۲۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۱ ثبت شده است

خسته نباشی !

یعنی قشنگ شرح حال دانش آموزاستخنده

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

بدون عنوان !

اینو پدر محترم نوشته بود گذاشته بود رو میزنیشخند

منم که فوضول فوری سواستفاده کردماز خود راضیزباننیشخند

عشق هم عشقای قدیمقلبنیشخند

موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

آدرنالین !

خوب راستش دیگه نمیخوام خیلی از وضعیت درس خوندن بنویسم چون خوب پیش نمیره واسه همین سعی میکنم بهش فکر نکنم و بگم بی خیال زندگی !از خود راضی

دارم تمرین میکنم بتونم روحیه ی بهتری داشته باشم،شاید من خودم با اخلاقایی که دارم مشکلی نداشته باشم ولی خوب بقیه چه گناهی کردن که بخوان تحمل کننمتفکر

اینجوری واسه منم بهتره !

نکته ی دیگه اینکه تصمیم گرفتم از این به بعد نظرات وبلاگم رو دیگه نبندم،فکر کنم اینجوری ظرفیت من هم بالا تر برهچشمک

دارم سرمو به فیلم دیدن گرم میکنم.خوب اصولا منم مثل خیلی های دیگه فیلمای کمدی رو دوس دارم تا حداقل یه مدت کوتاهی هم شده بتونم شاد باشم.ابله

ولی یک نوعه دیگه از موضوع های مورد علاقم فیلم های ترسناکه(به قول باکلاساشhorror movie!)نگران

از نوع چندشش نه ! نه مثل اونایی که یکی میاد دست یکی دیگه رو با اره قطع میکنه و اون یکی چشمشو از حدقه در میاره !تعجب

فیلمایی که بیشتر در مورد موضوع های ماورائی و روح و جنه.شیطان

نه اینکه نمیترسم،اصولا بعد از دیدنش تا صبح خواب به چشمم نمیاد(مدیونید اگه فکر کنید واسه ی ترسه)دروغگو

کلا هیجان رو دوس دارم،عاشق کارایی هستم که آدرنالین خونم رو بالا میبره !خوشمزه

خوب با این اوصاف عاشق شهر بازی هم هستم و هرچی وسایلش وحشتناک تر باشه من بیشتر استقبال میکنمنیشخند

یادمه رفته بودیم شمال و یه روز به همراه دایی و زندایی و خالمو و مامانمو و خواهر عزیز از انزلی به سوی رشت روانه شدیم واسه ی شهربازینیشخند

خوب اونجا خیلی از وسیله هاشو استفاده کردم تا اینکه رسید به نهنگ که با اصرار و گفتن اینکه این وسیله اصلا ترس ندارهدروغگو و اینا قرار شد همه باهم بلیت بگیریم.مژه

خوب منم رفتیم آخرین ردیف که طبیعتا ترسناک تره و خواهری هم اغفال کردم با من اونجا بشینهنیشخند

قبلی مسئولش گفت مطمئنید میخواین اونجا بشینید اونجا خیلی ترسناکه ها منم با غرور گفتم " آره "از خود راضی

خلاصه هرچی میگذشت وحشتناک تر میشد  و تقریبا یه جاهایی حس میکردی رو هوا معلقی و کلا دل و روده ی آدم به هم میپیچیدیولسبز

بقیه ی خانواده هم که اون اولا نشسته بودن و اونجا ترسیم نداره ولی زبونم لال همه داشتن سکته میزدناسترس

خوب کاری از خواهر محترم هم در این مدت از دستش بر نمی یومد جز اینکه مرتب منو مورد عنایت قرار بده و منم میخندیدمخنده و دوازده امام و صد و بیست و چهار هزار پیامبر رو مرور کردمفرشته

خلاصه بعدش فکر میکنم کلا خانواده خیلی ترسیده شدن از شهربازی ولی من روز به روز علاقم به اینطور هیجانا تو زندگی بیشتر میشه !نیشخند

پی نوشت: خیلی دوس دارم تو یکی از جلسه های احضار روح شرکت کنم !

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا