۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

نرم نرمک میرسد اینک بهار...

اینم از آخرین روز ِ سال 93، با همه ی تلخی ها و شیرینی هایی که داشت،

کاشکی سال 94 رو با دستای خودم بسازمش طوری که آخر سال بگم امسال ازپارسال بهتر بود و خیلی اتفاقای خوبی برام افتاد و خیلی چیزارو به خودم ثابت کردم...

93 سال بدی نبود،سال خیلی خوبیم نبود،اتفاقای بدی افتاد طوری که از حافظم پاک نمیشه و نخواهد شد و از اون طرفم کلی اتفاقای شیرین و دوست داشتنی افتاد...

حس میکنم امسال از خیلی نظرا تغییر کردم،فکرام متفاوت شده...

من برم که هم اتاقم هنوز انگار توش بمب گذاشتن هم سفره هفت سین درست نکردم و همه ی کارام مونده فقط یه روز وقت دارمنیشخند

امیدوارم امسال واستون سال خوبی باشهبغل

نوروز رو به همتون شادباش میگم... 3>

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

کویر ِفدیشه !

جای شما خالی رفتیم کویر،اونم از نوع فدیشه...

اینکه چجوری به هزار بدبختی این دوستای تنبل تر از خودمونو شارژ کردیم تا بکشونیمشون کویر بماند،تا این که بالاخره سومین و آخرین اردو شد که بریم!

با اون همه بدبختی سه تا از دوستا همراهی کردن و چهارتایی راهی شدیم،اردو یه روزه بود و از 8 صبح شروع میشد و 10 شب هم تموم.

8 رفتیم سازمان مرکزی جهاد دانشگاهی و از اونجا سوار اتوبوس شدیم،اگه لینک بالا رو باز کرده باشین میخونید که فدیشه 45 کیلومتری نیشابور هست.

اول رفتیم خیام و نیم ساعتیم بیشتر اونجا نبودیم

بعد به سمت امام زاده عبدالله رفتیم و بماند این که تو همین مسیر تو اتوبوس اول چهارتایی پانتومیم بازی کردیم بعدشم جرات و حقیقت! وکل زندگیامونو دوستان لطف کردن ریختن بیرون طوری که بعدش گفتیم از فردا ما همدیگه رو نمیشناسیم:)))

اونجا بهمون ناهار دادن و یه سری سوال هم پرسیدن و میخواستن جایزه بدن و سوالشون این بود سه تا از برنامه ها ی اخیر سازمان جهاد دانشگاهی چی بود و منم از اونجایی که همش تو سایتشونم میدونستم ولی زودتر از من یه دختره گفت و من فقط یه برنامه رو تونستم بگم که گفت نمیشه باید سه تا بشه،منم گفتم خب دوتا اردوی کویر دیگه ای هم که برگذار کردین هم میشه برنامه دیگه،خندید گفت به زیرکیت جایزه میدم وگرنه بلد نبودی:)))جایزه هم یه کتاب شعر بود که شعرای خود دانشجوها توش بود و خیلی هم دوستش دارم.

از اون امام زاده تا کویر باید پیاده میرفتیم که بیست دقیقه تا نیم ساعت طول میکشید،هوا هم گرم  آفتاب مستقیم میخورد تو صورتمون،وقتی رسیدیم هرکی دیگه هرجا میخواست میرفت،با دوستام یه جای دنج پیدا کردیم و دراز کشیدیم،کلی حس خوب داشت،آرامشش فوق العاده بود...

بعدم شروع کردیم به عکس گرفتم از خودمون و کویر(خودمون بیشتر:))) )،اونجا یه حالتی بود فقط دوست داشتی دراز بکشی یا بشینی یه جا و به هیچی فکر نکنی...

تو همین حالتا بودیم که یکی از دوستا یه آهنگ غمگین گذاشت و همه نزدیک بود اشکاشون بریزه که منم طی یه حرکت یهوی وسط آهنگ ِ بنده خدا این آهنگو گذاشتم:

آهای دختر ِ چوپون، آهای دختر ِ چوپون، دل دیوونه رو کشوندی تو دشت و بیابون، از این سووووو به آن سوووو :)))

و دوستان عنان از کف دادن و شروع کردن به بزن و برقص که سنداشم نزد من موجوده:)))

فقط خواستم قدرت موسیقی رو بگم الان :-D

بعد چندساعت گشتن جاهای مختلف کویر و دیدن ردپاهای عجیبی که نمیدونیم از چه حیوونایی بود قرار شد همه یه جا جمع بشن و آتیش درست کنن،همه دورتا دور نشستیم و من به یکی از آقاهایی که مسئول اردو بود گفتم وقتی داشتین واسه خودتون میخوندین ما شنیدیم خیلی صداتون قشنگ بود،میشه واسه ماهم بخونین؟

که بالاخره راضی شد و واسمون خوند و بسی کیفور شدیم و لذت بردیم...

هوا هم هی داشت سرد و سردتر میشد و آتیش روشن کردن و همه دور آتیش نشستیم و  آهنگای مختلفو میخوندیم... خیلیا از رو  آتیش پریدن.


سیب زمینی آتیشی هم برامون درست کردن و بعدشم فشفشه و وسایل آتیش بازی آورده بودن که تو اون تاریکی خیلی خوب بود...


و هرچی بهمون میگفتن بریم ما میگفتیم نه یه کم دیگه باشیم...میخوایم ستاره ها هم ببینیم،ستاره ها کم کم داشتن زیاد میشدن که ساعتای هفت و نیم اینا صدای زوزه شنیدیم و دیگه فراااااار!یعنی از اونجا تا امام زاده رو دوییدیم،یه ذره راهم نبود که!

خلاصه تو راه برگشت دوستای من که خواب بودن و بقیه هم مثل جنازه!

نزدیکای ده رسیدیم دانشگاه و بعدشم که خونه...

خیلی تجربه ی خوبی بود و اصلا پشیمون نیستم از این اردو...

22اسفند 93



۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

برف، برف، برف میباره...

این هفته خدارو شکر هفته ی آخریه که میرم دانشگاه :)

تقریبا از بیستم میرم تو تعطیلات و بعدشم که احتمالا هفته ی دوم فروردین طبق معمول مسافرت به شهر ِ باران...

در مورد حس و حالم به عید چیز خاصی ندارم بگم! اونقدر ذوق زده نیستم و خوشحالم نمیشم از اومدنش ولی یه کم خوشحالم بابت اومدن ِ بهار و آب و هواش و اینکه یه تنوعی تو زندگی به وجود میاد.

در مورد مسافرتم نظر خاصی ندارم!دوستام همه تعجب میکنن میگن جای تو بودیم از همون اول عید میرفتیم مسافرت در صورتی که به خاطر من این مسافرت هفته ی دوم عید افتاده،هرچند وقتی فکر میکنم اینکه تمام عید توی خونه باشم هم خیلی بده و در نتیجه واسه اینم خوشحالم.

یه خوشحالی دیگه هم دارم و اینکه جمعه از طرف دانشگاه با سه تا دیگه از دوستا میریم کویر فدیشه،نزدیکای نیشابور، عکساشو که دیدم خیلی خوب بودن.

راستی یه خوشحالی دیگه! الان داره اینجا برف میاد،دو سه بار دیگه مشهد برف اومد ولی کلا چند ساعت طول کشید و اثری هم ازش باقی نمونده و اسمشم نمیشد گذاشت "برف"

ولی این یکی برف یه خورده شدیدتره و یه کوچولو هم رو زمین نشسته،از اونجایی که الان دانشگاهم و کلاسم یک ساعت دیگه شروع میشه وقتی رفتم خونه عکساشو ضمیمه ی این پست میکنم.

امیدوارم امسال واستون خوب تموم بشه و سال دیگه هم خوب شروع بشه!(جمله فلسفی بود اصلا)

پی نوشت: "خیلی خری" توی پست قبلی صرفا یه تکه کلام بود بین من و اون دوست و خب شاید خیلی ها در جریانش باشن که این حکم ِ کلی حرف محبت آمیز رو داره و محبتی که تو این جمله موج میزنه تو جمله ی چقدر دوستت دارم نیست! پس اصلا نمیشه گفت یه توهینه،اینو واسه کسایی گفتم که شاید در جریانش نباشن و اون پست رو بخونن.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

خیلی خری!

