راستش این متن رو من خیلی وقت پیشا توی وبلاگ قبلیم نوشتم و خوب به نسبت سنم استقبال شد و چند تا از بلاگر ها این رو گزاشتن توی وبلاگشون و لطف کردن منبع هم ننوشتن...
کوتاه ولی دوسش دارم،هنوز خودم هم نمیدونم من توی چه زمینه ای استعداد دارم که بتونم دنبال همون زمینه رو بگیرم.
دختری از جنس بهار و شیفته راه رفتن زیر باران البته بدون چتر هوایش پر از تنفس مسیح و عطر رز سرخ ...
دلباخته ی غروب دریا و طلوع رویاست،ذهن اشفته اش پر از بریده های یاد شاملو و سهراب نیماست..
ذهنش با آواز پرنده ها و جنبش جویبارها آرام میگیرد
اطرافش فراوانند آدم ها ولی تنهاست..
مثل کوه هایی که به قول قدیمی ها هرگز به هم نمیرسند..کجایند ان قدیمی ها که ببینند ادم ها هم مثل کوه ها اینچنین اند...
ترسش از نترسیدن است !
فقط یک ارزو دارد توی این دنیای بزرگ اما کوچک...
آن هم هنوز مثل تمشک هایی که پشت چشم برگ های تیغ دار بوته پنهان شده ودور از نور مانده اند،کال اند....
یک سر دارد هزار تفکر،سرگردان است و مقصدی ندارد همچون باد
سبدی دارد پر از خالی و پنجره ای که رو به خانه ی هیچکس باز نمی شود...
سرنوشتی دارد پر از خطوط سرگردان و مبهم !
و نمیداند آیا در این دنیا محکوم است به زنده ماند یا زندگی میکند!
 

در حال حاضر متنی توی این زمینه ننوشتم که بخوام مقایسش کنم ولی خوب به نظر شما به نسبت اون موقع که خیلی سنم کم تر بود چطور بود؟

تعریف بیخود نمیخوام ! فقط میخوام نظرتون رو بدونم و خودمو بشناسم و ببینم اصلا استعدادی دارم یا نه !