۱۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

روز ِ زن...

عذاب ِ‌ وجدان ِ ناشی از اینکه سال ِ پیش(و شاید سال ِ پیشش هم) خرید کادوی ِ روز ِ مادر رو به ماری و بابا میسپردم و حال ُ و حوصله ی ِ کاری رو نداشتم باعث شد امسال خودم بعد از کلاس ِ عصر که خیلی هم خسته بودم برم خرید و کلی هم از اینکه مامانو میخوام یه دفعه یی سورپرایز کنم،خوشحال باشم.

بعد از کلی دور زدن و چرخیدن و خریدن ِ یه سری وسیله ی آرایشی که یه مدت بود قصد خریدشو داشت،طبق ِ معمول ِ هر مناسبتی رفتم گلفروشی،اینقدر اونجا شلوغ بود که این هم میتونست واسه خستگی  و کم صبری ِمن ناراحت کننده باشه و هم واسه ی باقی موندن ِ یه سری سنت ها توی ِ این وضعیت ِ شلوغ پلوغ ِ زندگی ِ مردم خوشحال کننده،حتی جا هم نبود،واسه همین از خرید دسته گل منصرف شدم و به یه شاخه گل راضی شدم،که همیشه رز ِ قرمز میخرم ولی اینبار تنوع دادم و رز ِ زرد گرفتم.

دیگه خوب یا بد کاری بود که از دستم بر اومد...

ماری و شوهرش هم این مجسمه هارو خریدن که بابا با خنده بهشون گفت روزِ  ِ مرد از اینا بزرگشو برام بیارید که با چشم غره های مامان همراه شدنیشخند (آخه اینم شد شوخی پدر ِ من؟اونم روز ِ زن؟:|)

روز تمام زن ها و مادرای ِ دنیا از ته قلبم مبارکقلب (این نقاشی رو یه روزی میکشم...)

پی نوشت:دقت کردین از صبح تلوزیون هرچی فیلم ِ مربوط به بدبختی و غم ِ خانوما هست گذاشته؟!آدم دلش میخواد گریه کنه! عید ِ دیگه مثلا؟!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

رویش ِ سبز ِ جوانه ها...

موقع نوشتن این مطلب تردید داشتم،راستش دوست نداشتم وبلاگمو از دست بدم و ف ی ل بشم،ولی خب گفتم چه کاریه!فقط یه شرح ِ کوچیکی میدم...

چهارشنبه،بیست و هفت فروردین یکی از بهترین تجربه های دانشجویی ِ من،کلاسمون تا ساعت دوازده بود ولی ساعت 3 قرار بود دکتر عارف بیاد و سخنرانی کنه و ساعت پنج هم برای اولین بار قرار شد توی دانشگاه(و شایدم کلا توی مشهد)(به لطف بعضیا:|)گروه بامداد کنسرت ِموسیقی داشته باشه و قرار شد با دوتا از دوستاقلب بریم،خب من دکتر عارف رو خیلی خیلی زیاد ،مخصوصا با گذشت و فداکاری  که نشون داد دوسش دارم.

طبق ِ معمولِ هر همایشی ساعت ِ دو و نیم به سمت دانشکده ی علوم اداری حرکت کردیم و سه اونجا رسیدیم و دیدیم ای دل ِ غافل!در ِ آمفی تئاتر بسته شده و یه جمعیت زیادی از دانشجوها با تعدادی عکاس و خبرنگار پشت ِ در بودن و بیرون صندلی و پروژکتور گذاشته بودن که از اونجا ببینن و فهمیدیم کلا از ساعت دو آمفی تئاتر پر شده بوده،من که بدجور ناراحت شدم،دخترا پشت یک در بودن و پسرا هم پشت یه در دیگه و باهم داد میزدن باز کن باز کن و هرزگاهی پسرا بلند میشمردن یک دو سه که درو هل بدن یا شایدم بشکنن ولی ما اثری از هل دادن ندیدیم گویا فقط بلد بودن که بشمرنخنثی

صدای آهنگ یار ِ دبستانی ِ من هم توی سالن شنیده میشد تا اینکه بعد یه مدتی یه دفعه در باز شد و همه به طرف در حرکت کردیم و واقعا هم آمفی تئاتر پُر بود و حتی روی ِ سن که دکتر عارف سخنرانی میکرد هم پر از دانشجو بود و به لطف هل دادن و هزار بدبختی در حالی که همه به هم چسبیده بودن داخل آمفی تئاتر جا شده بودن...

وقتی وارد شدم صحنه هایی دیدیم بس عجیب! اینجا مشهده؟ اینجا دانشگاه ِفردوسیه واقعا؟!

قبلا خبرای ِ دانشگاه امیر کبیر رو خونده بودم و گفتم عمرا از این اتفاقا تو مشهد اونم دانشگاه فردوسی بیفته ولی فکرم اشتباه بود.

دیدیم بادکنکای ِسبزُ دستبندای ِ سبزُ تیشرت های ِ سبزُ و  عکس های ِهمیشه سبز...

 

این همایش در کل تو مشت ِ اصلاح طلبا بود و حتی انتظامات و مجری ِ همایش هم یه جاهایی از این موج حمایت کردند،در مقابل شعار های .....آزاد باید گردد/یا حسین..../عارف،اصلاحات،... پاینده باد/رفع ِ...(دارم سعی میکنم خیلی در لفافه بنویسم باشد که ف ی ل نشویم،آرشیومو دوست دارمنیشخند)تعداد معدودی(پنج شش نفر،نهایتا بیست نفر)میگفتند اعدام باید گردد(که نمیدونم حکمتش چی بود که این چندتا دختر همش به ما چسبیده بودن!و هرچی جامونو عوض میکردیم میومدن چفت ِ ما و گفتیم الانه که فکر کنن از اونا هستیم و یه کاری دستمون بدن:)) ) و زمانی که دکتر عارف سخنرانی میکرد و سکوت بود ولی اونا یه دفعه به صورت کاملا خودجوش شعار میدادن مجری ِ مراسم گفت تعداد معدودی اینجا هستند که میخوان شمارو تحریک کنن ولی دوستان شما واکنش نشون ندینتعجبنیشخند(دست و جیغ و هورااا:))) )
حواشی زیاد داشت،درگیریُ و دعوا و حراست و... شعار های ولش،ولش کن که من به چندتاش اشاره میکنم،از دکتر عارف پرسیدند " اصلاحات چیست؟ "
جمعیت قلیلی از افراطیون (20 نفر) علیه ایشون و اصلاح طلبا شعار دادند ( مرگ بر فتنه گر و ... )
دکتر عارف گفت : همینقدر بگم حزب اصلاح طلب به جای "مرگ بر و .. "
از " زنــــــــــــــده باد .. " استفاده میکنه...قلب
یکی از پسرا هم اومد و به روزنامه ی بهار اعتراض کرد که مطلبش بر خلاف قرآن نوشته شده و روزنامه برای شما اصلاح طلبا بوده و....
که همه اونقدر هو کردن که مجبور شد برهنیشخند و دکتر عارف هم گفت این سوال نبود و تحلیل بود و من با اون مطلب مخالف بودم ولی یک مطلب دلیل نمیشه کل روزنامه توقیف بشه مثل اینکه به خاطر ِ خطای ِ یک پزشک کل بیمارستان رو تعطیل کنن...
خلاصه ما که کلی واسه کنسرت شیک و اتو کشیده وارد شدیممژهبه صورت کاملا چروک و قرمز و با یه صدای گرفته و گلو درداوهناشی از شعاردادن(الان که فکر میکنم ستاره داشتن خیلی هم بد نیست تازه کلاس هم داره:)) )و بعدشم بارش نسبتا شدی د ِ بارون که تکمیلش کرد و خیس هم شدیم،رفتیم که اجرای گروه بامداد رو تماشا کنیم که خیلی زیاد این اجرای سنتی رو دوست داشتم و بعد از اون همه تنش و داد و بیداد،واسه خودش یه نوع ریلکسیشن بود...
اینم دوتا فیلم از این همایش،اینجا هم برای عکس های بیشتر،و این هم یه حاشیه ی دیگه که امروز اتفاق افتاده..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

بزن تار که امشب باز دلم از دنیا گرفته،بزن تار و بزن تار...

ابن چند روز از اون روزایی بود که از ظهرش هر لحظه امکان داشت بشینم و حسابی گریه کنم! 

ولی خودمو کنترل میکردم،هم به این هوا که یه مدت بگذره حالم خوب میشه و اینجوری فقط  اوضاع بدتر میشه و کِش پیدا میکنه هم اینکه نمیخواستم تو خونه کسی متوجه بشه،مخصوصا با رفتُ و آمد های ماری و شوهرش...

فکر کنم احساسایِ متناقض ِ یه دختر هیجده نوزده ساله رو غیر خودش کسی نتونه بفهمه و درک کنه،اونم کسی مثل من که کلا تو سنایِ دیگه هم وضعم همین بود و الان حس میکنم داره به اوج ِ خودش میرسه،بلاتکلیفی و هزارُ و یک فکر ِِِِ مخرب که به خودتم رحم نمیکنی و حتی ممکنه خودتو ترور شخصیتی کنی در حدِ المپیک... 

همین الان که دارم این پست رو مینویسم تویِ ذهنم هزارتا فکر جورواجورُ قاطی پاتی میاد که نمیدونم از جونم چی میخوان...

دلم گریه میخواد،شاید بیشتر از اون دلم دردُ دل میخواد،دلم میخواد بیشتر حرفایی که توی دلم نگه میدارم رو به کسی که باهاش راحتم بزنم و توی آغوشش فقط گریه کنم،ولی حتی نزدیک ترین دوست یا آشنایی که توی قلبمم باشه نمیتونه این نقش رو ایفا کنه و بهتر بگم"نمیتونم" پیشش درد و دل کنم و این مشکل از اطرافیانم نیست بلکه از خودمه که خیلی از وقتا حتی اگه بدترین اتفاق هاهم بیفته صدا از سنگ در میاد ولی از من نه...

فعلا زندگی رو دوست ندارم،دلم گرفته از روزگار و عشق و محبتی که دیگه کمرنگ شده،از خیلی از آدما...

وقتی بخوام بخوابم،ساعتای دو،سه شب،زیر پتو زمانی که آهنگ های قدیمی ابی و سیاوش قمیشی و شایدم بزن تار ِ هایده رو پلی کردم احتمالا گریه حالمو بهتر میکنه...

راستی گفتم بزن تار یاد این افتادم که هنوزم یکی از تصمیمام یاد گرفتن سه تارِ،حس میکنم روز به روز بیشتر دارم به موسیقی علاقِمند میشم...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

برای ریحانه...

دیگر نتوانستم سکوت کنم زمانی که شنیدم فردا زمان اعدام توست،نتوانستم سکوت کنم زمانی که حرف های مادرت راشنیدم،گفته بودی دست از تلاش بردارد و از لحظه های باهم بودنتان استفاده کند...دلم گرفته است،اخبارت را دنبال میکنم و به چهره ات زل میزنم و اتفاقات و شرایطت را تصور میکنم،دلم گریه میخواهد،ولی این گریه و اندوه نه دردی از تو دوا میکند و نه من،

شاید این را خوب بدانی که برای دختران این سرزمین نماد استقامتی،خلاف این را ثابت کردی که: "هیس! دخترها فریاد نمی زنند"


ریحانه جان حالا شب تو چگونه می گذرد؟در پشت آن میله های خاکستری، در این بازی تیره و تار زندگی چه کسی تو را از وحشت شبانه میرهاند؟

تو دختری بودی نوزده ساله،همسن من،اکنون 26 ساله ای،سال هایی که میتوانست بهترین سال های زندگی ات باشد راپشت میله ها و هر لحظه در انتظار شنیدن حکم قصاص میگذرانی،زیرا نگذاشتی که نقشه های پلید و شوم یک مرد به سرانجام برسد،نگذاشتی دستان آلوده ی مردی که بوی تعفن میدهد جسم و روح تو را لمس کند،تو تنها از خود دفاع کردی!

شاید نمیدانستی به دختران این سرزمین میگویند که فریاد نزنند،شاید نمیدانستی در چنین شرایطی ماه رویان این سرزمین باید "سکوت کنند" تا مانند تو منتظر طنابی برگردن خود نباشند،باید سکوت کنند تا مقصر شناخته نشوند،باید سکوت کنند چون آبروی آن ها در خطر است نه آبروی کسی که لایق کلمه ی "مرد" نیست.

آری!دختران این سرزمین چیزی به نام "امنیت" را نمیشناسند،دختران این سرزمین مجرمند،به جرم دختر بودن !باید مهر خاموشی بر لبان خود بزنند،خدا میداند چه کسانی چنین رازهایی مانند تو را در سینه دارند،چه ریحانه هایی قربانی شده اند،چه ریحانه هایی از این راز عذاب میکشند و هیچ نمیگویند،در این کشور دختر که باشی حتی زمانی که سوار تاکسی هم بشوی امنیت نداری.

اینجا کشوریست که به دختران خود میگویند مراقب خود باشند ولی به پسرانشان نمی آموزند "انسان"  بودن را...

نگران نباش،تو راه درستی را پیش گرفتی و در آن شکی نیست،تو خیلی مردتر از کسانی هستی که از مرد بودن تنها یک چیز را به ارث برده اند...خیلی ها نگران تو هستند،خیلی ها دارند برای آزاد شدنت تلاش میکنند،خیلی ها به دنبال بخشش از سوی خانواده ی سربندی هستند،بخشش؟ آن ها باید ببخشند؟ تو باید تاوان دهی؟ نمیدانم...انگار این تنها راه باقی مانده است،انگارهیچ قانونی به نفع تو نوشته نشده...

مطمئن باش این باعث ترس ما نمیشود،من و همجنسانم،من و هم سن و سالانت راه تو را ادامه خواهیم داد و کاری را انجام خواهیم داد که تو انجام دادی و این را به دختران و نوه هایمان نیز خواهیم آموخت...

پی نوشت:خوشبختانه خبر رسید که ریحانه فردا اعدام نمیشود.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

تنهایی !

علاوه بر اینکه توی این چند روز هر دفعه یه سری از مهمونامون رفتن دیشب به طور یهویی و یه دفعه یی ماری و شوهرش تصمیم گرفتن سه چهار روز بره مسافرت شمال!

من:تعجبناراحت

آخه طفلکا روزای آخری هست که پیش هم هستن و یک اردیبهشت باید بره سربازی،خلاصه گویا اول رفتن شیروان یه کاری داشتن و بعد هم بجنورد پیش خواهر داماد و الان هم نمیدونم به کدوم سمت دارن میرن...

الان فقط مامان بزرگم پیشمون چند روز میمونه و هیچکی خونه نیست،خونه هم سوت و کور... منم تک و تنها تو اتاق مشغول فکر و خیال و گاهی هم یه نگاهی به کتابا میکنم و میام نت، هی میرم واسه خودم چایی میریزم میخورم و آهنگ چرا رفتی همایون شجریان رو گوش میکنم !

جو خیلی بده !الان که فکر میکنم شب موقع خواب هم مثل دیروز شلوغ پلوغ نیست و نه مهمونی هست و نه ماری دلم میگیره...

تنهایی رو همیشه دوست داشتم و یه جورایی بهش عادت دارم ولی ایندفعه اوضاع فرق میکنم،دلم یه طوریهنگران

پی نوشت:خیلی این آهنگ رو دوست دارم،وقتی گوش میدم تمام سلولای بدنم فعال میشه...

چرا رفتی چرا من بی قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم …

نگفتی ماه تا امشب چه زیباست
ندیدی جانم از غم نا شکیباست
چرا رفتی چرا من بی قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم

خیالت گرچه عمری یار من بود
امیدت گرچه در پندار من بود
بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده
چرا رفتی چرا من بی قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم

چرا رفتی چرا من بی قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماه تا امشب چه زیباست
ندیدی جانم از غم نا شکیباست
چرا رفتی چرا من قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم

دل دیوانه را دیوانه تر کن
مرا از هردو عالم بی خبر کن
بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده

چرا رفتی چرا من بی قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم…

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

اردی بهشت !

اردیبهشت

یعنی زمان دلبری دختر بهار... قلب

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

مازوخیسم !

عقد خواهرم به خوبی و خوشی انجام شد،از دیشب پیشم نیست،با اینکه دور و برم پر مهمونه و شلوغ پلوغ،ولی جای خالیش تو همین مدت هم به شدت داره احساس میشه،تو این دو روز آخر گریــه ای بود که کردم و واقعــــــــــــا هم دست خودم نبود یه دفعه احساساتی میشدم،جای شکرش باقی بود که از نوع های های گریه کردن نبود فقط اشکام میریختنیشخند

حتی زمانی که بله رو گفت،مخصوصا وقتی بعد شام اومدن خونمون و خواستن برن خونه ی مادرشوهرش هم این اتفاق افتاد درصورتی که فرداییش میخواستن بیان خونمون:|،یعنی حالم از خودم به هم خورد که واسه عقد یکی از عزیز ترینام اینقدر گریه کردم...خنثینیشخند

جالبیش اینه همه اون روز به این تاکید داشتن که دیگه نوبت منه و منم میخواستم طبق عادت بگم مگه دیوونم ولی دیدم به صلاح خواهر نیست که الان اینو بگمنیشخند همینجوری خیـــــــلی هم خوبه و خوش میگذره.

پی نوشت:از دامادمون راضیماز خود راضی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

ما هم یه زمانی بچه بودیم !

دیشب شب آشنایی فامیلای نزدیک عروس و داماد مثل عمو و دایی و مامان بزرگا و....بود که فکر کنم بهش میگن بله برون.

کارها انجام نشده بود و نه میوه و شیرینی و... چیده شده بود نه خودمون آماده شده بودیم و دیر هم شده بود.

مهرسای عزیز (دختردایی گرامی)(نکته*:میبینید اضافه کردن یه ه چقدر از قشنگی یه اسم رو کم میکنه:|:))) )  که همیشه تو موقعیت های حساس و بحرانی انرژیش Nبرابر میشه و همه رو دیوونه میکنه و به همه گیر میده لباسشو که بی شباهت به لباس عروس نبود رو پوشیده بود و موهاش شونه زده و گیره زده بعد این وسط گیر داده بود که میخوام شال سرم کنم،مامانش میگفت نه و این هم اصرار و هرکی رو میدید میگفت شال بده میخوام سرم کنم ما هم تا وقتی مامانش اجازه نده نمیتونستیم همچی اقدامی رو بکنیم.

نزدیک اومدن مهمونا بود و وقتی که ما حسابی درگیر بودیم و مریم لباسشو پیدا نمیکرد و نمیدونست میخواد چی بپوشه و هنوز هیچکدوم حاضر نشده بودیم این هی تو اتاق جیغ و داد و....شیطان

منم طی یک حرکت کاملا حساب شده(کاملا آگاهانه بود،واسه ی عصبانی شدن یا کنترل نداشتن نبود:دی) و با بالا بردن یه کوچولو تن صدام گفتم مهرسا بسه دیگه باید اینو به مامانت بگی ما اینجا کار داریم اینقدر سر و صدا نکن برو بیرووووووون،اون بچه هم که همیشه یه دختردایی مهربون داشته که لوسش میکرده اول تعجب کرد چند ثانیه بهم نگاه کرد و زد زیر گریه و غر زدن منم مامیشو صدا کردم بیاد از اتاق ببرش و رفتن بیرون،خلاااااصه اصلا نگران این نباشین که مظلوم واقع شده چون از اون لحظه به بعد به تمام کسایی که تو خونه بودن از جمله مامیم و بابا و مامانش و بابا و عمو و زن عمو و مامان یزرگ و بابا بزرگ و ......... خلاصه تک تک پیش همه میرفت و میگفت مثلا دخترت منو دعوا کرد یا خواهرزدت منو دعوا کرد و به همه هم چندبار تاکید میکرد این جمله روخنثی منم نمیدونستم باید بخندم یا  گریه کنم به حال خودم یا چند کیلو خاک بگیرم بریزم تو سرم که همه ی اون محبتارو گذاشته کنار و به همه میگه منو دعوا کردقهر،یعنی دیگه جرات نمیکردم از اتاق بیام بیرونااا در نهایت هم واسه محکم کاری گوشی مامانشو برداشت و زنگ زد به عزیزش که شمال هست و گفت عزیز جون مهسا منو دعوا کردهتعجبخنثی

و من نگران که وقتی فامیلای شوهر ماری بیاین اونجا داد بزنه که مهسا منو دعوا کرد،تاحالا یه بچه ی نیم وجبی منو رسوا نکرده بودچشم

تا آخر هم میومد دور و بر من ببینه عکس العملم چیه به مامانش گفته بود مهسا منو دوست نداره:)) منم هروقت میومد اخم میکردم اینم همش میخواست من بهش توجه و ناز و نوازشش کنم منم اصلا محل نمیدادم تا سر سوزنی در تربیت این بچه نقش داشته باشم و لوس بار نیادخنده

آخر شب هم بعد از رفتن مهمونای اونا ،مهمونای طرف خودمون(عمو و عمه و مامان بزرگو...) بودن و عموم بهم میگفت مهسا چرا ناراحتی؟منم که میدونستم برنامه چیه و میخوان اذیتم کنن با اطمینان کامل گفتم نه اصلا خیلی هم خوشحالم یه فرد جدید به خوانواده اضافه میشه،در ادامه داییم گفت چرا گریه میکنی یه نگاه به اون یکی دایی کردم دیدم داره ادای گریه کردن و در میاره و اون یکی دایی هم بهم دستمال کاغذی میده منم گفتم کسی نمیخواد گریه کنه،عمم گفت چرا باید ناراحت باشه مگه خواهرش میخواد کجا بره و همینجایه و... خلاصه اینقدر در این مورد صحبت کردن که من حس کردم دو دقیقه دیگه اونجا باشم اشکا میریزه واسه همین طوری که کسی شک نکنه با لبخند رفتم تو اتاقمخندهولی از اونجایی که مامان و خانواده  منو میشناسه و به این رفتارای من آگاهه صداش اومد که گفت از آخر به گریه آوردینش،همه هم گفتن نه بابا داشت میخندید،منم تو اتاق گریه پشت گریه و به این فکر میکردم که بدون مریم میخوام چیکار کنم.دایی ها جهت دلجویی اومدن تو اتاق و گفتن ناراحت نشو شوخی بود اصلا مریم نباشه چه بهتر و راحت ترخنثینیشخند و مهرسا هم اومد تو اتاق گفت دیدی منو دعوا کلدی به گلیه آولدی الان خودت داری گلیه میتونیخنثی

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

خواهر نوشت

اومدن مهمونا از شمال واسه حضور تو عقد ماری خانم اتفاق این روزاست،معمولا از شلوغی فراریم ولی اومدن خانواده ی مادری حس خوبیه،اینکه خاله و دایی های با محبتی پیشت باشن و بتونی مثل بقیه بگی فلان روز خالم اومد خونمون رو دوست دارم... شاید قبلا گفته بودم از معایب ازدواجی که شهرها دور از هم باشن،اونم وقتی که خانواده ی مادری که باهاشون خوش میگذره ازت دور باشن.

خونمون دیگه ساعتای سه و چهار عصر ساکت و خلوت نیست و جیغا و خوشحالی های مهرسای شیرین زبون پرش کرده و بگوبخند خواهر برادرا باهم،حس خوبیه وقتی میبینی دور هم جمع شدن و از خاطرات بچگی هاشون میگن.

دوست نداشتم اینجا از عقد خواهرم که همین پنجشنبه هست رو بنویسم،حتی الان که دارم میگم "نمیخوام بنویسم" بغض گلومو گرفت ولی خب باید باهاش کنار اومد،خواهری که همیشه همدمت بوده و فقط یه خواهر نیست و بیشتر برات یه دوست هست رو حس کنی که میخوای... نمیخوام اونقدر منفی بین باشم که بگم از دست میدی ولی خب...خیلی اوضاع داره تغییر میکنه،الان که نه ولی دوسال دیگه که از این خونه رفت نمیدونم وقتی دلم میگیره و چشمام اشکیه چجوری با این کنار بیام که خواهرم تو اتاقش نیست که برم پیشش،یا وقتی یه اتفاقی افتاده و ذوق اینو دارم که وقتی رسیدم خونه براش تعریف کنم،از همین الان خالی بودنش رو دارم حس میکنم،ولی خوشحالم واسه رسیدن به خواسته یی که داشت،واسه حسی که داره،واسه تجربه ی یه عشق ناب،واسه ی خوشحال بودنش

مثلا دوست نداشتم که بنویسم ولی چشمام پر از اشک شد...

از ته ته ته قلبم براش خوشحالم

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

سیزده به در،چهارده به تو،سال دیگه؟؟!

هیچوقت توی سیزده به در ها سبزه گره نمیزنم،چون نشونه ی این میدونن که هرکی داره گره میزنه به نیت این هست که  میخواد شوهر کنه که توی این شعرهای تاریخی کاملا اثبات شده: سال دیگه سیزده به در خونه ی شوهر بچه بغل:| یا این شعر که سیزده به در چهارده به تو سال دیگه خونه ی شو...

و از اونجایی که من هیچوقت این آرزو رو نداشتم گره هم نزدمنیشخند

ولی امسال گفتم چه کاریه آدم واسه هر آرزویی که داره گره میزنه و در یک حرکت کاملا "نمادین" یه گره ی خیلی کوچیک زدم ! همین !تازه ادامش تو عکس نیفتاده !خنده

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا