جای شما خالی رفتیم کویر،اونم از نوع فدیشه...

اینکه چجوری به هزار بدبختی این دوستای تنبل تر از خودمونو شارژ کردیم تا بکشونیمشون کویر بماند،تا این که بالاخره سومین و آخرین اردو شد که بریم!

با اون همه بدبختی سه تا از دوستا همراهی کردن و چهارتایی راهی شدیم،اردو یه روزه بود و از 8 صبح شروع میشد و 10 شب هم تموم.

8 رفتیم سازمان مرکزی جهاد دانشگاهی و از اونجا سوار اتوبوس شدیم،اگه لینک بالا رو باز کرده باشین میخونید که فدیشه 45 کیلومتری نیشابور هست.

اول رفتیم خیام و نیم ساعتیم بیشتر اونجا نبودیم

بعد به سمت امام زاده عبدالله رفتیم و بماند این که تو همین مسیر تو اتوبوس اول چهارتایی پانتومیم بازی کردیم بعدشم جرات و حقیقت! وکل زندگیامونو دوستان لطف کردن ریختن بیرون طوری که بعدش گفتیم از فردا ما همدیگه رو نمیشناسیم:)))

اونجا بهمون ناهار دادن و یه سری سوال هم پرسیدن و میخواستن جایزه بدن و سوالشون این بود سه تا از برنامه ها ی اخیر سازمان جهاد دانشگاهی چی بود و منم از اونجایی که همش تو سایتشونم میدونستم ولی زودتر از من یه دختره گفت و من فقط یه برنامه رو تونستم بگم که گفت نمیشه باید سه تا بشه،منم گفتم خب دوتا اردوی کویر دیگه ای هم که برگذار کردین هم میشه برنامه دیگه،خندید گفت به زیرکیت جایزه میدم وگرنه بلد نبودی:)))جایزه هم یه کتاب شعر بود که شعرای خود دانشجوها توش بود و خیلی هم دوستش دارم.

از اون امام زاده تا کویر باید پیاده میرفتیم که بیست دقیقه تا نیم ساعت طول میکشید،هوا هم گرم  آفتاب مستقیم میخورد تو صورتمون،وقتی رسیدیم هرکی دیگه هرجا میخواست میرفت،با دوستام یه جای دنج پیدا کردیم و دراز کشیدیم،کلی حس خوب داشت،آرامشش فوق العاده بود...

بعدم شروع کردیم به عکس گرفتم از خودمون و کویر(خودمون بیشتر:))) )،اونجا یه حالتی بود فقط دوست داشتی دراز بکشی یا بشینی یه جا و به هیچی فکر نکنی...

تو همین حالتا بودیم که یکی از دوستا یه آهنگ غمگین گذاشت و همه نزدیک بود اشکاشون بریزه که منم طی یه حرکت یهوی وسط آهنگ ِ بنده خدا این آهنگو گذاشتم:

آهای دختر ِ چوپون، آهای دختر ِ چوپون، دل دیوونه رو کشوندی تو دشت و بیابون، از این سووووو به آن سوووو :)))

و دوستان عنان از کف دادن و شروع کردن به بزن و برقص که سنداشم نزد من موجوده:)))

فقط خواستم قدرت موسیقی رو بگم الان :-D

بعد چندساعت گشتن جاهای مختلف کویر و دیدن ردپاهای عجیبی که نمیدونیم از چه حیوونایی بود قرار شد همه یه جا جمع بشن و آتیش درست کنن،همه دورتا دور نشستیم و من به یکی از آقاهایی که مسئول اردو بود گفتم وقتی داشتین واسه خودتون میخوندین ما شنیدیم خیلی صداتون قشنگ بود،میشه واسه ماهم بخونین؟

که بالاخره راضی شد و واسمون خوند و بسی کیفور شدیم و لذت بردیم...

هوا هم هی داشت سرد و سردتر میشد و آتیش روشن کردن و همه دور آتیش نشستیم و  آهنگای مختلفو میخوندیم... خیلیا از رو  آتیش پریدن.


سیب زمینی آتیشی هم برامون درست کردن و بعدشم فشفشه و وسایل آتیش بازی آورده بودن که تو اون تاریکی خیلی خوب بود...


و هرچی بهمون میگفتن بریم ما میگفتیم نه یه کم دیگه باشیم...میخوایم ستاره ها هم ببینیم،ستاره ها کم کم داشتن زیاد میشدن که ساعتای هفت و نیم اینا صدای زوزه شنیدیم و دیگه فراااااار!یعنی از اونجا تا امام زاده رو دوییدیم،یه ذره راهم نبود که!

خلاصه تو راه برگشت دوستای من که خواب بودن و بقیه هم مثل جنازه!

نزدیکای ده رسیدیم دانشگاه و بعدشم که خونه...

خیلی تجربه ی خوبی بود و اصلا پشیمون نیستم از این اردو...

22اسفند 93