دیروز رفتم اردوی زمین ِ من ^_^

اردو از طرف جهاد دانشگاهی فردوسی بود و قرار بود بریم دره ی ارغوان و اونجارو پاکسازی کنیم،خلاصه اردوی آشغال جمع کنی بودنیشخند

منم که انگیزه ی کارای این سبکی رو نسبتا دارم،یعنی اگه شرایط باشه واقعا دوست دارم یه کار ِ کوچولو واسه طبیعت و حیوونا انجام بدم...
خلاصه روز اردو فرا رسید و دیدم دوستان گرامی خیلی شیک منو پیچوندن و نیومدن و تنها و طفلکی بودمناراحت،باز جای شکرش باقی بود دو تا از بچه های کلاسمون بودن اونجا،ولی خب خیلی باهاشون صمیمی نبودم و درکل اردوهرچی تعداد بیشتر باشه بیشتر خوش میگذره...مقصد دره ی ارغوان بود که نزدیکای طرقبه هم هست،دبیرستان اونجا اردو رفته بودم و میدونستم جای قشنگیه،خلاصه بهمون دستکش و ماسک و کیسه زباله دادن و راه افتادیم،یه سری کیسه های کوچیکترم دادن که به خانواده ها بدیم.اولا خیلی زباله ی خاصی به چشم نمیخورد ولی هرچی بیشتر میرفتی و قسمتی که آب داشت شروع میشد مردم بیشتر  حال میکردن کنار آب هندونه بخورن و پوست تخمه بریزن،جمع کردن زباله ها در کل واسه من خیلی حس خوبی داشت با اینکه از شدت گرما شر و شر عرق میریختیم ولی خب قسمت خوبترش این بود که وقتی بچه ها مارو میدیدن اوناهم زباله های دور و برشونو برمیداشتن و میریختن تو کیسه هامون و خانواده ها هم همینطور و ازمون کیسه زباله میگرفتن تا زباله هاشونو توش بریزن...

و انرژی مثبتی که یه عالمه از کسایی که از کنارمون رد میشدن بهمون میدادن بیشتر خوشحالم میکرد! کلی تشکر میکردن و خسته نباشید میگفتن و دمتون گرم و احسنت و خدا خیرتون بده و کارتون عالیه و از این قبیل جمله های دوست داشتنی و خوشگل !

البته بگذریم از تعداد کمی از دوستانی که مثلا یکشون جلوی چشم ما زبالشو میریخت و به دوستشم میگفت تو هم بریز اینا هستن جمع میکنن،یا به یه سری از دوستامون تو مسیر برگشت گفته بودن اینا همون رفتگران ها ،که اینا در مقابل اون همه محبت خیلی به چشم نمیومد،یعنی یه لحظه دوست داشتم دستم بره و یه سیلی بزنم بهشون یا با پا یه لگد کوچولو بزنم تا بخوره زمین ولی یکی دیگه که محبتشو بهمون نشون میداد  این حس ِ بد رفع میشد.

انصافا راهش خیلی سخت بود،حالا طولانی بودن به کنار،هم شیب داشت هم باید پاتو میزاشتی روی سنگای وسط آب و رد میشدی و خب طبیعتا خیلی از سنگا لق بود و خلاصه هم کفشامون داغون شد هم توشون آب رفت اونم خیلی شیکنیشخند

بعدم یه جا مستقر شدیم و اون چند ساعت واسه خودمون دور زدیم و ناهار خوردیم و برگشتیم به طرف جایی که بودیم که سخت ترین قسمتش بود،مسیر برگشت همه خسته بودن و هواهم گرمتر شده بود نور خورشید میخورد تو صورتامون و آب هم تموم شده بود وخلاصه کاملا بی اعصاب بودم تا اینکه بالاخره به اتوبوس رسیدیم و دیدیم اتوبوس خرابه و زنگ زدن کسی بیاد واسه تعمیرمنتظر

جالبیش اینجا بود راننده همون صبح که رسیدیم متوجه شده خرابه ولی همون موقع زنگ نزده بود که بیان واسه تعمیر،عوضش زنگ زده بود به خانواده و بساط پیک نیکو آورده بودن و دیدیم با زیرشلواری نشسته خیلی ریلکس و خوش میگذرونه:))))تعجب

تا اینکه تعمیر شد و عوضش راننده هم واسه معطل شدنمون  بهمون بستنی داد.

کلا این چند وقت آخر هفته ها تو خونه نیستم زیادی فعال شدم،همش اردوزبان

پستای بعدی از اردوی جهنمی رادکان هم مینویسم حالا:)))هنوز که هنوزه یادش میفتم اشک‌تو چشمام جمع میشه:|