برو بنویس!

از زمانی که این وبلاگ به اصطلاح یه کم جون گرفت و بازدیدکننده های ثابت پیدا کرد و بازدیِد روزانه هم واسه من که فقط خواستم اینجا صرفا برای خودم بنویسم خوب شد یه خورده احساس مسئولیت پیدا کردم،یعنی بعد از یه ماه و خورده ای ننوشتن دو هفتست که یه چیزی هی بهم سیخ میزنه که برو بنویس!

مخصوصا وقتی میبینم بازدیدکننده ها به روال ِ قبل میان تو وبلاگ و این روند ادامه داره شرمنده تر هم میشم و مثل قدیم نیست که بعد از چندماه برام نوشتن مهم نباشه و طرف حسابم خودم باشم و وبلاگم!

تو این مدت اینقدر اتفاقای کوچیک و بزرگ و تلخ وجورواجوری که حتی یک نفر از اطرافیان و دوست و آشنا ازش خبر ندارن و حتی بعضی هاش خود ِ خانواده هم ازش خبر ندارن و مثل خیلی اوقات ِ دیگه ترجیح دادم پیش ِ خودم باشه افتاده که گفتم ننویسم بهتره چون ناخودآگاه توی حرفام انرژی منفی میدم و من خیلی به این اعتقاد ندارم که به بقیه ربطی نداره خب نوشته هامو نخونن!واسه همین تا جایی که بتونم سعی میکنم انرژی منفی رو از اینجا دور کنم....

خب کلا از تابستون حرفی نزنم بهتره!آخرش مسافرت بود که خب خوب بود ولی از یه نظر هم اگه کلا نبود بهتر بود...

الانم که دانشگاه شروع شده و ترم سوم هم شروع شد و به نظرم خیلی هم زود گذشت،از بخت ِ خوبم سه روز کلاس دارم و بقیش تعطیلاته و هنوزم تو تعطیلاتم.

استادا به نظر میان از ترم ِ پیش خیلی بهترن،البته تا الان من فقط یه روز دانشگاه رفتم!اینا همه آخر ترم مخصوصا موقع نمره دادن مشخص میشه و بیشترشون هم جوونن...

بودن یه استاد شمالی(رشتی)با اون لهجه ی شیرین و تکه کلامای معروف و طبع ِ طنزی که واسه من آشناس و روانشناسی اجتماعی تدریس میکنه خیلی باعث خوشحالی بود،کلا سر کلاس حس میکردم خونه دایی هام رفتم!

تنها روز و اولین روز ِ دانشگاه با بودن 4ساعت فاصله بین دوتا کلاس و کم خوابیدن ِ من باعث شد کلاس آخرم خیلی شیک همونطور نشستم و به استاد نگاه میکنم چشمام بسته بشه و بخوابم و این حالت هی واسه دو سه دقیقه اتفاق میفتاد و اصلا توانایی کنترل کردنشم نداشتم و هی به زور چشمامو باز نگه میداشتم چون میدونستم استاد حساسه ولی آخرش کار دستم داد و لحظه ای که خودمو بعد دو سه دقیقه بیدار کردم دیدم استاد با ولوم پایین داره میگه بچه ها همه ساکت،آروم حرف میزنیم تا از خواب بیدار نشه...

-من: :|

+میخوای بری بیرون قدم برنی؟

-آره!

و همون 5دقیقه آب به سر و صورت زدن باعث شد بتونم نیم ساعت ِ آخر رو دووم بیارم.

پی نوشت:ممنون از کامنت و بازدیداتون و حتی نگرانی هاتون توی این مدت، معرفتی که شما دوستای مجازی حتی تو همین یه ماه و نیم داشتید ولی....هیچی!همین دیگه... خیلی خوبید...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

شاد،رها،بدون ِهیچ فکری !

خیلی خیلی زیاد این عکس بهم حس ِ خوبی میده...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

تو بی ما چگونه ای؟

این روزها همینجوری داره عادی میگذره...

کار ِ خاصی نمیکنم،بیشتر تو اتاقمم،میخوابم،کتاب میخونم،مینویسم،شعر میگم،شعر میخونم،به عکس ِ شاملو نگاه میکنم و دوباره کتابشو برمی دارم،حتی نت هم جذابیتی نداره،عکس نگاه میکنم و خاطرات رو مرور میکنم و میگم کاشکی آیندم وضعم بهتر از الان باشه،اونقدر سرم به همه چی مشغول باشه که وقتی واسه بیکار بودن نداشته باشم و دلم تنگ بشه واسه ی یه کم استراحت!

به آیندم فکر میکنم و تصور میکنم چه اتفاقایی قرار هست بیفته...مخصوصا آینده ی تحصیلی!یعنی با این وضع که دارم درسارو میگذرونم میتونم ارشد هم یه دانشگاه ِ خوب قبول بشم؟اصلا ازم بر میاد؟و به این فکر میکنم که یکی از آرزوهای مامان بابا گرفتن دکترای ِ روانشناسی و استاد ِ دانشگاه شدن و داشتن یه مطب ِ درست حسابی و رسیدن به اون بالا بالاهاست و به خودم میگم اصلا دوست ندارم این همه امید و تصوری که ازم دارن رو نا امید کنم...حس میکنم تا الان هم همین تصورها و امیدها باعث شده که جایی باشم که اونا دوست دارن...

یه نگاه به تقویم میکنم و میبینم دو روز دیگه...دو روز دیگه دو ماه میشه ،و بعد به خودم میخندم و میگم مهسا خیلی احمق بودی!

اصلا اون دختره ی احمق تو بودی!همه ی فکراتم احمقانست،حتی خوابایی که میبینی احمقانست،اولا همش خواب میدیدم و آرزو میکردم که دیگه خوابی نبینم ولی بعد دلم برای ِ همون خواب ها تنگ شد و چند روزه که باز دارم میبینمشون و بازم به خودت یادآوری میکنی که خیلی احمقی !

و بعد باز هم فکر میکنی و میگی نمیشه همش آدم خودشو گول بزنه و همش خودشو مقصر بدونه،و بالاخره باید از این احمق بودن در اومد و واقعیت رو قبول کرد و همه چی رو تموم شده دونست،همین چند روز پیش یه دوست از کوئیلو یه جمله گفت که مفهومش این بود که این اولویت هاست که مشخص میکنه نه سرشلوغی ها....

اصلا چرا کوئیلو،چرا راه ِ دور بریم،این جمله از محمود دولت آبادی که این روزا زیاد با خودت زمزمش میکنی:

گاهی باید از دیگران فاصله بگیری،اگر اهمیت دادند ارزشت را خواهی فهمید و اگر اهمیت ندادند خواهی فهمید کجا ایستاده ای...

الان باید فهمیده باشی که کجا ایستادی؟بعد میگی نکنه مشکل از تو بوده،تو خوب نبودی،تو دوست ِ خوبی نبودی و غیر از مزاحم بودن نقش ِ دیگه ای نداشتی!تو توقعت زیادی بوده و بعد که مرور میکنی میفهمی خیلی وقته که توقعت  یه کوچولو شده ولی بازم فرقی نکرده و دلت میگیره از این همه......!

و بعد هی فکر میکنی و فکر میکنی و فکر میکنی و آهنگ گوش میدی...و میبینی حتی دیگه نمیتونی اشک بریزی!یعنی اونم یادت رفته؟

حس میکنی سرت میخواد منفجر بشه،از خودت بدت میاد...

ولی بازم نهایتش میگی:ما بی تو خسته ایم/تو بی ما چگونه ای؟


۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

فکر کن !

خوشبختانه از اونایی نیستم که تا یکی از مشاهیر زندگی رو بدرود میگه عربده و ناله و فریاد که واااای من عاشقش بودم و عجب آدم خوبی بود من از زندگیش الگو گرفتم و ...

الان هم میگم از اونجایی که فیلم باز نیستم کارای رابین ویلیامز رو خیلی ندیدم ولی وقتی فهمیدم این دنیارو ترک کرده یه کم برام فرق داشت و  تنها چیزی که یادم اومد فیلم ِ جمانجی بود،من از همون بچگی تا به الان هروقت این فیلم رو تلوزیون گذاشت دیدم،اصلا جزء خاطرات ِ بچگیم شده بود،دیگه همه حالشون بد میشد و میگفتن چقدر میبینی؟خودمم نمیدونم چرا چون فیلمای جذاب تری هم بود ولی من هنوز هم اگه بذاره با لذت جمانجی رو نگاه میکنم و میرم تو رویا...

فکر کن !یه کمدین آمریکایی که خیلی هارو خندوند از افسردگی دست به خودکشی بزنه...

کاشکی این همه ابراز علاقه ای که الان داره بهش میشه قبل از مرگش اتفاق میفتاد...که شاید این اتفاق نمیفتاد !

یادش گرامی

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

مثال نقض !

والا الهه تو این پست داشت میگفت اتاقش خیلی شلوغه،منم صرفا خواستم یه مثال نقض بیارم!

اوایل خیلی اهمیت میدادم که اتاقم باید چطوری باشه و به سنم بخوره و بقیه در موردم چی فکر میکنن و....

ولی الان به این نتیجه رسیدم که اتاق ِ خودمه!هرکار بخوام باهاش میکنم...

هروقت بابا میومد تو اتاق میگفت بابا جان تو دیگه داری روانشناسی میخونی این شکلای وحشتناک چیه کشیدی زدی به اتاقت انرژی منفی میدی:)))،منم که حرف گوش کن تمام ترول هارو از دیوار بزرگه که کل دیوار رو میگرفت کندم و زدم به در ِ کمد!شیطان

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

همه چی رنگی رنگی نیست !

یاسی کامنت گذاشته که: " خواننده ی خاموش بودم و الان که بعد از مدتی بهت سر زدم دیدم چقدر وبلاگ نسبت به قبل شاد شده!با این همه عکسای خوشگل و رنگی رنگی و نوشته و خاطره های بامزه و حسای خوب آدم غبطه میخوره،کاش میتونستم نصف اونی که شاد هستی شاد بودم،شایدم رشتت داره تاثیرشو میذاره"

یاسی عزیز،باعث شدی بین این پستای ِ به قول خودت شاد و رنگی رنگی این مطلب رو هم بنویسم...

شاید این ویژگی رو دوستان ِنزدیکم هم ندونن ولی من هروقت میخوام بگم که زیادی خوشحالم،جو ِ این وبلاگ زیادی انرژی مثبت داره،همش میگم و میخندم و با دوستام قرار میزارم،دفعات ِ آشپزی کردنم زیاد میشه و یکسره میرم سراغ ِ فیلمای کمدی،یعنی نابودم!

شاید این خصوصیتم عجیبه شایدم دیوونگیه ولی همینطوره،همه ی این کارا واسه اینه که به خودم تلقین کنم که من حالم خیلی خوبه و همه چی آرومه!من چقدر خوشحالم!که بگم هیچ اتفاق ِ بدی تو زندگیم رخ نداده،ولی نهایتش اینه که بازم نمیتونم خودمو گول بزنم...

هرکاری هم که کنم بازم نمیتونم تمام ِ 24 ساعت فکرمو مشغول نگه دارم ولی ادامه میدم و خودمو میزنم به اون راه و میگم من که مشکلی ندارم!

اوج این اتفاق وقتی بود که زمانی که چندروز پیش داشتم یه برنامه ی کمدی میدیدم و سر ِ یک صحنه بلند بلند خندیدم ولی آخر ِ این خنده به گریه تبدیل شد،تجربه ی جدیدی بود که تو اوج ِ خنده گریه کنم!

این مدت به دفعات توی ِ یه جمع یا توی خونه پیش ِ مامان و بابا،وقتی دارم تلوزیون تماشا میکنم،وقتی همه فکر میکنن حالم خوبه  بغضمو فرو دادم و نخواستم کسی بدونه که درونم چی داره میگذره،خیلی اوقات یه دل ِ سیر گریه میخواستم ولی به دلم محل ندادم و گفتم حق نداری گریه کنی منی که تا چندوقت پیش تا تقی به توقی میخورد اشکام شر و شر میریخت و معروف بودم به زودرنجی و حساسی الان میخوام بگم مثلا من خیلی قوی ام...ولی یه جاهایی بالاخره فرو میریزم...

وقتایی که افسرده و دپرسم و حوصله ی کسی روندارم یعنی مشکل دارم ولی امید هم دارم،وقتی هم که آرومم و متعادل و هم خوشی دارم و هم ناخوشی و بد و خوب با هم تو زندگیم هست یعنی حالم خیلی خوبه،ولی وای به روزی که همش از خوشی و خوبی و قشنگی ِ زندگیم بگم...که بگم من دختر ِ قوی ای هستم...


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

قرار دوستانه با طعم کیک!

از ویژگی های ِ اینکه تموم زندگیتو میزاری تو وبلاگت اینه که وقتی میخوای بری پارک دوستتو ببینی میگه یعنی چی که واسه دوستای دیگت کیک درست میکنی و واسه من درست نمیکنی و کلی غر میزنه و بعدشم به قول خودش چیلیک چیلیک چیلیک:)))نیشخند

اصلنم نمیخوام که بگم طرف همون کسی بود که منو سرکار گذاشته بود که عروس شدم و اصلا هم دلم نمیخواد بگم که طرف کی بودنیشخند

کاپ کیکای گوگولیقلب

اتفاقی رفتم تو وبلاگ ِ همون طرف ِ ناشناس و دیدم این پست رو گذاشته کلی خوشحال شدمخجالت

مرسسسسسسسسسسسسسسسی عزیزمماچ/ 15 مرداد 93-پارک ِ ملت

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

لجبازی!

خودمم نمیدونم که لجباز بودن جزء ویژگی های اخلاقیم هست یا نه ولی خب زیاد از خانواده و مامان و دوستان شنیدم که خیلی لجبازی! 

اینکه بخوام بگم خیلی لجبازم خدایی نامردیه!من از اون لجبازای بد نیستم اتفاقا خیلی هم سعی میکنم که زود کنار بیام با هر قضیه ای ولی خب انگار یه درصدایی از لجبازی رو دارم...

یعنی لجبازیم در این حده که اون روز که افطار مهمون داشتیم و  مامان جان توی درست کردن غذا و دسر و کلا همه چی ترکونده بود چون مهمونای حساسی بودن:)) و من از همون اول هم نگران ِ سفره جمع کردن و شستن ِ ظرفا بعد از مهمونی بودم تا چیزای دیگه و بعد از رفتن مهمونا آشپزخونه بود با یه دنیا ظرف! یعنی واقعا یه دنیا ظرف ها!چندتا قابلمه ی بزرگ یه وضع داغونی بود...

و من اون روز کمردرد شدیدی هم داشتم ولی خب اینجور مواقع اگه مامان اینارو دست  ِتنها بزام واقعا عذاب وجدان میگیرم و خانواده رو قانع کردم که این ظرفا کار ِ یه نفر نیست و من یه سری رو میشورم و سری بعد رو یکی دیگه و ...

و خلاصه حین ِ ظرف شستن هی مامان و بابا میگفتن بیا اینور بزار بقیشو ما بشوریم(اینجا خواهر عزیز هم که شوهرش اومده و کلا جزء خانواده حساب نمیشه:|)و خب این جمله منو تحریک میکرد که بیشتر بشورم حتی اگه قصد داشتم از ظرف شستن انصراف بدم:))و شستم و شستم و شستم تا وقتی که ظرفا تموم شد و فکر کنم عامل ِ اصلی لجبازی بودنیشخند

البته شایدم نبود و دارم به خودم کم لطفی میکنم و علتش این بوده که فقط میخواستم کمک کنم:))

وسطش حتی نمیتونستم به خودم آنتراکت بدم چون اگه از اونجا میرفتم بالافاصله جای ِ منو بابام میگرفت و نمیذاشت ظرف بشورم و ما تو خانواده همچین رقابت هایی داریم و همچین خانواده ای هستیم:))نیشخند و من همچنان اصرار و پشتکار داشتم و هرچی بیشتر میگفتن بذار بقیشو ما بشوریم بیشتر پافشاری میکردم...و خودم هم باور نمیشد اون همه ظرف رو تنهایی شستم...البته من ظرف شستن رو به کارای ِ دیگه ی خونه ترجیح میدم و حتی بعضی موقع ها آرومم میکنه.

