی منو سورپرایز نکرده:((( فیلینگ حسرت :(

الان مشخصه یهویی احساس بدبختی کردم و خیلی قر و قاطی نوشتم؟ :دی

واسه اینکه بهتر متوجه حرفام بشین سرچشمه ی این پست به این برمیگرده که دوست پسر یکی از دوستا با من و بقیه بچه ها هماهنگ کرده که واسه تولدش که چندروز دیگست حسابی سورپرایزش کنه، نمیتونم بگم حسادت ولی از اون موقع یه جوری شدم!نمیتونم دقیق بگم چجوری شاید تجربش کرده باشین ولی خب هرچی هست چیز خوبی نیست:((( گاهی روزا مثل برق میگذره ولی...ولش کنین...از این بهتر نمیتونم بگم چه مرگمه.

تو وبلاگ بیشتر از همیشه صادقانه مینویسم.