گاهی چقدر زود همه چی عوض میشه!

کسایی که نزدیک ترین ها بهت هستن تو یه چشم به هم زدن از چشمت میفتن،

و احتمالا تو هم تو یه چشم به هم زدن از چشمشون میفتی...

و هر کسی هم دلایل خودشو داره،

کسی که محرم اسرارت بوده الان واست یه غریبه بیشتر نیست،حتی دوست نداری دیگه باهاش یک کلمه هم حرف بزنی...

حتی باید اعتراف کنم گاهی حس میکنی داری نسبت بهش یه حس ِ بد،یه چیز تو مایه های تنفر پیدا میکنی و وقتی صداش میاد گوشاتو میگیری تا سعی کنی که نشنوی...و سعی میکنی که کمتر ببینیش.

دارم احساسای عجیبی رو تجربه میکنم،احساسایی که هیچ وقت ِ هیچ وقت فکر نمیکردم تجربشون کنم و هیچوقت حتی بهشون فکر هم نمیکردم و به ذهنمم نمیومد که بخواد اینجوری بشه،حتی از این وضع ناراحتم نیستی و میخوای همینجوری بمونه اگه بقیه بذارن...و دیگه کار به جایی رسیده که یک درصدم حس ِ  اینکه بخوای اوضاع مثل قبل بشه رو نداری و تا این حد سردی به وجود اومده...و گاهی فکر میکنی از لیست کنتکتاتم باید پاکش کنی و تمام آرزوهایی که درباره ی آیندش داشتی و نقشه هایی که میکشیدی دود میشه میره هوا وقتی صداشو میشنوی که در موردت میگه به درک که بهش برخورده.

وقتی ده روزی که میتونست تو تابستون بهترین روزات باشه به لطفش میشه تلخ ترین روزا و باعث میشه تا چند شب با قرص بتونی از شر سردرد خلاص بشی و بخوابی و هروقت یادش میفتی و اون همه درگیری و یحث و داد و بیداد و فضای متشنج میاد تو ذهنت از زندگی سیر میشی!

و با خودت میگی احتمالا اینجوری بهتره...تا جایی که شده کوتاه اومدم و بعدش باعث شد از کوتاه اومدنم پشیمون بشم و دیگه هم هیچ دلیلی واسه کوتاه اومدن نمیبینم و میگم بهتر بذار همینجوری بمونه!

ازش بدت میاد کسی رو که تا چند وقت پیش یه دنیا دوسش داشتی...

فقط امیدوارم یه روزی از این حرفام پشیمون شم،که خیلی بعیده...