سرمای بی رحم مشهد...

از سرما و سوزی که مشهد داره همینقدر بگم که روغن نارگیل تو یه اتاقی که بخاری روشنه به این صورت میبنده و از همون اول مهر بخاری ها به راه بود و منم یه هفته ی اول مهر سرما خورده بودم وحشتناک...

اینقدر سرمای مشهد بی رحمه !

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

ظاهری سنتی با باطنی مدرن!

یه مدتیه که به کل خوابم به هم ریخته...

البته تو این مورد سابقم درخشانه و دفعه اول نیست و مورد داشتیم تو تابستون جای ِ روز و شب کلا برام عوض شده...

ولی اینکه تا ساعتای پنج،پنج و نیم خوابت نبره و یه ربع به هفت پاشی که بری دانشگاه تا تا عصر هم کلاس داشته باشی اصلا خوشایند نیست!سر کلاسا هیچی نمیفهمم و همش چشمام میره رو هم+احساسای بد و حالت تهوع...

از قدیم الایام به من لقبِ جغد رو داده بودن ولی خب این روزا دوست و آشنا وقتی میدید تا صبح بیدارم بیشتر به این موضوع آگاه میشدن و یادآوری میکردن که شبیه جغدی...

حتی کم خوابیدم و خودمو خسته کردم تا دیگه ساعتای دوازده یا یک شب خوابم ببره ولی تا صبح همش خمیازه میکشیدم و چشمام میسوخته ولی نمیتونستم بخوابم...

من همیشه وقتی میخوام بخوابم کلی فکر وارد سرم میشه ولی این مدت بیشتر شده و اصلا نمیتونم کنترلشون کنم و فکرای مختلف و پریشون که اصلا هیچ ربطی هم به هم ندارن با یه حجم زیاد میاد تو سرم و انگار سرم میخواد بترکه...

دیشب از دو ساعت هم کمتر خوابیدم و امروز پشت سر هم کلاس داشتم و به بدبختی گذشت و اومدم خونه و این قابلیتو داشتم که همونجا با مانتو و شلوار درجا بخوابم ولی ساعت 6 خوابیدن باعث میشد نهایتا 12 شب بیدار بشم و روز از نو...

واسه همین مقاومت کردم ولی میترسیدم ده یازده شب کلا خواب از سرم بپره چون در این مورد هم سابقه داشتم،همینطوری که دراز کشیده بودم و چشمامو به زور چوب کبریت!:))) باز نگه داشته بودم داشتم میگفتم که خودمو میکشم اگه با این اوضاع شب خوابم نبره که پدر به کمکم شتافت و گفت چای سیب آرامبخش هست و راحت میخوابی...

پدر ِ مهربون رفت سراغ تیکه کردن سیبا و خشک کردنشون رو بخاری تا برام چای سیب درست کنه ولی طی ِ اون فرآیند من یه یه ربعی شاید خوابیدم و هی وسطش بیدار میشدم،ایندفعه به خاطر ِ اینکه زحمتای ِ پدر از بین نره خودمو به زور بیدار نگه داشتم که چای سیبو بخورم و بعد اگه نتونستم خودمو نگه دارم مثل جنازه بیفتم و بخوابم...

بالاخره زحمتا نتیجه داد و بیدار موندم و چای سیب رو خوردم ولی نمیدونم چطور شد که بعد ِ خوردنش از حالت ِ درازکش و چوب کبریت به چشم تبدیل شدم به اینکه پشت ِ سیستم بشینم و بیام اینجا مطلب بنویسم!یعنی ردبولم اینجوری اثر نمیگذاشتا!

خودمو میکشم اگه امشبم نخوابم...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

خانم دکتر !

تعریف کردن در هر حالتی لذت بخشه،البته در مورد اینکه الکی یا بر حسب عادت از کسی تعریف کنی خیلی مطمئن نیستم...

ولی فکر نمیکنم کسی باشه که ازش تعریف بشه و بدش بیاد،هرچقدرم بگه نه و مقاومت کنه ته دلش خوشحال میشه،تا نیم ساعت پیش حالم بد بود و دلم شدیدا  گرفته بود که یه دفعه ای این پست ِ مترسک رو خوندم و روحیم با همون چند خط عوض شد،کلا با نیم ساعت پیشم کلی فرق دارم و انگار منو زدن به شارژ:)مخصوصا که به آدم بگن خانم دکتر:))) 

ازت ممنونم.

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

از این سرزمین بروید!

دیروزیکی از روزای بد زندگیم،تا حدی که که الان ساعت نزدیک 5 شده و با وجود کم خوابی و خستگی اصلا خواب به چشمام نیومده و بازم دست به دامن این وبلاگ شدم...

از بحث با استاد بعد از کلاس صبح بگیرید و بعدم شنیدن چیزایی که باعث شد شوکه بشم و بازم به همه چیز‌ شک کنم ودر آخرم پیامی که برام اومد که شب گذشته توی مشهد اسید پاشی شده و طرف در ماشینو باز کرده و اسید ریخته و توی دلمو خالی کرد،لینکشم از سایت خبر آنلاین بود و معتبر و خب منم چون دانشگاه بودم  اینو به دور و بریا و همکلاسی ها گفتم که مراقب باشن و به بقیه هم این نگرانی و استرس وارد شد و توی اکثر گروه های وایبر کپی میشد...

بعد که دقت کردیم فهمیدیم تاریخ خبر واسه سال ۹۰ بوده و من یاد اون اتفاقی افتادم که توی تهران چندتا موتور سوار روی یه دختر آب ریختن و خندیدن و رفتن..

توانا:زن بودن تو این مملکت سخت‌ترین کار دنیاست
ناهید مولوی در صفحه فیسبوکش می‌نویسد: «دقیقا ده دقیقه پیش سر خیابون از ماشین سعیده پیاده شدم و پیچیدم تو کوچه، تاریک بود و فکرم انقدر مشغول بود که اصلا حواسم به اطرافم نبود، صدای موتور سواری که از رو به رو میومد توجهم رو جلب کرد و ناخودآگاه پریدم تو پیاده رو موتور سوار ترمز کرد و کسی که ترکش نشسته بود یه بطری آب رو خالی کرد روم !!!
از صدای خندشون به صدم ثانیه نکشید که فهمیدم این یه شوخیه، یه شوخی کثیف و پست ...
تنها واکنشم به این کار فقط گریه بود ، فقط گریه …
زن بودن تو این مملکت سخت ترین کار دنیاست !!!»

و من نمیدونم این همه شایعه و ایجاد ترس و وحشت واسه اون عده چه لذتی داره؟اینکه طرف رفته‌ گشته و یه خبر اسید پاشی که واسه چهارسال پیش بوده رو پیدا کرده و منتشرش کرده چی بهش رسیده؟اصلا اون‌آدمه؟

بعدم که رسیدم خونه فقط کافیه یه سر به اینترنت بزنی تا بفهمی فاجعه یعنی چی،که وقتی زیبایی یک دختر رو اینقدر‌ بیرحمانه ازش میگیری‌ چه به روزش میاد،وقتی چشماشو ازش میگیری‌...

آخه واقعا تویی که زن و بچه داری با همین دستا صورت بچتو نوازش میکنی؟دستایی که زندگی یه‌ نفرو باهاش خراب کردی؟

واسه دخترای اصفهان خیلی ناراحت و نگرانم ولی این ناراحتی دردی رو دوا نمیکنه و واقعا چه کاری از دستمون بر میاد که انجام بدیم؟

تا همین‌الان سردرد بودم و هرلحظه دلم میخواست گریه کنم که چی به سر جامعمون،مردممون،فرهنگمون داره میاد،که علت این همه بی رحمی و سنگدلی آدما چیه،که دیگه دارم بیزار میشم از این نوع زندگی کردن که همش بهت خبرای جنگ و قتل و تجاوز و داعش و فقر و اسید پاشی و هزارجور بدبختی میرسه...

این آدما فقط باید کاری رو که خودشون کردن رو سرشون آورد تا شاید بفهمن چیکار کردن...خیلی عصبانیم؛خیلی خودمو کنترل کردم تا بد و بیراه نگم...

پی نوشت:مشرقی جانم مراقب خودت باش...خیلی یادت میفتم:(

«از این سرزمین بروید!»

از این سرزمین بروید!
ما هرگز
دخترانمان را زنده به گور نکرده‌ بودیم.
این شما بودید
که با لهجه‌ی شمشیر می‌خواندید
و زنان به چشمتان
کنیزکانی در مدارِ مطبخ و بستر بودند.

چگونه هر روز
به کفِ دست‌هایی که قاتلِ زیبایی‌اند
خیره می‌مانید
و کودکانتان را نوازش می‌کنید
با آن‌ها؟

دست‌هایی که آرایشِ زنان را
با اسید از صورت‌‌هاشان پاک می‌کنند
تا کشوری با مردمِ بی‌چهره بسازند.

از این سرزمین بروید!
ما قرن‌هاست در اقیانوسِ اسید زندگی می‌کنیم.
کاسه‌ی اسیدتان
از نیزه‌ی «چنگیز» و
قداره‌ی «اسکندر» خطرناک‌تر نیستند.
دوباره از خاکسترِ خود به دنیا می‌آییم
و زن‌های زیبای دیگری
در این سرزمین هستند
که با گیسوی رها در بادشان
پرچم بسازند. //


یغما گلرویی

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

در حسرت یکبار ها!

امروز، 27 مهرماه،

چهار ماه گذشت...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

هه هه هه هه هه هه !

خیلی وقته که خیلی زیاد طرفدار ِ رامبد جوانم و هر فیلمی و سریالی که میسازه یا بازی میکنه پیگیرش هستم!از سریال ِ مسافرانش بگیر تا ورود آقایان ممنوع رو بارها و بارها دیدم و خندیدم...

تا اینکه چندماه پیش دیدم تو شبکه ی نسیم داره یه برنامه(خندوانه) درست میشه که کاگردان و مجریش رامبد جوانه و هدفشم خندوندن مردمه...

منم از همون اولش تا به الان که کم کم هم داره این سری از خندوانه تموم میشه هرشب ساعت 11 پای تلوزیون نشستم و تا جایی که ممکن بود برنامه هاشو دیدم و بهش عادت کردم و توی اون یک ساعت و گاهی یک ساعت و خورده ای روحیم تغییر میکرد و کلی میخندیدم...روز به روز هم این برنامه واقعا داره پیشرفت میکنه و بهتر میشه.

تقریبا به اطرافیانم هم توصیه میکردم این برنامه رو ببینن،حالا یه سری میگفتن باشه ولی علت نوشتن ِ من اون سری ای هستن که میگفتن مگه تو برنامه های صدا و سیمارو میبینی؟مگه دیوونم بشینم پای تلوزیون ِ ایران،خیلی خزه...

و نقطه ی جوشم رو به طرز عجیبی بالا میبردن،هر برنامه ای  توی هر جایی خوب باشه میبینم،نباشه هم وقتمو تلف نمیکنم حالا فرقی نداره اینور یا اونور...

و بعد قسمت دردناک قضیه اینجاست که امروز فهمیدم کسایی که درموردشون صحبت کردم و چند نفرهم بودن و با هم دوست بودن،الان که یکیشون خندوانه رو دیده و خوشش اومده بقیه هم شروع کردن به دیدن،یعنی چون طرف خیلی های کلاس و به روز بوده و گفته خندوانه رو ببینید گفتن لابد خوبه ولی چون من اهل افه اومدن و کلاس گذاشتن نیستم گفتم ببینین گفتن لابد خیلی خزه...

وقتی داشتن عقل رو تقسیم میکردم شما کجا بودین دقیقا؟!نیشخند

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

کلا نمیدونم !

وقتی گذرم به این عکس خورد تا چند دقیقه نمیتونستم چشم ازش بردارم،نمیدونم چرا ولی تو چهرش یه چیزای خاصی رو حس میکردم که حتی نمیدونم چی هست،یه حالت آشنا،یه نگاه آشنا که بازم نمیدونم چرا آشنا !هنوزم هر نیم ساعت رو عکس کلیک میکنم و به چهرش خیره میشم...

تمام اجزای صورتش خاصه...معصومیت توی صورتش موج میزنه...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

این روزها...

این ترم اصلا گیجم،یعنی یه جورایی چیزی از درسا رونمیفهمم،درسته درسا تخصصی ترو خب طبیعتا باید سخت تر و همینطور دلچسب تر هم بشه ولی واقعا قاطی کردم چون هر استادی یه چیزی میگه،مخصوصا سه شنبه ها که 8تا 10 استاد یه حرفایی رو میزنه و استاد ِ ساعت 10 تا 12 کاملا اونارو نقض میکنه و زمین تا آسمون باهم فرق دارن...

بعد استاد 12 تا 2 ترکیبی از این دوتاست!

من همینجوریشم همیشه برام سوال بود که چجوری باید درست و غلط رو معلوم کرد؟معیار چیه؟خوب و بد رو از کجا میشه تشخیص داد؟

یکی از استادامون عجیبه،یه شخصیت کاملا فرویدی و عشق ِ روانکاوی طوری که مرحوم آنا فروید هم اینقدر پشت پدرش نبود و فروید رو نمی پرستید...حرفایی رو میزنه که واسه آدم قابل هضم نیست و کلا همه چیز رو میبره زیر سوال !

میگه اصلا روانکاوی همینه!و یه جمله ای هم از یه نفر گفت که اگه یه جامعه ای روانکاوی رو قبول کرد یعنی اون روانکاوی دستکاری شده....

بعضی موقع ها هم بر خلاف ِ حرفاش حرف میزنی یا سوال میکنی میگه نمیدونم و تو پوزیشنی نیستم که بخوام قانعت کنم قثط یه چیزایی رو میگم که بدونید مطالعه با خودتون...که یک بار هم یکی از بچه ها که اصلا با حرفاش کنار نمیاد گفت پس شما اینجا چیکار میکنید؟باید درس بدین دیگه

امروزم یکی دیگه داشت باهاش صحبت میکرد و از حرفاش به این نتیجه رسید که روانکاوی هم میشه همون فلسفه بافی... و دوباره گفت  تو پوزیشنی نیستم که بخوام قانعت کنم قثط یه چیزایی رو میگم که بدونید مطالعه با خودتون:|

یه کمم بد اخلاقه!یعنی وقتی سوال میکنی جوابت رو با یه حالت تحقیرآمیز میده یا وقتی یه کتاب یا فیلم معرفی میکنه و میگه کی دیده و هیچکی دستش بالا نیست برخوردش اینه که یه لبخند میزنه با یه نگاهی که یعنی براتون متاسفم...

بعدم میگه شما چرا فعال نیستین کلاستون بی روحه سوال نمیکنید!

کار ِ عملی مونم شده نقد ِ  روانشناسی فیلم و چون من یادم رفته بود انتخاب کنم هممینجوری اتفاقی Her رو معرفی کردم و اونم تعریف کرد و گفت خیلی خوبه ولی الان موندم اصلا چجوری باید نقدش کرد...

بر خلاف ِ این استاد،استاد ِ روانشناسی اجتماعیمون که یه کم دیدگاه هاش متعادل تر و قابل قبول و ملموس هم هست اینقدر کلاسش شاده و با همه شوخی میکنه و میخنده که من یک ساعت و نیم حداقل یک ساعتش رو میخندم خیلی آدمه خوبیییییه خیلی مهربونه سید هم هست و امروز برامون شکلات(به قول خودش اوجولات:))):|) آورده بود و گفت به خاطر شماها سه هزار و پونصد تومن ضرر کردم:|

جفت شونم دانشجوی دکترا و فکر کنم همکلاسی هستن ولی زمین تا آسمون فرق دارن...

راستی بالاخره کتابامم گرفتم:))تازه خودمم نه پدر ِ مهربون :دی

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

گودزیلا!

زمانی که شمال بودیم ازدواج ِ ماری باعث شده بود تا مهرسا ،همبازی و به قول خودش مامانش کمتر بتونه براش وقت بذاره و باهاش بازی کنه،واسه همین تنها گزینه ی موجود من بودم و کلی دلبری و شیرین زبونی میکرد تا باهاش بازی کنم،من ِ بدبخت هم مجبور بودم!میفهمی؟مجبور!!

یه استادی داریم که روانشناسی تربیتی درس میده و خب طبیعتا کارش با بچه هاست ولی همیشه واسه ی نام بردن از این فرشته های آسمون از کلمه ی گودزیلا استفاده میکنه،والا نسبت به دوره ی من ِ دهه هفتادی که گودزیلان،شصت و پنجاه و چهل و غیره که بماند...

مثلا یه نمونش اینه که مهرسا با وجود تمام محبت های پدربزرگم باهاش رابطه ی خوبی نداره و شدیدا لجبازی میکنه و وقتی هم از جلوش رد میشه به قول گیلکی ها لوچان هم میزنه!(یه چیز تو مایه های پشت ِ چشم نازک کردن وقتی میخوای به کسی بی محلی کنی یا واضح تر بگم چشم غره هست، یه شاعر ِ گیلکی خیلی رمانتیک میگه:مر لوچان نزن میرم تی لوچان ره/دیله قوربان کنم تی اون سر و جان ره)

یه شب مهرسا اونجا پیش ما خوابیده بود و فردا ظهرش دیدیم میگه شماره ی پدرجون رو بگیرین باهاش کار دارم،زنگ زدیم به گوشی پدربزرگم و مکالمه به این صورت بود که سلام پدر جون،خوبی؟خسته نباشی،پدرجون من خیلی دختر خوبی بودم برام جایزه بخر،بابا بزرگم هم گقته بود برات چی بخرم؟مهرسا هم گفت نمیدونم ولی نظر ِ من اینه که برام خوردنی بخری،خیلی دوستت دارم پدرجون...

 من:تعجبخنثی

مامانم:تعجب

مامان بزرگ:تعجب

خالم:تعجب

باوجود همه ی اینا لفظ "گودزیلا" اصلا اغراق نیست،تازه واسه اینکه من باهاش بازی کنم شیوه ی متفاوتی داشت که دلبری کنه،وقتی پدرجون با یه پلاستیک بزرگ پر از خوراکی اومد بیسکوییتشو باز کرده بود و به من داد گفت چون میدونم تو صبحانه نخوردی اینو باز کردم مهسامژهبغلقلبفرشته

درسته کودک ِ درونم فعاله ولی خاله بازی و داشتن ِ نقش مامان و خواهر و دختر همسایه شدیدا حوصلمو سر میبرد و یاد خودم افتادم که وقتی بچه بودم اکثرا  به جای خاله بازی نقش ِ منشی و دفتردار و حسابدار رو دوست داشتم و پشت میز مینشستم و روی میز کلی کاغذ و خودکار و مثلا دسته چک و مهر و ماشین حساب و....

 خلاصه،خدا بخیر کنه با این بچه ها!

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا

جیگر بابایی!

هیچوقت اینکه احساساتمو به دیگران ابراز کنم واسم سخت نبود و برعکس مثل نقل و نبات به کسایی که برام عزیزن و دوسشون دارم احساساتمو میگفتم و میگم...

معذرت خواهی هم همینطور بوده،اگه بدونم کارم واقعا اشتباه بوده خیلی راحت پوزش میطلبم!

و همچنین آشتی کردن...با کسی قهر باشم یا کسی قهر کنه و سرسنگین باشه خیلی راحت میرم طرفش و دلشو به دست میارم،البته بستگی به نوعش هم داره!

ولی همیشه این سه مورد در مورد اعضای خانوادم فرق داشته...نمیدونم چرا!

هیچوقت راحت نتونستم به مامان و بابا و خواهرم بگم که چقدر دوستشون دارم یا وقتی اشتباهی میکنم سخت عذرخواهی میکنم و وقتی هم قهر میکنم اینقدر قد میشم که عمرا من پا پیش بذارم و آشتی کردن تو کتم نمیره!خودمم از این موضوع خیلی ناراحت میشم و روزگار رو اینجور مواقع سخت میگذرونم...

اس ام اس دادن هرچقدرم بدی داشته باشه ولی بزرگترین حسنش اینه که آدم خیلی راحت تر میتونه حرفاشو بیان کنه و من خودم درصد بیشتر ِ حرفام رو با اس ام اس میتونم بنویسم...

امشب بابا خونه ی مامان بزرگ بود و بهم پیام داده بود و منم جواب دادم و آخرش هم بابت یه موضوعی ازش تشکر کردم و بابا پیام داد کمترین کاری بود که در قبال مهربانی هات انجام دادم و منم ته دلم خوشحال شدم و اس دادم شرمنده میکنی من که کاری نمیکنم و بابا هم یه لیست از کارای خوبمو برام نوشت و آخرشم نوشت گل ِ بابایی، منم که دیگه احساسانم فوران کرد و به اوج خودش رسید با یکمی سختی ولی نوشتم ازت ممنونم، خیلی دوستون دارم...

وقتی داشتم پیام رو میفرستادم چشمام پر از اشک شده بود...

البته اینکه من درصد ِ احساساتم بالاست به کنار ولی همین مکالمه ی کوتاه و اینکه بعد از 19 سال(خیلی احمقم؟) اولین بار به بابا گفتم دوست دارم باعث شد اشکا همینجوری بریزه و پر از حسای ِ ناب بشم...بابا هم جواب داد جیگر ِ بابایی!

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهسا