زمین من...

دیروز رفتم اردوی زمین ِ من ^_^

اردو از طرف جهاد دانشگاهی فردوسی بود و قرار بود بریم دره ی ارغوان و اونجارو پاکسازی کنیم،خلاصه اردوی آشغال جمع کنی بودنیشخند

منم که انگیزه ی کارای این سبکی رو نسبتا دارم،یعنی اگه شرایط باشه واقعا دوست دارم یه کار ِ کوچولو واسه طبیعت و حیوونا انجام بدم...
خلاصه روز اردو فرا رسید و دیدم دوستان گرامی خیلی شیک منو پیچوندن و نیومدن و تنها و طفلکی بودمناراحت،باز جای شکرش باقی بود دو تا از بچه های کلاسمون بودن اونجا،ولی خب خیلی باهاشون صمیمی نبودم و درکل اردوهرچی تعداد بیشتر باشه بیشتر خوش میگذره...مقصد دره ی ارغوان بود که نزدیکای طرقبه هم هست،دبیرستان اونجا اردو رفته بودم و میدونستم جای قشنگیه،خلاصه بهمون دستکش و ماسک و کیسه زباله دادن و راه افتادیم،یه سری کیسه های کوچیکترم دادن که به خانواده ها بدیم.اولا خیلی زباله ی خاصی به چشم نمیخورد ولی هرچی بیشتر میرفتی و قسمتی که آب داشت شروع میشد مردم بیشتر  حال میکردن کنار آب هندونه بخورن و پوست تخمه بریزن،جمع کردن زباله ها در کل واسه من خیلی حس خوبی داشت با اینکه از شدت گرما شر و شر عرق میریختیم ولی خب قسمت خوبترش این بود که وقتی بچه ها مارو میدیدن اوناهم زباله های دور و برشونو برمیداشتن و میریختن تو کیسه هامون و خانواده ها هم همینطور و ازمون کیسه زباله میگرفتن تا زباله هاشونو توش بریزن...

و انرژی مثبتی که یه عالمه از کسایی که از کنارمون رد میشدن بهمون میدادن بیشتر خوشحالم میکرد! کلی تشکر میکردن و خسته نباشید میگفتن و دمتون گرم و احسنت و خدا خیرتون بده و کارتون عالیه و از این قبیل جمله های دوست داشتنی و خوشگل !

البته بگذریم از تعداد کمی از دوستانی که مثلا یکشون جلوی چشم ما زبالشو میریخت و به دوستشم میگفت تو هم بریز اینا هستن جمع میکنن،یا به یه سری از دوستامون تو مسیر برگشت گفته بودن اینا همون رفتگران ها ،که اینا در مقابل اون همه محبت خیلی به چشم نمیومد،یعنی یه لحظه دوست داشتم دستم بره و یه سیلی بزنم بهشون یا با پا یه لگد کوچولو بزنم تا بخوره زمین ولی یکی دیگه که محبتشو بهمون نشون میداد  این حس ِ بد رفع میشد.

انصافا راهش خیلی سخت بود،حالا طولانی بودن به کنار،هم شیب داشت هم باید پاتو میزاشتی روی سنگای وسط آب و رد میشدی و خب طبیعتا خیلی از سنگا لق بود و خلاصه هم کفشامون داغون شد هم توشون آب رفت اونم خیلی شیکنیشخند

بعدم یه جا مستقر شدیم و اون چند ساعت واسه خودمون دور زدیم و ناهار خوردیم و برگشتیم به طرف جایی که بودیم که سخت ترین قسمتش بود،مسیر برگشت همه خسته بودن و هواهم گرمتر شده بود نور خورشید میخورد تو صورتامون و آب هم تموم شده بود وخلاصه کاملا بی اعصاب بودم تا اینکه بالاخره به اتوبوس رسیدیم و دیدیم اتوبوس خرابه و زنگ زدن کسی بیاد واسه تعمیرمنتظر

جالبیش اینجا بود راننده همون صبح که رسیدیم متوجه شده خرابه ولی همون موقع زنگ نزده بود که بیان واسه تعمیر،عوضش زنگ زده بود به خانواده و بساط پیک نیکو آورده بودن و دیدیم با زیرشلواری نشسته خیلی ریلکس و خوش میگذرونه:))))تعجب

تا اینکه تعمیر شد و عوضش راننده هم واسه معطل شدنمون  بهمون بستنی داد.

کلا این چند وقت آخر هفته ها تو خونه نیستم زیادی فعال شدم،همش اردوزبان

پستای بعدی از اردوی جهنمی رادکان هم مینویسم حالا:)))هنوز که هنوزه یادش میفتم اشک‌تو چشمام جمع میشه:|

 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

بیمار ندیده!

امروز بالاخره بعد از این همه مدت رفتیم بیمارستان ِ روانی ابن سینا...

دیگه ناامید شده بودم از اینکه ماروببرن و به جای این همه جزوه و خوندن کتاب، بیمار ِ واقعی هم بهمون نشون بدن، اصلا مطمئن نیستم همچی چیزی جز واحدامون هست که عملی تو این شرایط باشیم یا نه!که فکر کنم نیست...چون استادمون خودش دلش به حالمون سوخت و گفت هرکی میخواد اسمشو بنویسه و پنج شنبه برید بیمارستان...

وقتی رفتیم دانشگاه تا سوار اتوبوس بشیم بچه ها از تجربه های شیرین ِ اطرافیانشون واسه حضور تو بیمارستانای روانی میگفتن و چیزهایی تعریف میکردن که واقعا داشت حالم بد میشد و میگفتن بخش کسایی که زنجیری ان چطوریه...بهشون گفتم بسه دیگه نگید توروخدا...من اصلا جنبه ی اینکارارو ندارم و علت اینکه پنج شنبه از خواب ِ صبحم زدم و رفتم این بود که عادت کنم...

ولی وقتی رفتیم کاملا با تصوری که داشتیم فرق داشت!یعنی اصلا مارو نبردن پیش بیمارا !:)))

بردن یه ساختمونی که اصلا بی ارتباط به بیمارا بود و یه کلاس داشت و رفتیم سر کلاس نشستیم و یه روانپزشک خوش اخلاق هم اومد سرکلاس تا واسمون صحبت کنه.

میخواست بهمون از مصاحبه با بیمار و جمع کردن سیپتوماش و بعدم تشخیص بگه،بعد که گفت یه بیمار تا چنددقیقه میاد کلی هیجان زده شدم! خب بیمار ندیدیم که ما!خیر سرمون ترم چهاریم ولی یه کِیس واقعی از نزدیک ندیدیم...

اینم گفت بچه ها ممکنه حرفایی بزنه که به نظرتون خنده دار بیاد و ماخودمونم اینارو گذروندیم میدونیم چجوریه و درکتون میکنم ولی نخندین! گفت ما که سالمیم وقتی بیایم جلوی این جمعیت حرف بزنیم و چند نفر بهمون بخندن یا سرگوشی باهم پچ پچ کنن احساس بدی پیدا میکنیم چه برسه به بیماری که اکثرشون هم دچار سو ظن هستن...و اینکه ممکنه با اینکار عصبانیشون کنین...

حتی تعریف کرد چند وقت پیش بیماری که نسبتا بهبود پیدا کرده و درحال مرخص شدن بوده دیدم یه برگه از بیمار دیگه توی پروندش هست و به پرستار گفتم این برگه چرا اینجاست از پروندش بردارید و اونم واسه همین فکرای بدی کرده و با اینکه یه خانوم بوده و جثش هم نصف من بوده داشت به من حمله میکرد و چند نفر گرفتنش و خلاصه گفت حواستونو جمع کنین!

بیماری که وارد شد یه پسر متولد 64 بود...فوق العاده با ادب!یعنی حتی حواسش بود توی جمع چه چیزایی رو نباید بگه!واسم جالب بود،حتی میگفت تریاک مصرف میکردم میگفت ببخشید نباید جلوی جمع کلمه ی تریاک رو میگفتم...

مصاحبه با بیمار معمولا یک ساعت و نیم زمان میخواد ولی اونجا بیست دقیقه باهاش حرف زد که خیلی چیزای مجهولی تو ذهنمون موند...

هم توهم داشت هم هذیان...میگفت یه چیزی توی بدنمه یه دستگاهی هست که تو بدنم گذاشتن و داره منو کنترل میکنه!بعضی کارارو من نمیخوام انجام بدم ولی اون انجام میده مثلا الان که دستم داره تکون میخوره نمیخوام...و از این بابت ناراحتم بود و میگفت کسایی که صاحب قدرتن و تو کشورای دیگن اینکارو کردن و از ایران هم نیست! این درست نیست که اراده ی آدمو میگیرن...

یه صداهایی میشنید که میگفت اذیتم میکنه،صدای یه زن...که میگفته بمیر!و هروقت قرض آلپرازولام میخورده بهتر میشده این صداها

بعضی موقع ها اعضای خانوادشو دوتا میدیده ولی این دونفر باهم فرق داشتن...از برادرش حسابی ناراحت و شاکی بود،میگفت عوض شده خیلی خشن شده با من،ازش پرسید یعنی یه آدم دیگه شده یا اخلاقاش عوض شده گفت ظاهرشم تغییر کرده،بینیشم عمل  کرده و انگار یکی دیگه شده...یا اینکه یه شب نصفه شب رفتم تو کوچه جیغ کشیدم که برادر خواهرام من بردن تو خونه ولی من اصلا نمیخواستم اینکارو بکنم اونی که توبدنمه اینکارو کرده،من دوست نداشتم ما آبرو داریم پیش همسایه ها:(

یه بارم که به شکمش نگاه کرده توی شکمشو دیده  که یه دستگاه کار گذاشتن...

فلایت داشت و همش از یه موضوع میپرید به یه موضوع بی ربط ِ دیگه...

پدر و مادرش فوت کرده بودن و میگفت منو خیلی دوست داشتن و منم خیلی باهاشون خوب بودم ولی خواهر و برادراشو دوست نداشت اصلا،و میگفت شاید واسه مریضی مامانم ترک تحصیل کردم...

وقتی پرسید شده از این حالتا خسته بشی و بخوای خودتو بکشی که گفت آره یه بار چاقورو برداشتم و خواستم خودمو بکشم ولی وقتی خواستم چاقو رو بیارم پایین یکی مانع شد و نذاشت...

وقتی پرسید تو چه سالی هستیم درست گفت و گفت از عدد 100 هفت تا کم کن و همینجوری ادامه بده که تقریبا درست اینکارو انجام داد،نمیدونست رئیس جمهور کی هست و فکر میکرد فروردین 94 هست،اینکه پایتخت کجاست و حتی کیلومتر مشهد تا تهران هم درست جواب داد...

فقط بیست روز بود که اونجا اومده بود و قبلا  یه بار دیگه بستری شده بود،و دکتر میگفت تو این بیست روز خیلی زیاد بهبود پیدا کرده و خودمم تعجب میکنم!چون حرف نمیزده و فقط یه کلمه میگفته که فکر میکنم کلمه ی بمیر بوده و هرکاری که میگفتی انجام بده دقیقا عکسشو انجام میداده...

کلی حرفای دیگه که ازش میشد کلی سیمپتوم پیدا کرد هم گفت...

وقتی گفت الان اگه از اینجا بذارن بری بیرون بازم تمایل داری که بری مواد مصرف کنی گفت نه اصلا نمیخوام...ولی فقط دلم میخواد برم از اینجا بیرون،برم سفر،دوست دارم برم شمال:(((( و تا الان هم از مشهد بیرون نیومده بود تاحالا.خیلی ناراحت شدم و با دوستم غصه خوردیم:(((آخه چرا نمیبرینش سفر:( کلا خیلی طفلکی بود...مودب بود و همش داشت اذیت میشد:(مشکلات گوارشی داشت و اونجا داشت دلش درد میگرفت ولی صبر کرد تا چند دقیقه ی آخر بچه ها همه سوالاشونو ازش بپرسن وبعد بره:( البته تا بیست روز پیشش اینجوری نبوده!یعنی اینو به زور بستنش و آوردن اونجا و شرایط وخیم بود ولی دلم میخواست طفلکی رو ببرن شمال :( اصلا خودم میبردمش:(

بعدشم که دکتر نشانه هاشو دسته بندی کرد و نوشت و تشخیصی که میشد داد اسکیزوفرنی بود،اول گفت نوع پارانویا که خب واسه این بود به همه چیز شک داشت و توهم گزند و آسیب هم داشت...ولی بعد گفت این علت یه نوع دیگست که من اسمشو فراموش کردم...

خوشحالم که چند جلسه دیگه هم قراره بریم...

حس میکنم اگه رشتمو تو دانشگاه اینجوری بهم یاد  میدادن الان اگه کسی میپرسید رشتتو دوست داری میگفتم من عاشق رشتمم!

از اینکه صرفا تئوری بخونم بیزارم!واسه همینم الان نمیتونم بگم من روانشناسی رو خیلی دوست دارم...

یعنی بعد از همین یکی دوساعت تازه انگیزه پیدا کردم برم بیشتر درمورد اسکیزوفرنی بخونم و سرچ کنم ولی قبلش....نوچ! اصلا موضوع ِ جذابی نبود...

و دارم به این فکر میکنم احتمالا مقاطع بعدی به بالینی فکر کنم...نه واسه اینکه تو ذهن همست بالینی خوبه و کلاسش بیشتره و...

دارم حس میکنم به بخش نشانه شناسی و آسیب شناسی علاقم بیشتره...با اینکه با روحیم سازگار نیست ولی این موضوعات واسم جذابتره!نمیدونم...تا چی پیش بیاد :)

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

انگیزش!

فعلا همه چی خوبه...

پریروز خسته و کوفته از دانشگاه اومدم و دراز کشیدم که خوابم برد،بعد ِ یکی دوساعت که از خواب پاشدم کلی احساس بد داشتم!یعنی معمولا اینجوری ام ولی به خاطر اینکه به خودم اجازه ندادم همچنان به اینترنت کانکت بشم این احساس ِ بد بیشتر بود و یه چیزی بود تو مایه های افسردگی! نشستم پای ِ تلوزیون و شب ساعتای یازده رفتم تو تختم که دوباره بخوابم! اینکه بخوام زود بخوابم یکی از نشونه های ناراحت بودنمه وگرنه در حالت نرمال دو و سه تازه به فکر خوابیدن میفتم:)))

ولی خب تا ساعتای دو نشستم ادامه ی جنایت و مکافات رو خوندم،چند ماه پیش شروع کرده بودمش و صد و پنجاه صفحه ای ازش مونده بود که دیگه نخوندمش و مجبور شدم کلی برگردم عقب که یادم بیاد داستان چی بود...

دیروز دو تا تجربه ی جالب داشتم...یکیش سر کلاس اعتیاد آشنا شدن با چند نفر از کسانی که اعتیاد داشتن و الان پاک شدن،خیلی واسم عجیب بود!سه تا خانومی که اومدن یعنی یه درصدم نمیشد تصور کرد که گرفتار اعتیاد بودن...پوستای صاف و شفاف،سرحال و تپل!یکیشون که در حال گرفتن لیسانسش بود،یه آقای خیلی متشخصی هم بود که وکیل بود و اصلا نمیتونستی تصور کنی تا چندسال پیش داشتن مواد مصرف میکردن...

تجربه ی بعدی سر کلاس انگیزش بود که کلی باعث ذوق مرگ شدنم شد،سر کلاس استاد گفت تو کلاس کی هنرمنده؟! دوستام و یه سری دیگه از بچه ها که با اینستام آشنایی دارن سریع گفتن مهسا، استاد گفت مهسا چه هنری داری؟! گفتم هنر نیست! یعنی در حد هنر نیست در حد سرگرمیه،ولی خب گاهی شیرینی پزی گاهی نقاشی...

البته کلا هدف چیز دیگه ای بود! داشت میگفت خودش میگه نه من هنرمند نیستم ولی دوستاش اینو با این صفت میشناسن و تا گفتم کی هنرمنده دوستاش معرفیش کردن،و گاهی خیلی از توانایی هارو داریم ولی اصرار داریم که بگیم من هیچی بلد نیستم،به عاملای دیگه ای هم فکر نمیکنیم ولی از بیرون چیز ِ دیگه ای دیده میشه..

کلی فیلینگ ذوق مرگ بودم از این بابت که اطرافیانم منو هنرمند میدونن در صورتی که خودم در مقابل این کلمه مقاومت میکنم:)))

بعدش گفت حالا کی میتونه متن ادبی بنویسه؟سه چهار نفری دستشونو بالا بردن،ایندفعه بچه های کلاس بالینی که دوستامم نیستن گفتن تو که مینویسی تازه شعرم میگی چرا دستت بلند نیست؟اونا واسه این میدونستن چون از طریق یه نفر بهشون معرفی شده بودم که تو نشریه و مجله دانشگاه بنویسم که نهایتا اینکارو نکردم ولی دوستای خودم از این خبر نداشتن و تعجب کرده بودن استادمونم گفت چندتا کار باهم میکنی؟!:)))

ولی گفتم نوشتنمم در حد ِ خیلی خوب نیست و درضمن اگه الان بگین از دریا و کویر بنویس نمیتونم! از نوشتن درباره ی این موضوع ها خوشم نمیاد اصلا...

که دقیقا گفت برید از کلاس بیرون توی سه دقیقه از درباره ی کویر بنویسین...یه داور میخواستن و منم که اعتماد به نفسم فوران کرده بود دستمو بالا بردم(واسه این میگم که در عرض این دوسال حتی یه بارم واسه داوطلب شدن تو یه کار دستمو بلند نکردم حتی وقتی سوال داشتم نمیپرسیدم...چه برسه به اینکه سر کلاس همچین فعالیتی داشته باشم و برم اون بالا رو به بچه ها متن اون چندنفرو بخونم تا بهش امتیاز بدن و بعدم پای تخته امتیازارو یادداشت کنم...)

البته کم بودن تعداد بچه ها بی تاثیر نبود،دقیقا رفتم تو حال و هوای مدرسه که همیشه اعتماد به نفس کافی واسه انجام این کارارو داشتم و یا پای تخته بودم یا تو دفتر یا پیش معلما...و حسای خوبی که همون موقع داشتمو فهمیدم تو دانشگاهم میشه تجربه کرد...

آخر شبم نشستم یه مقدار دیگه از جنایت و مکافات رو خوندم...هرچی روزش خوش گذشت شبش کلی واسه یه قضیه ای بی اعصاب بودم و حالم بد بود.اینقدر موزیک گوش دادم و کتاب خوندم که فراموش کنم...

اینم از یک روز دیگه بدون ِ  اینترنت :-p

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

غرق شده در تکنولوژی...

هر از چندگاهی شدیدا احساس غرق شدن تو تکنولوژی رو دارم،یعنی در کل خودمم یه شخصیت افراطی دارم ،تکنولوژی که جای خود داره...

یه دفعه ای حس بدی  از شروع شدن و تموم شدن روزم با وایبر و لاین و اینستا و ف ی س ب و ک و تلگرام و غیره پیدا میکنم،معمولا این حس بعد از چند دقیقه خوب میشه،امروز وقتی همون حس دوباره سر و کلش پیدا شد کاملا خودجوش به دوستم گفتم دلم میخواد به هفته ای کلا دور وایبر و رفقا رو خط بکشیم،ولی اگه پایه باشی اینکارو میکنم!

خیلی هم شیک دوستم گفت از الان شروع کنیم؟

من: غلط کردم!نیشخندولی غلط کردن دیگه سودی نداشت! و منم اون علامت دلنشین وای فای گوشی رو خاموش کردم و الان مهسا هستم فکر کنم سه چهارساعتیه که پاکم:))) و قرار شد از شنبه آنلاین بشیم...

البته مطمئن نیستم اومدن تو وبلاگم جز شرطمون بوده یا نه! ولی خب به هدفمون خللی وارد نمیکنه...ولی خب تا اون روز قرار گذاشتم وب گردی هم نکنم چون قرار نیست وقتم واسه اینترنت خیلی گرفته بشه و فقط وقتی نیاز شد ایمیلم و سایت دانشگاهو چک کنم و نوشتن توی این وبلاگ هم به خاطر اینه که خیلی وقته واسه همین تکنولوژی سوسکی طفلکی واقع شده...

تا الان یه کوچولو سخت بوده ولی خب نه اونقدر،یاد پیش دانشگاهیم افتادم و روزی که گوشیمو واسه کنکور تحویل دادم...

یه کمم درس خوندم!!!نیشخندنیشخندنیشخندچندتا اختلال ِ آسیب شناسی رو نشستم جزوه و کتابشو خوندم.احتمالا یکی دوتا کتابی که دوست داشتم بخونم یا نصفه مونده رو تموم کنم. راستش تا الان حس خوبی داشتم...

خدایا به من قدرتی بده که این چند روز رو تحمل کنم چون کار سخت از فردا شروع میشه...اوهنگران

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

نرم نرمک میرسد اینک بهار...

اینم از آخرین روز ِ سال 93، با همه ی تلخی ها و شیرینی هایی که داشت،

کاشکی سال 94 رو با دستای خودم بسازمش طوری که آخر سال بگم امسال ازپارسال بهتر بود و خیلی اتفاقای خوبی برام افتاد و خیلی چیزارو به خودم ثابت کردم...

93 سال بدی نبود،سال خیلی خوبیم نبود،اتفاقای بدی افتاد طوری که از حافظم پاک نمیشه و نخواهد شد و از اون طرفم کلی اتفاقای شیرین و دوست داشتنی افتاد...

حس میکنم امسال از خیلی نظرا تغییر کردم،فکرام متفاوت شده...

من برم که هم اتاقم هنوز انگار توش بمب گذاشتن هم سفره هفت سین درست نکردم و همه ی کارام مونده فقط یه روز وقت دارمنیشخند

امیدوارم امسال واستون سال خوبی باشهبغل

نوروز رو به همتون شادباش میگم... 3>

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

کویر ِفدیشه !