هرچی ترم پیش استادا باحال بودن و کلاسا کلی خوب بود و خوش میگذشت و درسا نسبتا شیرین بود و آخر ترمم دست به نمره دادنشون عالی بود، حالا این ترم کلا استادتو میبینی که دکترای روانشناسی داره از خودت که هیچ از زندگیت نا امید میشی! :|

کلاسی داریم به اسم روانشناسی مرضی که بیاین سر کلاس خندتون میگیره که واقعا استاد هستن ایشون؟ همش میخوای بخوابی سر کلاس بس که یه ریز حرف میزنه و حرفاهم همش بی ربط و هیچی ازشون نمیفهمی و اصلنم به این فکر نمیکنه بچه هارو تو بحث دخالت بده استراحتی بده و... که کلاسش یه کم به حال بیاد...کلافه

حتی استادای باحالی که ترم پیش باهاشون درس داشتی امسال شدن بی حال! افسوس

علاوه بر اون ترم پیش چهارروز پشت سرهم تعطیل بودم و این ترم سه روز تعطیلی دارم که پشت سر هم نیستن و همه ی اینا باعث شدن بگم ترم سه عجب ترمی بود!چشم

الان یه عدد ترم چهاری هستم و خیلی هم از این بابت خوشحال نیستم ایشاا... که زود بگذره این ترممنتظر

راستی دقت کردین گاهی با کسی چند سال دوستی اونم از نوع صمیمیش و همه ی این دوستی سر هیچ و پوچ سر یه دلخوری الکی به هم میخوره! و واسه خودت عجیبه که یعنی تموم شد همینجوری یهویی و بیخودی؟! دلت تنگ میشه و گاهی به یادش میفتی مخصوصا این روزا ولی میگی مثلا بهش زنگ بزنی که چی؟بگی ببخشید؟ کاری نکردی که بگی ببخشید!همون اوایل بهش پیام دادی و نتیجه ی خوبی نگرفتی و حاضر نشده پا بذاره رو غرورش با اینکه تو اینکارو کردی، بگم چرا اینقدر بی معرفتی!بگم منم شدم جز کسایی که ازشون کینه به دل گرفتی و سال ها این کینه رو تو دلت نگه میداری؟سر چیزی که باید کینه ازم داشته باشی نداشتی و دوستیمون ادامه پیدا کرد  اونوقت الان سر هیچ و پوچ!!یعنی واقعا هیچ و پوچ ها!!! شایدم سرت شلوغه و دیگه فرصت نداری یادم بیفتی نمیدونم دقیقا چی داره میگذره.

ممکنه الان اینجارو بخونی البته!نمیدونم چقدر احتمال داره شاید پنجاه درصد!

من از اونا نیستم که اگه بدونم اینجارو داری میخونی الان برات آرزوی موفقیت و خوشحالی کنم و بگم امیدوارم خوش بگذره بهت و به یادتم و...

پس اگه داری میخونی از همین تریبون بهت میگم خیلی خری!

 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

نه !

یه جمله ای از ژوان هریس هست که میگه: "ناگهان دلت می گیرد … از فاصله بین آنچه می خواستی. ... و آنچه که هستی"

بعضی موقع ها شدید این حس بهم دست میده! به خودم نگاه میکنم میگم واقعا این چیزیه که میخوام؟! از هر نظر میگم اینو...

به خودم میگم زندگیم داره حیف نمیشه آیا؟ تو این حدودا بیست سال یه سه ماه کمتر، کار مهمی کردم؟ زندگیم پربار بوده؟ احساس مفید بودن داشتم؟ از خودم و زندگیم راضی بودم؟ پا گذاشتم روی بعضی چیزا واسه موفق بودنم؟ اصلا من آدم خوبیم!؟ به درد کسی خوردم؟ تونستم دردی رو هرچند کوچیک از دوست و غریبه دوا کنم؟ 

خودم چی؟این بیست سال حداقل ده سال از زندگیمو واسه خودم تلخ نکردم؟ حرومش نکردم؟همش غصه و اشک، از بین بردن اعتماد به نفسم با دستای خودم.. به وسیله خودم،تو این ده سال شده  دو سه سالشو فدا کنم واسه اینکه زندگی بهتری داشته باشم؟

سرمو میندازم پایین میگم نه! جواب همشون نه...

فاصله ی اونی که میخوام با اونی که هستم چقدره؟! زیاااااد...

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا