نتونستم که دوباره ننویسم...تموم وجودم پر از غمه، به معنی واقعی کلمه دارم میترکم.

هی اسکرول کردن و خوندن خبرا، هی دیدن فیلما، هی اشک و آه کشیدن، هی لعنت فرستادن بهشون... و این چرخه باز تکرار میشه.

یه مامان ۳۴ ساله که سه تا بچه کوچیکم داره، که فقط رهگذر بود و داشت به یکی‌ که تیر خورده بود کمک میکرد، کشتنش! خیلی راحت...یه تیر روونه گردنش کردن. انگار نه انگار که جونش انداره سر سوزن ارزشی داشته باشه.

جوونی که تو دو قدمیش بهش شلیک میشه، سلاحیم نداره، میاد از جاش بلند شه که با تبر! فاکین تبر دوبار میزنن به سرش. فیلمشو هی میبینم ولی باور نمیکنم، اصلا هنگم، آخه همچی چیزایی ممکنه مگه؟خدایا کجا داریم زندگی میکنیم، یعنی خانواده هاشون تو چه وضعین الان..

لعنت بهشون، لعنت به این زندگی نکبت بار که قرار نیست رنگ خوشیو ببینیم، لعنت به من که فقط نظاره گرم.