جای شما خالی رفتیم کویر،اونم از نوع فدیشه...

اینکه چجوری به هزار بدبختی این دوستای تنبل تر از خودمونو شارژ کردیم تا بکشونیمشون کویر بماند،تا این که بالاخره سومین و آخرین اردو شد که بریم!

با اون همه بدبختی سه تا از دوستا همراهی کردن و چهارتایی راهی شدیم،اردو یه روزه بود و از 8 صبح شروع میشد و 10 شب هم تموم.

8 رفتیم سازمان مرکزی جهاد دانشگاهی و از اونجا سوار اتوبوس شدیم،اگه لینک بالا رو باز کرده باشین میخونید که فدیشه 45 کیلومتری نیشابور هست.

اول رفتیم خیام و نیم ساعتیم بیشتر اونجا نبودیم

بعد به سمت امام زاده عبدالله رفتیم و بماند این که تو همین مسیر تو اتوبوس اول چهارتایی پانتومیم بازی کردیم بعدشم جرات و حقیقت! وکل زندگیامونو دوستان لطف کردن ریختن بیرون طوری که بعدش گفتیم از فردا ما همدیگه رو نمیشناسیم:)))

اونجا بهمون ناهار دادن و یه سری سوال هم پرسیدن و میخواستن جایزه بدن و سوالشون این بود سه تا از برنامه ها ی اخیر سازمان جهاد دانشگاهی چی بود و منم از اونجایی که همش تو سایتشونم میدونستم ولی زودتر از من یه دختره گفت و من فقط یه برنامه رو تونستم بگم که گفت نمیشه باید سه تا بشه،منم گفتم خب دوتا اردوی کویر دیگه ای هم که برگذار کردین هم میشه برنامه دیگه،خندید گفت به زیرکیت جایزه میدم وگرنه بلد نبودی:)))جایزه هم یه کتاب شعر بود که شعرای خود دانشجوها توش بود و خیلی هم دوستش دارم.

از اون امام زاده تا کویر باید پیاده میرفتیم که بیست دقیقه تا نیم ساعت طول میکشید،هوا هم گرم  آفتاب مستقیم میخورد تو صورتمون،وقتی رسیدیم هرکی دیگه هرجا میخواست میرفت،با دوستام یه جای دنج پیدا کردیم و دراز کشیدیم،کلی حس خوب داشت،آرامشش فوق العاده بود...

بعدم شروع کردیم به عکس گرفتم از خودمون و کویر(خودمون بیشتر:))) )،اونجا یه حالتی بود فقط دوست داشتی دراز بکشی یا بشینی یه جا و به هیچی فکر نکنی...

تو همین حالتا بودیم که یکی از دوستا یه آهنگ غمگین گذاشت و همه نزدیک بود اشکاشون بریزه که منم طی یه حرکت یهوی وسط آهنگ ِ بنده خدا این آهنگو گذاشتم:

آهای دختر ِ چوپون، آهای دختر ِ چوپون، دل دیوونه رو کشوندی تو دشت و بیابون، از این سووووو به آن سوووو :)))

و دوستان عنان از کف دادن و شروع کردن به بزن و برقص که سنداشم نزد من موجوده:)))

فقط خواستم قدرت موسیقی رو بگم الان :-D

بعد چندساعت گشتن جاهای مختلف کویر و دیدن ردپاهای عجیبی که نمیدونیم از چه حیوونایی بود قرار شد همه یه جا جمع بشن و آتیش درست کنن،همه دورتا دور نشستیم و من به یکی از آقاهایی که مسئول اردو بود گفتم وقتی داشتین واسه خودتون میخوندین ما شنیدیم خیلی صداتون قشنگ بود،میشه واسه ماهم بخونین؟

که بالاخره راضی شد و واسمون خوند و بسی کیفور شدیم و لذت بردیم...

هوا هم هی داشت سرد و سردتر میشد و آتیش روشن کردن و همه دور آتیش نشستیم و  آهنگای مختلفو میخوندیم... خیلیا از رو  آتیش پریدن.


سیب زمینی آتیشی هم برامون درست کردن و بعدشم فشفشه و وسایل آتیش بازی آورده بودن که تو اون تاریکی خیلی خوب بود...


و هرچی بهمون میگفتن بریم ما میگفتیم نه یه کم دیگه باشیم...میخوایم ستاره ها هم ببینیم،ستاره ها کم کم داشتن زیاد میشدن که ساعتای هفت و نیم اینا صدای زوزه شنیدیم و دیگه فراااااار!یعنی از اونجا تا امام زاده رو دوییدیم،یه ذره راهم نبود که!

خلاصه تو راه برگشت دوستای من که خواب بودن و بقیه هم مثل جنازه!

نزدیکای ده رسیدیم دانشگاه و بعدشم که خونه...

خیلی تجربه ی خوبی بود و اصلا پشیمون نیستم از این اردو...

22اسفند 93



۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

برف، برف، برف میباره...

این هفته خدارو شکر هفته ی آخریه که میرم دانشگاه :)

تقریبا از بیستم میرم تو تعطیلات و بعدشم که احتمالا هفته ی دوم فروردین طبق معمول مسافرت به شهر ِ باران...

در مورد حس و حالم به عید چیز خاصی ندارم بگم! اونقدر ذوق زده نیستم و خوشحالم نمیشم از اومدنش ولی یه کم خوشحالم بابت اومدن ِ بهار و آب و هواش و اینکه یه تنوعی تو زندگی به وجود میاد.

در مورد مسافرتم نظر خاصی ندارم!دوستام همه تعجب میکنن میگن جای تو بودیم از همون اول عید میرفتیم مسافرت در صورتی که به خاطر من این مسافرت هفته ی دوم عید افتاده،هرچند وقتی فکر میکنم اینکه تمام عید توی خونه باشم هم خیلی بده و در نتیجه واسه اینم خوشحالم.

یه خوشحالی دیگه هم دارم و اینکه جمعه از طرف دانشگاه با سه تا دیگه از دوستا میریم کویر فدیشه،نزدیکای نیشابور، عکساشو که دیدم خیلی خوب بودن.

راستی یه خوشحالی دیگه! الان داره اینجا برف میاد،دو سه بار دیگه مشهد برف اومد ولی کلا چند ساعت طول کشید و اثری هم ازش باقی نمونده و اسمشم نمیشد گذاشت "برف"

ولی این یکی برف یه خورده شدیدتره و یه کوچولو هم رو زمین نشسته،از اونجایی که الان دانشگاهم و کلاسم یک ساعت دیگه شروع میشه وقتی رفتم خونه عکساشو ضمیمه ی این پست میکنم.

امیدوارم امسال واستون خوب تموم بشه و سال دیگه هم خوب شروع بشه!(جمله فلسفی بود اصلا)

پی نوشت: "خیلی خری" توی پست قبلی صرفا یه تکه کلام بود بین من و اون دوست و خب شاید خیلی ها در جریانش باشن که این حکم ِ کلی حرف محبت آمیز رو داره و محبتی که تو این جمله موج میزنه تو جمله ی چقدر دوستت دارم نیست! پس اصلا نمیشه گفت یه توهینه،اینو واسه کسایی گفتم که شاید در جریانش نباشن و اون پست رو بخونن.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

خیلی خری!

هرچی ترم پیش استادا باحال بودن و کلاسا کلی خوب بود و خوش میگذشت و درسا نسبتا شیرین بود و آخر ترمم دست به نمره دادنشون عالی بود، حالا این ترم کلا استادتو میبینی که دکترای روانشناسی داره از خودت که هیچ از زندگیت نا امید میشی! :|

کلاسی داریم به اسم روانشناسی مرضی که بیاین سر کلاس خندتون میگیره که واقعا استاد هستن ایشون؟ همش میخوای بخوابی سر کلاس بس که یه ریز حرف میزنه و حرفاهم همش بی ربط و هیچی ازشون نمیفهمی و اصلنم به این فکر نمیکنه بچه هارو تو بحث دخالت بده استراحتی بده و... که کلاسش یه کم به حال بیاد...کلافه

حتی استادای باحالی که ترم پیش باهاشون درس داشتی امسال شدن بی حال! افسوس

علاوه بر اون ترم پیش چهارروز پشت سرهم تعطیل بودم و این ترم سه روز تعطیلی دارم که پشت سر هم نیستن و همه ی اینا باعث شدن بگم ترم سه عجب ترمی بود!چشم

الان یه عدد ترم چهاری هستم و خیلی هم از این بابت خوشحال نیستم ایشاا... که زود بگذره این ترممنتظر

راستی دقت کردین گاهی با کسی چند سال دوستی اونم از نوع صمیمیش و همه ی این دوستی سر هیچ و پوچ سر یه دلخوری الکی به هم میخوره! و واسه خودت عجیبه که یعنی تموم شد همینجوری یهویی و بیخودی؟! دلت تنگ میشه و گاهی به یادش میفتی مخصوصا این روزا ولی میگی مثلا بهش زنگ بزنی که چی؟بگی ببخشید؟ کاری نکردی که بگی ببخشید!همون اوایل بهش پیام دادی و نتیجه ی خوبی نگرفتی و حاضر نشده پا بذاره رو غرورش با اینکه تو اینکارو کردی، بگم چرا اینقدر بی معرفتی!بگم منم شدم جز کسایی که ازشون کینه به دل گرفتی و سال ها این کینه رو تو دلت نگه میداری؟سر چیزی که باید کینه ازم داشته باشی نداشتی و دوستیمون ادامه پیدا کرد  اونوقت الان سر هیچ و پوچ!!یعنی واقعا هیچ و پوچ ها!!! شایدم سرت شلوغه و دیگه فرصت نداری یادم بیفتی نمیدونم دقیقا چی داره میگذره.

ممکنه الان اینجارو بخونی البته!نمیدونم چقدر احتمال داره شاید پنجاه درصد!

من از اونا نیستم که اگه بدونم اینجارو داری میخونی الان برات آرزوی موفقیت و خوشحالی کنم و بگم امیدوارم خوش بگذره بهت و به یادتم و...

پس اگه داری میخونی از همین تریبون بهت میگم خیلی خری!

 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

نه !

یه جمله ای از ژوان هریس هست که میگه: "ناگهان دلت می گیرد … از فاصله بین آنچه می خواستی. ... و آنچه که هستی"

بعضی موقع ها شدید این حس بهم دست میده! به خودم نگاه میکنم میگم واقعا این چیزیه که میخوام؟! از هر نظر میگم اینو...

به خودم میگم زندگیم داره حیف نمیشه آیا؟ تو این حدودا بیست سال یه سه ماه کمتر، کار مهمی کردم؟ زندگیم پربار بوده؟ احساس مفید بودن داشتم؟ از خودم و زندگیم راضی بودم؟ پا گذاشتم روی بعضی چیزا واسه موفق بودنم؟ اصلا من آدم خوبیم!؟ به درد کسی خوردم؟ تونستم دردی رو هرچند کوچیک از دوست و غریبه دوا کنم؟ 

خودم چی؟این بیست سال حداقل ده سال از زندگیمو واسه خودم تلخ نکردم؟ حرومش نکردم؟همش غصه و اشک، از بین بردن اعتماد به نفسم با دستای خودم.. به وسیله خودم،تو این ده سال شده  دو سه سالشو فدا کنم واسه اینکه زندگی بهتری داشته باشم؟

سرمو میندازم پایین میگم نه! جواب همشون نه...

فاصله ی اونی که میخوام با اونی که هستم چقدره؟! زیاااااد...

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

این روزها...

اینروزا به نظر همه چی خوب پیش میره، مامان بزرگ و دایی و زنداییم اومدن مشهد و تقریبا سرم گرمه، میگیم و میخندیم و تقریبا هرشب منچ بازی میکنیم! اونم با کلی هیجان...

تو خانوادمون نمیدونم از کی شد که منچ بازی کردن دسته جمعی شد یه تفریح! ما که میریم شمال یا هروقت اونا میان مشهد بساط منچو پهن میکنم،کلی هم کیف و هیجان و لذت داره..

اینجور موقع ها همیشه کمبود وجود خاله ها و دایی ها و مامان بزرگ و بابا بزرگو کنارم حس میکنم و میگم اگه همه تو یه شهر بودیم چقدر خوب میشد.

ترم جدید هم که شروع شده ولی این هفته فقط یه دونه از کلاسای یکشنبه رو رفتم و دوشنبه هم تعطیلیم بود و سه شنبه تا پنج شنبه هم دانشگاه واسه امتحان ارشدا تعطیل بود.

همه ی درسای ترم پیش به خوبی و خوشی پاس شد و کمتر از ترم پیش ترش استرس و اعصاب خوردی داشتم و معدلمم حدودا شد 16 یه ده صدم کمتر :)

و این روزا به این فکر میکنم کاشکی یه چیزی بخوره تو سرم تا حسابی بچسبم به درس و زندگیمو الکی و بیخودی نگذرونم بلکه حس بهتری داشته باشم،حس مفید بودن،تا حداقل امیدی که مامان و بابا در موردم دارن نشه ناامیدی...

این ترم سعیمو میکنم...

راستی امروز براشون کیک کدو حلوایی پختم... فکر کنم خیلی هم خوب شد و دوست داشتن،شمالی ِ کدو میشه کویی!(صرفا محض افزایش اطلاعات)

ک

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا