دوباره چشام خیس میشه

دوباره بغضم میترکه

چشام حسابی میسوزه. از بی خوابی و گریه

دوباره دلم به حال خودم میسوزه

دیگه میگم بهتره این بغضو نگه ندارم

و مدتیه که دارم گریه میکنم...

پنجره بازه و هوای سرد به صورتم میخوره ! صدای بارون میاد !

انگار تا چشای من بارونی شده آسمونم دلش گرفت

بارون دیگه توهم دوست ندارم.

یه لیوان بزرگ نسکافه ی داغ

وقتی نسکافه رو میخورم همینطور اشکام میریزه توی لیوان..

آهنگ هم داره واسه خودش میخونه...

به خودم میگم حداقل این ماه که تو یکی از روزاش به دنیا اومدی سعی کن شاد باشی و پر انرژی !

ولی الان میگم چرا باید شاد باشم ؟ واقعا مگه به دنیا اومدنم اتفاق خوبی بود ؟

زندگی باهات قهرم !