این هم ناخون و انگشتای من که شاهد بر این اتفاق هست،من ناخونام رو اون روز ظهر لاک زدم و ظرف شستن اونقدری بوده که لاک ِ ناخونمو انگشتام رو به این وضع درآوردهنیشخندنیشخندنیشخند

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

خاطرات(4)

اینم آخرین عکس ِ آخرین پست ِ من در مورد خاطرات،به اندازه ی کافی بهم خندیدین دیگه باید این خاطرات رو جمعش کنمنیشخند

دستبندی که موقع تولد به دستم بسته شده بود:

با تشکر از مامانم که اینقدر بچه ی زشتی به دنیا آوردنیشخندبچگی ِ زشت ِ من:)))

اینجا یادمه خالم لباس عروس تنم کرد و موهامو خوشگل کرد و ازم عکس گرفتنیشخند

 

یه عکس پرسنلی هم دارم که اونو دیگه نمیزارم:)))ولی خاطره ی مرتبطش که خودمم چندوقت پیش شنیدم این بوده که وقتی واسه ی تحویل عکس با مامانم رفتیم بعدش قرار بوده مامانم از اونجا بره سر ِ کلاس و  من وقتی عکس رو دیدم به مامانم گفتم یه دونه از عکسای منو بردار ببر به دوستات نشون بده،دوستات عکس منو ببینن غش میکنن:))))نیشخند و من نمیدونم اون هممممممممممممممممه اعتماد به نفس الان کجا رفتهخنثینیشخند

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

خاطرات(3)

این چندتا از نقاشی های ِ من از آمادگی تا پنجم ِ دبستان هست،اولا اینکه کلی به خودم افتخار کردم چون دیدم خط و نقاشیم نسبت به سنم اون موقع خیلی خوب بوده،مخصوصا خط ِ کلاس ِ اولم و تعجب کردم که چرا اون استعدادای شکوفا شده ی اون موقع به سن ِ الانم که رسید پژمرده شد و اون همه استعداد الان که لازمه پر پر شد!:| :)))


نکته ی جالب ِ دیگه این بود که بعضی از دفتر مشقام صفحه ی آخرشون از همون دوم سوم ِ دبستان دیدم خاطراتمو توش مینوشتم،مثلا نوشته بودم امروز فلانی اومد خونمون و بهم سلام کرد و خانومش داشت کتاب میخوند و دوستشون اومد و دوباره بهم سلام کردن و کلی جزئیات که با خانواده خندیدیم و فهمیدم که من از همون موقع زیادی مینوشتم!:))

اینم یه نوشته از منخجالت(مادر ِ ازیزم من تو را دوست دارم،تو برایه من یک فرشته هستی.هتا(!)من پدرم را دوست دارم)

و نکته ی مهم تر از همه که تا یکی دو هفته منو مضحکه ی خاص و عام و هرکی که در جریان بود کرد،یکی دیگه از ویژگی هام این بود که هر نقاشی ای که کشیده بودم کنارش یه توضیح مختصری با همون خط ِ بچگی که پر از غلط املایی بود داده بودم و حتی اگه خودم به خودم نمره ی 18 داده بودم نوشته بودم بخاتر ِ اینکه خوب رنگ نکرده!(صداقت در حد المپیک!) و اما یه سری از نقاشی هام عروس بودن،کلی عروس کشیده بودم تو صفحه های مختلف اما فقط عروس بود و دامادی در کار نبود،و بالای ِ تمام نقاشی های ِ عروسی که تو این چند سال کشیده بودم نوشته بودم: داماد هنوز نیومده! شاید بیست تا نقاشی عروس دارم که بالاش نوشته داماد هنوز نیومده!:| و تا یه مدت هرکسی به من میرسید میخندید میگفت داماد هنوز نیومده،شدیدا کنجکاوم که بدونم تفسیرش چیه و رمزگشایی کنم و ببینم ربطی به لایه های ِ نهان ِ فمنیستیم داره یا نه و شایدم قرار ِ این نقاشی ها تحقق پیدا کنه:))نیشخند

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا