۷ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

در حسرت یکبار ها!

امروز، 27 مهرماه،

چهار ماه گذشت...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

هه هه هه هه هه هه !

خیلی وقته که خیلی زیاد طرفدار ِ رامبد جوانم و هر فیلمی و سریالی که میسازه یا بازی میکنه پیگیرش هستم!از سریال ِ مسافرانش بگیر تا ورود آقایان ممنوع رو بارها و بارها دیدم و خندیدم...

تا اینکه چندماه پیش دیدم تو شبکه ی نسیم داره یه برنامه(خندوانه) درست میشه که کاگردان و مجریش رامبد جوانه و هدفشم خندوندن مردمه...

منم از همون اولش تا به الان که کم کم هم داره این سری از خندوانه تموم میشه هرشب ساعت 11 پای تلوزیون نشستم و تا جایی که ممکن بود برنامه هاشو دیدم و بهش عادت کردم و توی اون یک ساعت و گاهی یک ساعت و خورده ای روحیم تغییر میکرد و کلی میخندیدم...روز به روز هم این برنامه واقعا داره پیشرفت میکنه و بهتر میشه.

تقریبا به اطرافیانم هم توصیه میکردم این برنامه رو ببینن،حالا یه سری میگفتن باشه ولی علت نوشتن ِ من اون سری ای هستن که میگفتن مگه تو برنامه های صدا و سیمارو میبینی؟مگه دیوونم بشینم پای تلوزیون ِ ایران،خیلی خزه...

و نقطه ی جوشم رو به طرز عجیبی بالا میبردن،هر برنامه ای  توی هر جایی خوب باشه میبینم،نباشه هم وقتمو تلف نمیکنم حالا فرقی نداره اینور یا اونور...

و بعد قسمت دردناک قضیه اینجاست که امروز فهمیدم کسایی که درموردشون صحبت کردم و چند نفرهم بودن و با هم دوست بودن،الان که یکیشون خندوانه رو دیده و خوشش اومده بقیه هم شروع کردن به دیدن،یعنی چون طرف خیلی های کلاس و به روز بوده و گفته خندوانه رو ببینید گفتن لابد خوبه ولی چون من اهل افه اومدن و کلاس گذاشتن نیستم گفتم ببینین گفتن لابد خیلی خزه...

وقتی داشتن عقل رو تقسیم میکردم شما کجا بودین دقیقا؟!نیشخند

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

کلا نمیدونم !

وقتی گذرم به این عکس خورد تا چند دقیقه نمیتونستم چشم ازش بردارم،نمیدونم چرا ولی تو چهرش یه چیزای خاصی رو حس میکردم که حتی نمیدونم چی هست،یه حالت آشنا،یه نگاه آشنا که بازم نمیدونم چرا آشنا !هنوزم هر نیم ساعت رو عکس کلیک میکنم و به چهرش خیره میشم...

تمام اجزای صورتش خاصه...معصومیت توی صورتش موج میزنه...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

این روزها...

این ترم اصلا گیجم،یعنی یه جورایی چیزی از درسا رونمیفهمم،درسته درسا تخصصی ترو خب طبیعتا باید سخت تر و همینطور دلچسب تر هم بشه ولی واقعا قاطی کردم چون هر استادی یه چیزی میگه،مخصوصا سه شنبه ها که 8تا 10 استاد یه حرفایی رو میزنه و استاد ِ ساعت 10 تا 12 کاملا اونارو نقض میکنه و زمین تا آسمون باهم فرق دارن...

بعد استاد 12 تا 2 ترکیبی از این دوتاست!

من همینجوریشم همیشه برام سوال بود که چجوری باید درست و غلط رو معلوم کرد؟معیار چیه؟خوب و بد رو از کجا میشه تشخیص داد؟

یکی از استادامون عجیبه،یه شخصیت کاملا فرویدی و عشق ِ روانکاوی طوری که مرحوم آنا فروید هم اینقدر پشت پدرش نبود و فروید رو نمی پرستید...حرفایی رو میزنه که واسه آدم قابل هضم نیست و کلا همه چیز رو میبره زیر سوال !

میگه اصلا روانکاوی همینه!و یه جمله ای هم از یه نفر گفت که اگه یه جامعه ای روانکاوی رو قبول کرد یعنی اون روانکاوی دستکاری شده....

بعضی موقع ها هم بر خلاف ِ حرفاش حرف میزنی یا سوال میکنی میگه نمیدونم و تو پوزیشنی نیستم که بخوام قانعت کنم قثط یه چیزایی رو میگم که بدونید مطالعه با خودتون...که یک بار هم یکی از بچه ها که اصلا با حرفاش کنار نمیاد گفت پس شما اینجا چیکار میکنید؟باید درس بدین دیگه

امروزم یکی دیگه داشت باهاش صحبت میکرد و از حرفاش به این نتیجه رسید که روانکاوی هم میشه همون فلسفه بافی... و دوباره گفت  تو پوزیشنی نیستم که بخوام قانعت کنم قثط یه چیزایی رو میگم که بدونید مطالعه با خودتون:|

یه کمم بد اخلاقه!یعنی وقتی سوال میکنی جوابت رو با یه حالت تحقیرآمیز میده یا وقتی یه کتاب یا فیلم معرفی میکنه و میگه کی دیده و هیچکی دستش بالا نیست برخوردش اینه که یه لبخند میزنه با یه نگاهی که یعنی براتون متاسفم...

بعدم میگه شما چرا فعال نیستین کلاستون بی روحه سوال نمیکنید!

کار ِ عملی مونم شده نقد ِ  روانشناسی فیلم و چون من یادم رفته بود انتخاب کنم هممینجوری اتفاقی Her رو معرفی کردم و اونم تعریف کرد و گفت خیلی خوبه ولی الان موندم اصلا چجوری باید نقدش کرد...

بر خلاف ِ این استاد،استاد ِ روانشناسی اجتماعیمون که یه کم دیدگاه هاش متعادل تر و قابل قبول و ملموس هم هست اینقدر کلاسش شاده و با همه شوخی میکنه و میخنده که من یک ساعت و نیم حداقل یک ساعتش رو میخندم خیلی آدمه خوبیییییه خیلی مهربونه سید هم هست و امروز برامون شکلات(به قول خودش اوجولات:))):|) آورده بود و گفت به خاطر شماها سه هزار و پونصد تومن ضرر کردم:|

جفت شونم دانشجوی دکترا و فکر کنم همکلاسی هستن ولی زمین تا آسمون فرق دارن...

راستی بالاخره کتابامم گرفتم:))تازه خودمم نه پدر ِ مهربون :دی

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

گودزیلا!

زمانی که شمال بودیم ازدواج ِ ماری باعث شده بود تا مهرسا ،همبازی و به قول خودش مامانش کمتر بتونه براش وقت بذاره و باهاش بازی کنه،واسه همین تنها گزینه ی موجود من بودم و کلی دلبری و شیرین زبونی میکرد تا باهاش بازی کنم،من ِ بدبخت هم مجبور بودم!میفهمی؟مجبور!!

یه استادی داریم که روانشناسی تربیتی درس میده و خب طبیعتا کارش با بچه هاست ولی همیشه واسه ی نام بردن از این فرشته های آسمون از کلمه ی گودزیلا استفاده میکنه،والا نسبت به دوره ی من ِ دهه هفتادی که گودزیلان،شصت و پنجاه و چهل و غیره که بماند...

مثلا یه نمونش اینه که مهرسا با وجود تمام محبت های پدربزرگم باهاش رابطه ی خوبی نداره و شدیدا لجبازی میکنه و وقتی هم از جلوش رد میشه به قول گیلکی ها لوچان هم میزنه!(یه چیز تو مایه های پشت ِ چشم نازک کردن وقتی میخوای به کسی بی محلی کنی یا واضح تر بگم چشم غره هست، یه شاعر ِ گیلکی خیلی رمانتیک میگه:مر لوچان نزن میرم تی لوچان ره/دیله قوربان کنم تی اون سر و جان ره)

یه شب مهرسا اونجا پیش ما خوابیده بود و فردا ظهرش دیدیم میگه شماره ی پدرجون رو بگیرین باهاش کار دارم،زنگ زدیم به گوشی پدربزرگم و مکالمه به این صورت بود که سلام پدر جون،خوبی؟خسته نباشی،پدرجون من خیلی دختر خوبی بودم برام جایزه بخر،بابا بزرگم هم گقته بود برات چی بخرم؟مهرسا هم گفت نمیدونم ولی نظر ِ من اینه که برام خوردنی بخری،خیلی دوستت دارم پدرجون...

 من:تعجبخنثی

مامانم:تعجب

مامان بزرگ:تعجب

خالم:تعجب

باوجود همه ی اینا لفظ "گودزیلا" اصلا اغراق نیست،تازه واسه اینکه من باهاش بازی کنم شیوه ی متفاوتی داشت که دلبری کنه،وقتی پدرجون با یه پلاستیک بزرگ پر از خوراکی اومد بیسکوییتشو باز کرده بود و به من داد گفت چون میدونم تو صبحانه نخوردی اینو باز کردم مهسامژهبغلقلبفرشته

درسته کودک ِ درونم فعاله ولی خاله بازی و داشتن ِ نقش مامان و خواهر و دختر همسایه شدیدا حوصلمو سر میبرد و یاد خودم افتادم که وقتی بچه بودم اکثرا  به جای خاله بازی نقش ِ منشی و دفتردار و حسابدار رو دوست داشتم و پشت میز مینشستم و روی میز کلی کاغذ و خودکار و مثلا دسته چک و مهر و ماشین حساب و....

 خلاصه،خدا بخیر کنه با این بچه ها!

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

جیگر بابایی!

هیچوقت اینکه احساساتمو به دیگران ابراز کنم واسم سخت نبود و برعکس مثل نقل و نبات به کسایی که برام عزیزن و دوسشون دارم احساساتمو میگفتم و میگم...

معذرت خواهی هم همینطور بوده،اگه بدونم کارم واقعا اشتباه بوده خیلی راحت پوزش میطلبم!

و همچنین آشتی کردن...با کسی قهر باشم یا کسی قهر کنه و سرسنگین باشه خیلی راحت میرم طرفش و دلشو به دست میارم،البته بستگی به نوعش هم داره!

ولی همیشه این سه مورد در مورد اعضای خانوادم فرق داشته...نمیدونم چرا!

هیچوقت راحت نتونستم به مامان و بابا و خواهرم بگم که چقدر دوستشون دارم یا وقتی اشتباهی میکنم سخت عذرخواهی میکنم و وقتی هم قهر میکنم اینقدر قد میشم که عمرا من پا پیش بذارم و آشتی کردن تو کتم نمیره!خودمم از این موضوع خیلی ناراحت میشم و روزگار رو اینجور مواقع سخت میگذرونم...

اس ام اس دادن هرچقدرم بدی داشته باشه ولی بزرگترین حسنش اینه که آدم خیلی راحت تر میتونه حرفاشو بیان کنه و من خودم درصد بیشتر ِ حرفام رو با اس ام اس میتونم بنویسم...

امشب بابا خونه ی مامان بزرگ بود و بهم پیام داده بود و منم جواب دادم و آخرش هم بابت یه موضوعی ازش تشکر کردم و بابا پیام داد کمترین کاری بود که در قبال مهربانی هات انجام دادم و منم ته دلم خوشحال شدم و اس دادم شرمنده میکنی من که کاری نمیکنم و بابا هم یه لیست از کارای خوبمو برام نوشت و آخرشم نوشت گل ِ بابایی، منم که دیگه احساسانم فوران کرد و به اوج خودش رسید با یکمی سختی ولی نوشتم ازت ممنونم، خیلی دوستون دارم...

وقتی داشتم پیام رو میفرستادم چشمام پر از اشک شده بود...

البته اینکه من درصد ِ احساساتم بالاست به کنار ولی همین مکالمه ی کوتاه و اینکه بعد از 19 سال(خیلی احمقم؟) اولین بار به بابا گفتم دوست دارم باعث شد اشکا همینجوری بریزه و پر از حسای ِ ناب بشم...بابا هم جواب داد جیگر ِ بابایی!

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

برو بنویس!

از زمانی که این وبلاگ به اصطلاح یه کم جون گرفت و بازدیدکننده های ثابت پیدا کرد و بازدیِد روزانه هم واسه من که فقط خواستم اینجا صرفا برای خودم بنویسم خوب شد یه خورده احساس مسئولیت پیدا کردم،یعنی بعد از یه ماه و خورده ای ننوشتن دو هفتست که یه چیزی هی بهم سیخ میزنه که برو بنویس!

مخصوصا وقتی میبینم بازدیدکننده ها به روال ِ قبل میان تو وبلاگ و این روند ادامه داره شرمنده تر هم میشم و مثل قدیم نیست که بعد از چندماه برام نوشتن مهم نباشه و طرف حسابم خودم باشم و وبلاگم!

تو این مدت اینقدر اتفاقای کوچیک و بزرگ و تلخ وجورواجوری که حتی یک نفر از اطرافیان و دوست و آشنا ازش خبر ندارن و حتی بعضی هاش خود ِ خانواده هم ازش خبر ندارن و مثل خیلی اوقات ِ دیگه ترجیح دادم پیش ِ خودم باشه افتاده که گفتم ننویسم بهتره چون ناخودآگاه توی حرفام انرژی منفی میدم و من خیلی به این اعتقاد ندارم که به بقیه ربطی نداره خب نوشته هامو نخونن!واسه همین تا جایی که بتونم سعی میکنم انرژی منفی رو از اینجا دور کنم....

خب کلا از تابستون حرفی نزنم بهتره!آخرش مسافرت بود که خب خوب بود ولی از یه نظر هم اگه کلا نبود بهتر بود...

الانم که دانشگاه شروع شده و ترم سوم هم شروع شد و به نظرم خیلی هم زود گذشت،از بخت ِ خوبم سه روز کلاس دارم و بقیش تعطیلاته و هنوزم تو تعطیلاتم.

استادا به نظر میان از ترم ِ پیش خیلی بهترن،البته تا الان من فقط یه روز دانشگاه رفتم!اینا همه آخر ترم مخصوصا موقع نمره دادن مشخص میشه و بیشترشون هم جوونن...

بودن یه استاد شمالی(رشتی)با اون لهجه ی شیرین و تکه کلامای معروف و طبع ِ طنزی که واسه من آشناس و روانشناسی اجتماعی تدریس میکنه خیلی باعث خوشحالی بود،کلا سر کلاس حس میکردم خونه دایی هام رفتم!

تنها روز و اولین روز ِ دانشگاه با بودن 4ساعت فاصله بین دوتا کلاس و کم خوابیدن ِ من باعث شد کلاس آخرم خیلی شیک همونطور نشستم و به استاد نگاه میکنم چشمام بسته بشه و بخوابم و این حالت هی واسه دو سه دقیقه اتفاق میفتاد و اصلا توانایی کنترل کردنشم نداشتم و هی به زور چشمامو باز نگه میداشتم چون میدونستم استاد حساسه ولی آخرش کار دستم داد و لحظه ای که خودمو بعد دو سه دقیقه بیدار کردم دیدم استاد با ولوم پایین داره میگه بچه ها همه ساکت،آروم حرف میزنیم تا از خواب بیدار نشه...

-من: :|

+میخوای بری بیرون قدم برنی؟

-آره!

و همون 5دقیقه آب به سر و صورت زدن باعث شد بتونم نیم ساعت ِ آخر رو دووم بیارم.

پی نوشت:ممنون از کامنت و بازدیداتون و حتی نگرانی هاتون توی این مدت، معرفتی که شما دوستای مجازی حتی تو همین یه ماه و نیم داشتید ولی....هیچی!همین دیگه... خیلی خوبید...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا