۱۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

خاطرات(1)

 چند وقت پیش تصمیم گرفتم تمام خاطرات و یادگاری هایی که ممکنه چند سال دیگه لبخند به لبم بیاره رو توی یه جعبه جمع کنم و بذارمشون بالای کمد،نتیجش شد یه جعبه پر از لبخند !

محتویاتش تمام ِ دفتر مشق و دفتر نقاشی های دوران ِ دبستان و آمادگیم و چند تا از لباسای ِ دوران بچگی که تا اینجارو مامان برام نگه داشته بود و بابتش واقعا ممنونم،

تمام کارنامه ها از راهنمایی تا دبیرستان حتی کارنامه های کلاس زبانی که بچه بودم میرفتم و تمام امتحانای کلاسی ِ دوران ِ دبیرستان که خیلی زیاد بودن و یه سری هاش رو انداختم دور و یه سری ها رو هم نگه داشتم تا بعدا به نوادگانم نشونشون بدم تا بدونن چه مامان بزرگی دارن!:))

تمام خاطرات ِ کنکورم،برنامه های سنجش،آزمونای سنجش،یه سری از تستایی که زده بودم،خلاصه های درسام،حتی روزشماری که ماه ِ آخر کنکور درست کرده بودم،تقویمی که اون سال همیشه همراهم بودم و جمله هایی که به در و دیوار زده بودم انرژی مثبت داشت و درصدام و ...

تمام ِ کارتایی که واسه عید و تولدم از همون دوران ِ راهنمایی تا به الان از دوستام گرفته بودم و حتی بعضی از کاغذ کادوی ِ کادوهایی که گرفته بودم(!)و تمام ِ دفترایی که دوستام برام توش نوشته بودن و...

خاطرات ِ روز اول ِ دانشگاه و چند تا دفتر خاطره و دفتر عکس برگردونی که تو بچگی درست کرده بودم و....

خلاصه اینقدر به من حس خوب میده که هروقت حالم خوب نیست اون جعبه رو میارم و نگاشون میکنم...

این کارم بر خلاف ِ اصول فنگ شویی بود ولی حال ِ خوش ِ من اون اصول رو نقض کرد...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

انتخاب رشته !

خودمم برام عجیب بود که بعد از اعلام ِ نتایج دوستام بهم زنگ بزنند و دوستای ِ مجازی اینجا کامنت بزارن و حتی ایمیل بزنن که چجوری انتخاب رشته کنیم و رشتتو دوست داری یا نه و اینکه با چه رتبه ای فلان رشته رو میشه قبول شد و دانشگاه فردوسی خوبه یا نه و ...

راستش ترسیدم!من نه مشاورم نه تو کار ِ انتخاب رشتم ولی چون پارسال سر ِ انتخاب رشته جیک و پوک ِ همه چیو درآوردم یه چیزایی رو میدونم و فقط میتونم در حد ِ راهنمایی کردن توی علوم انسانی کمکتون کنم و تجربمو بگم...ولی در اصل شما خودتون باید انتخاب رشته کنید و اگه میبینید واقعا توی ِ اینکار ناتوانید برید پیش مشاور تا راهنماییتون کنه و اینکه کل ِ انتخاب رشته رو بسپرید دست ِ مشاور اصلا درست نیست...

واسه همین گفتم اینجا یه سری نکات کلی رو بنویسم شاید به درد خورد:

نظر ِ من اینه که  اولویتتون علاقه باشه،نمیشه اهمیت ِ بازار کار رو نادیده گرفت ولی من میگم حتی اگه واقعا به رشته ای که همه میگن به درد نمیخوره و جز رشته های به اصطلاح داغون هست که از سر ِ ناچاری میرن سراغش علاقه داشته باشی و ادامش بدی و پیشرفت کنی و خسته نشی،از همون رشته میشه پول درآورد،ولی شرط اینه که هم درس خوندن رو دوست داشته باشی و هم رشتتو،چون اگه اینطوری نباشه احتمالا ترمای ِ اول به غلط کردن میفتین که کاش از اول میرفتین سراغ ِ کار و درآمد و خیلی خیلی زیاد من اینو توی کلاس ِخودمون دیدم و شوخی بردار هم نیست!ولی خب هرکس یه اولویتی داره که خودش باید اونو تشخیص بده تو زندگی چی براش مهمه...

پس دفترچه ی انتخاب رشته رو بگیرید و بر اساس ِ اون اولویتی که انتخاب کردید رشته و دانشگاهی که دوست دارید رو به ترتیب بنویسید و حتی اگه انتخابتون رویایی هم باشه نگران نباشید و بنویسید،شما فکر کنم 150تایی انتخاب داشته باشین!پس اگه مثلا با رتبه ی سی هزار انسانی اول زدید حقوق دانشگاه تهران هیچ مشکلی نداره وخللی وارد نمیکنه...

یه چیزی که خیلی ها توش مشکل دارن و گیج شدن سیستم ِ انتخاب رشته هست،فکر میکنم قدیما اینطور نبوده و و اسه همین خیلی ها که اطلاعاتشون به روز نیست اشتباه راهنمایی میکنن،سیستم اینجوریه که که انتخابای شما به ترتیب خونده میشه و هرکدوم که رتبشو آورده باشین همونجا استپ میکنه و سراغ ِ انتخابای دیگه نمیره،شما اگه انتخاب اولتون دانشگاه تهران باشه و انتخاب بیستمتون یه دانشگاه ِ غیر انتفاعی و رتبتون به اون نوزده تا انتخاب نخوره ولی اون دانشگاه غیرانتفاعی شما رو بپذیره،اینکه اون انتخاب بیستمی هست خللی توی قبول شدنش وارد نمیکنه!نمیدونم تونستم منظورمو برسونم یا نه!

همه جا اینطور نیست ولی خب اولویت بندی دانشگاه معمولا اینه که اول روزانه و شبانه های شهر خودتون رو انتخاب کنید بعد غیر انتفاعی،آزاد و پیام ِ نور،البته بسته به شرایط ِ هرکسی متفاوته و شاید یکی که وقت ِ دانشگاه رفتن نداره بخواد پیام نور رو اول انتخاب کنه و در مرحله ی بعد هم اول کارشناسی ها و بعد کاردانی.

یه نکته ی مهم در مورد ِ ذوق خیلی از کنکوری ها واسه ی تحصیل تو شهرای دیگه هست،من خودمم بدم نمیومد که دانشگام شیراز،اصفهان،رشت باشه مخصوصا شیراز که خیلی دوست داشتم ولی خیلی هم اصراری نداشتم که یا اونجا یا هیچ جا یعنی خودمم دو دل بودم،درسته مادر و پدر ِ گرامی خیلی علاقه ای به این نداشتن که من برم شهر ِ دیگه،مخصوصا با شناختی که از من و وابسته بودنم داشتن(نشون به اون نشون که خواهر ِ گرامی دانشگاش تنکابن بود:|)ولی خب اگه تصمیمم قطعی بود هرجور شده بود راضیشون میکردم و کسی تو لجبازی به پای مهسا نمیرسه:))ولی بدبختی خودمم نمیدونستم که چیکار کنم!

اطرافیان هم نصیحت میکردن که اونجوری که فکر میکنی نیست! البته منم جور ِ خاصی فکر نمیکردم و میدونستم اونجا قرار نیست خوش بگذره(وای به روز ِ  اونایی که فکر میکنن اونجا خوش خیلی خوش میگذره)ولی خب میخواستم اینجوری مستقل بشم،مثال عینیش هم دختر عمم بود که خیلی دوست داشت شهر ِ دیگه ای درس بخونه و همیشه در این مورد باهم صحبت میکردیم و بالاخره عمم راضی شد،ولی الان همش سعی میکنه بیشتر مشهد باشه و اصلا راضی نیست،البته نه که پشیمون باشه چون مجبور بود اون انتخاب رو بکنه و  عاشق اون رشته بود و مشهد قبول نمیشد و میخواست همون سال دانشگاه بره،خلاصه موقع انتخاب رشته کلی با من صحبت کرد که اصلا اونجوری که فکر میکنی نیست و خیلی سخته و الان من میدونم اینکه تو شهر ِ خودم پیش خانواده درس بخونم چه نعمتیه،و نظر خودمم اینه که توی ارشد که یه کم از آب و گل دراومدی خیلی بهتره که شهرای دیگه و حتی کشورای دیگه رو(توهم:)) ) انتخاب کرد... ولی نمیشه نگاه ِ کاملا سیاه یا سفید داشت،شهر ِ دیگه ردس خوندن خوشی هایی هم داره و واسه بعضی ها بهترین دوران ِ زندگیشون رو تشکیل میده ولی خب آسون نیست.

فعلا نکته ای به ذهنم نمیرسه ولی اگه رسید اضافه میکنمنیشخندامیدوارم همتون موفق بشید و انتخاب ِ اولتو رو قبول بشید،انتخاب ِ اول قبول شدن خیلی کیف داره...


 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

کنکور 93 !

وقتی امروز از اخبار فهمیدم فردا قرار ِ نتایج ِ کنکور اعلام بشه استرس گرفتم،خودمم نمیدونم چرا! انگار که من فوبیای ِ کنکور گرفتم و هنوز سخت و تلخ بودن ِ اون سال برام هضم نشده!

پارسال قرار بود نتایج 12 مرداد بیاد ولی اعلام شد که زودتر یعنی ده مرداد،یه روزی مثل دیروز اومد و سورپرایزمون کرد،یادمه وقتی پای تلفن شنیدم فردا نتایج میاد تمام بدنم یخ زده بود و همش تو دلم یه چیزی خالی میشد...

چه شبا و روزایی بود،این روزا همش یاد ِ روزای ِ کنکور خودم میفتم،بی خوابی تا ساعتای 3 و 4 و بعد هم خبر دادن ِ یکی از دوستان ساعت پنج صبح که نتایج اومد در حالی که قرار بود ساعت ِ 10 نتایج روی سایت باشه و با ترس و لرز سیستم رو روشن کردن و استرس داشتن و وارد کردن ِ مشخصاتت...انگار داری فرم ِ مرگتو پر میکنی!!

و بعد از عدد و رقم ها سر در نیاوردن و گشتن دنبال ِ رتبه و زل زدن به صفحه واسه یه مدت،انگار قلبت از کار افتاده،و بعد رفتن تو اتاقت با یه بسته دستمال کاغذی و گریه و گریه و گریه... در حدی کسی که یه عزیزی رو از دست داده..

گریه بند میومد و به خودت امیدواری میدادی که حالا رتبت خیلی هم بد نیست و تو تلاشتو کردی و از تفریحت زدی ولی باز دوباره گریه و به این فکر کردن که چجوری به کسایی که ازت انتظار داشتن رتبتو بگی و مصمم بودن واسه انتخاب رشته نکردن!

و بعد اینکه واسه گوشیت همش اس ام اس میومد و زنگ میخورد و حتی اس ام اس از کسایی که خیلی وقته ازشون خبر نداری!

اون روزا خاطره ی تلخ داشت ولی شیرین هم بود مثل ِ روزی که دیدم انتخاب ِ اولم قبول شدم و یه جیغ بنفش کشیدم و تو خونه از اون جیغ همه بیدار شدن...

عذاب وجدانی که دارم و یادم نمیره واسه مامان بزرگم بود،اون روز مامان بزرگم زنگ زد خونه و خب مامان بزرگ بود نمیشد مثل بقیه جوابشو نداد و مجبور شدم با صدای گرفته و حال ِ خراب جواب بدم،مامان بزرگم ازم پرسید چیکار کردی و منم با کلی بغض گفتم هیچی مامان بزرگ رتبم خوب نشده و سال ِ دیگه میخونم،مامان بزرگ هم که شاهد ِ تلاش ها و بیدار خوابی های من سال ِ کنکور بود و خیلی هم احساساتی هست کلی ناراحت شد و گفت عیب نداره مادرجون تو تلاشتو کردی و کلی نصیحت و این چیزا و بعدا فهمیدم حسابی دلش گرفته و به بابا زنگ زده و بابا هم لطف کرده و گفته مهسا غلط کرده خیلی هم خوب شده و بعد مامان بزرگم بهم زنگ زد و کلی دعوام کرد...

خلاصه از ته قلبم،از ته ِ ته ِ ته ِ قلبم برای تمام دوستای حقیقی و مجازی کنکوریم آرزو موفقیت دارم و امیدوارم عکس العملشون بعد از اعلام نتایج اگه مثل ِ من چیزی که میخواستن نبود عاقلانه تر از من باشه و به خودشون سخت نگیرن...

اینجا پستای ِ کنکوری وبلاگم یه جا جمع شده...هر وقت میخونمشون کلا خاطرات زنده میشه...


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

میمردی؟!

فکر کن که دوستت رو بعد از مدت ها میبینی و اون وقت اولین جمله ای که میگه اینه: میمردی اون یکی رو لاک نمیزدی؟!

من دیگه حرفی ندارم!:|

 

پی نوشت:انگشت کوچیکه زخم شده و چسبش زدم و لاک رو روی چسب زدم که تو ذوق نزنه!

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

تی قوربان بوشوم !

برای عید ِ فطر داییم به گوشیم پیام  ِ تبریک داده بود،اون روز اونقدر سرم شلوغ  بود و وقت کم داشتم و مهمونام داشتن میومدن که حتی نتونستم بخونمش، فقط بازش کردم که علامت داشتنِ پیام از اون گوشه بره،فرداش تازه یادم اومد پیام رو بخونم و براش فرستادم:

تا در رمضان شراب ِ یک دست شدیم،

با توبه بسان خم سربست شدیم،

ما باده نخوردیم ز اغیار دلا،

عید رمضان آمد و ما مست شدیم

حالا بماند که بعدا فهمیدم این پیامی که مامانم برام فرستاد رو همون دایییم به مامانم داده بود و من باز برای خودش فرستادم و پیامی که داییم به من داده بود رو مامانم به داییم داده بود و فهمیدم چقدر تو خانوادمون کمبود ِ پیام داریم!:|

به من جواب داد که ای مشروب خور،من هم گفتم دایی جان عمق ِ مطلب رو دریاب!

گفت مگه قواصیه،قبلا قلیون کش بودی حالا مشروب خور هم شدی،منم گفتم حلال زاده به داییش میره با کلی از این شکلک ها وخنده های خبیثانه،به شمالی گفت تی زبانه باید قطع کودن که از وقتی زای بوی ایته جواب آستین ِ دورون داشتی،پس تو هم روانی ایسه ای(فکر کنم واضحه ولی ترجمش این که زبونتو باید قطع کرد که از وقتی بچه بودی یک جوابی تو آستینت داشتی،پس تو هم مثل من روانی ای)

گفتم نه بابا امی دایی خیلی هم روحی روانی نظر سالمه ایسه تی قربان شه تی خواخورزای(دایی ِ من خیلی هم از نظر روحی روانی سالمه خواهرزادش قوربونش بره:*)

و هی ازش  اصرار و از من هم انکار که من روانی ام پس تو هم به داییت رفتی و روانی ای!

یه همچی دایی سخت کوشی در اثبات ِ روانی بودنش داریم ما!

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

تولدش مبارک !

چند وقت بود برنامه ریخته بودم که برای تولد دوستم با چندتا از بچه  ها بریم پارک  و کیک درست کنم و سورپرایزش کنم که نشد!

اونقدر نشد که بالاخره همون بچه ها رو به جای پارک آوردم خونمون البته بدون اینکه بگم چه خبره که البته خبر ِ خاصی هم نبود،خبر فقط کیکی بود که درست کردم و هدیه ی تولدش،خیلی هم خوش گذشت،از هر انگشتم هزارتا هنر میباره،اصلا کیکو نگاه کنید میگه بیا منو بخور:)) یک پله ی ترقی رو تو کیک پختن طی کردم و اون کار با خامه بود که تازه فهمیدم چقدر سخته خامه رو روی کیک صاف کنی و به عمق ِ فاجعه پی بردم،البته این کیک قرار نبود اینطور باشه،وقت کم داشتم و حودمم حاضر نشده بودم و ساعت هم 9 شده بود و برنامه ام این بود کیک رو دو قسمت کنم و بینش رو خامه و گردوی خرد شده و موز بذارم و بعد که کیک دیگه رو روش بذارم و با خامه و شکلات و اسمارتیز و اینطور چیزا تزئین کنم ولی وقتم فقط در همین حد بود)

بماند از اینکه دوستام رو غیرمستقیم آگاه کردم از اینکه وقتی یک چیزی تو خونه درست میکنم و بقیه اونو  نخورند یا کم بخورند چقدر ناراحت میشم و سر ِ همین قضیه چندباری با مامانم قهر کردم و یکی از دوستان به زور تکه ی کیکش رو تو حلقش فرو میبرد و من هم بهش گفتم نمیخواد خودش رو بکشه،دوست نداره اصلا نخوره:))نیشخندنیشخندنیشخند

اصولا من اهل ِ تعارف کردن نیستم و وقتی مثلا ظرف میوه را جلوی مهمون میگیرم و میگه نمیخوام رد میشوم،چون خودم هم بدم میاد کسی به زور به من تعارف کنه ولی  به استثنای ِ یک دوست،دوستان دیگر لطف کردند و هرچی آوردم هیچی نخوردن و هرچی هم میگفتم محل نمیدادن و خونمو تو شیشه کردن.

نکته:یک دوستی قصد داشت به طور خیلی ظریف ساعت ِ جدیدشو به ما نشون بده و حتی تلاشش واسه اینکه ساعتش توی ِ این عکس هم افتاده ستودنیهنیشخند

این شمع ها هم گویا قصد داشت بندازه دور که منم گفتم بی احساس اگر من بودم برای ِ یادگاری نگه میداشتمش و گفت آره میبرمشون و منم گفتم لازم نکرده الان که من گفتم بگی میبرمش و از آخر هم یادش رفت ببره و عمرا هم که بهش بدم!

از آخر به همون شخص ِ مذکور ِ متولد شده گفتم که شب همینجا بمونه و از من اصرار و از اون انکار و یک مشت دلیل و بهونه های بیخود میاورد و اینکه من کار دارم،منم وقتی حرصم بگیه دیگه حرصم گرفته و گفتم پس پاشو تا برسونیمت خونتون و برو همون اورانیمت رو غنی کن و باهاش بدخلقی کردم و از آخرم اعتراف کرد که یه کم بداخلاقی و با خودم فکر کردم که راست میگه!جدیدا زیادی بداخلاق شدم،ولی اطرافیانم دارن تحملم میکنن،این روزها همین دور ِ همی های کوچیک باعث میشه تا فکرم مشغول نباشه...

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

عجیب است...

این دنیا عجیبه،تمام حس هایی که آدما به اطرافیانشون دارن هم عجیبه !

فکرش رو بکنین که یک عضو جدید به خانواده اضافه میشه به اسم ِ شوهر خواهر،از لحظه ی خواستگاری تا موقع عقد ناراحتی و اشک میریزی که من تحمل ِ دوری از خواهرم رو ندارم.

از داشتن شوهرخواهر چیزی رو خیلی درک نمیکنی چون بالافاصله رفته سربازی و فقط در حد دو سه بار رفت و آمد خانوادگی باهاش برخورد داشتی...

وقتی آموزشیش تموم شد و اومد مشهد به خونه ی ما اومدنش هم بیشتر شد و حتی ادامه ی سربازیش همین پشت ِ خونه ی ما افتاد،نمیتونی بگی با وجودش تو خونه راحتی!

اضافه شدن ِ یک عضو ِ جدید را تازه داری تجربه میکنی و کسی هم نیستی که بتونی زود با آدم ها انس بگیری و راحت باشی،حتی شاید با حس حسادتت مخلوط شده و دل ِ  خوشی از شوهرخواهرت نداری و مثل کسی میبینی که خواهرت و دزدیده ولی قلبا میدونی که مهربونه و حسابی هواشو داره...

اما یک روز و یکدفعه سر ِ سفره ی افطار،وقتی که داره از اتفاقایی که تو پادگان افتاده تعریف میکنه،به صورتش نگاه میکنی و میفهمی چقدر دوستش داری!چقدر به دلت میشینه،چقدر زود راهشو  تو دلت باز کرده...

و حس میکنی که احتمالا اون  آرزویی که خیلی اوقات داشتی،اینکه همیشه میخواستی یک برادر بزرگتر داشته باشی تا بتوانی بهش تکیه کنی و همیشه دلت قرص و محکم باشه به وسیلش برآورده میشه...

درست مثل یک برادر نداشته...

و همه ی این ها در صورتیه که تا به الان حتی یک مکالمه ی درست حسابی هم باهاش نداشتی و در حد ِ چند جمله بوده

و همون شب صدای مامانتو میشنوی که میگه:خیلی جالبه،بعد یه مدت داماد ِ آدم درست میشه مثل پسرت و جاشو تو دلت باز میکنه

و من تو دلم میگم "تمام حس هایی که آدم ها به اطرافشان دارند عجیب است..."

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

فقط از عهده ی یک ذهن آشفته بر می آید!

از دوستی که مدتیه از بعد ِ کنکور به طور مشکوکی غیبش زده و خبر نداری،خبر میگیری و شدیدا هم معتقدی که مشکوک میزنه!
تا صبح بیداری و شانسکی بهش یک تک زنگ میزنی و میبینی بیداره و جواب میده و میگه شاید باورت نشه که یک ماه بعد کنکور دارم چیکار میکنم که اینجوری باعث شده ازم بی خبر باشی!
کنجکاو میشی و اصرار میکنی که بگه چی شده و میبینی یک اس ام اس ازش داری که یک جمله بیشتر نداره: "دارم عروس میشم!"
فکت یک متر پایین آمده و چشماتو هی بازتر میکنی تا ببینی درست خوندی یا نه؟!چی؟؟؟!!!عروس شده؟!!!!اونم چه کسی!!
شاید اگر اینو از زبون دوستای دیگت میشنیدی اینقدر تعجب نمیکردی!بالافاصله هزار و یک فکر از ذهنت در کمتر از پنج دقیقه(!)عبورمیکنه،
-یعنی کسی را قبلا دوست داشته و به من نمیگفته؟
-یعنی همینجوری یک خواستگار با موقعیت خوب آمده و اونم هم همینجوری قبول کرده؟
-یعنی اینکه گفت امشب برادرام میان خونمون  برای مراسمی چیزیه؟
-یعنی این مدت که غیبش زده مراسم خواستگاری ومعارفه و آشنایی و اینطور چیزها بوده؟
-یعنی مراسم ِ عقدش چندوقت دیگر است؟کی باید آماده باشم  که به عنوان ِ اولین تجربه تومراسم ِ عقد دوستم حضور داشته باشم!
-بعد یعنی عروسیش کِی میشه؟در عروسی چی باید بپوشمنیشخند:)))
-کنکورش چی؟اگه دانشگاه قبول شد میره یا نه؟
-یعنی الان باید خوشحال باشم یا ناراحت؟
تمام این فکر ها+فکرهایی که نمیخوام بگم به سرعت فقط تو چند دقیقه از ذهنت عبور میکنه...
و بعد که پیگیرتر میشی بهت میگه باهات شوخی کردم و هر هر بهت میخنده!
و این بار این فکر به ذهنت می یاد که کاش اینجا بود تا شوخی کردمو  بهش نشون بدم...
گاهی حجم ِ افکارم اونقدر زیاده که حس میکنم سرم دارد میترکه،این یک نمونه ی کوچیک بود...
اصلا هم دلم نمیخواد که بگم  اون دوست  کیه:|:))

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا