اینو که دیدم اینقدر اشک ریختم که چشمام قرمز شد...
نمیدونم چی باید بگم !
هر شبکه ای که میزنم دارن تبلیغ میکنن واسه راهپیمایی...
به نظرتون اونا هیچ وقت نمیتونن به این فکر کنن که اول باید به فکر مردم سرزمین خودمون باشن و بعد به جاهای دیگه رسیدگی کنن ؟!!
عجب !
ولی مردم آذربایجان قصه نخورید ! هم وطن ها تون از همه جا به فکرتون هستن !
از خودم نمیگما....
شنیدم مراکز اهدای خون حسابی صف بوده و شلوغ !
هنوز هم یک نقطه ی امید هست..
چند وقت بود دستم به قلم نمی رفت و الان بعد از افتادن این همه اتفاقات گوناگون نمیدونم از کجا شروع کنم و از کجا بنویسم !
از روز افتتاحیه ی المپیک شروع میکنم که چند ساعتی بیخیال درس شدم و نشستم پای تلوزیون
جذاب بود ولی نه خیلی به المپیک پکن نمیرسید !بهترین قسمتش آوردن مستربین بود که همه رو با حرکاتش خندوند !
وقتی کاروان ایران رو نشون دادند خیلی حرص خوردم با اون انتخاب لباساشون که انگار کارمندای بانک رو آوردن یه کم شیک تر هم میتونستن انتخاب کنن و طبق معمول امیدی به این المپیک واسه ایران نداشتم.
تا اینکه مسابقات المپیک شروع شد و توی کشتی کولاک کردند.
با وجود درسای زیادی که داشتم تا جایی که تونستم تمام مسابقات رو شب و نصفه شب نگاه میکردم و واقعا جذب این مسابقات شدم.
با هر مدالی که میگرفتن کلی خوشحال میشدم و هیجان زده و فهمیدم با وجود این که از ایران خسته شدم از سیاستش از حرکات ضد و نقیض مردم ولی انگاری ته دلم ایران رو دوست دارم و از اینکه بتونه موفقیتی رو کسب کنه ذوق زده میشدم !
البته وقتی ناداوری در حق علی مظاهری و مخصوصا عبد ولی صورت گرفت کلی ناراحت شدم و تو خودم بودم.
بالاخره بازی های المپیک هم تموم شد و ایران با 12 مدال تونست توی جایگاه هفدهم قرار بگیره و کلا کولاک کردن و باعث شد خیلی ها متوجه بشن که به جای اینکه پول های میلیاردی بدن دست فوتبالیست هایی که هیچ کاری نکردن و حتی تو المپیک نتونستن سهمیه بگیرن روی ورزش های دیگه سرمایه گزاری کنند و به اوناهم اهمیت بدن و مورد انتقاد بسیار شدید از طرف مردم قرار گرفت.
چیزی از این خوشحالی نگذشته بود که باعث شد به من ثابت بشه که مردم ایران نمیتونن یه مدتی "خوشحال"باشن و این خوشحالی به غم تبدیل شد و زلزله ی آذربایجان اتفاق افتاد و باعث شد خیلی ها کشته بشن.
با دیدن عکساش واقعا دلم گرفت و ناراحت شدم و گقتم آخه واقعا چرا!
و شنیدم پدر علم زلزله شناسی گفته با این مقدار ریشتر هیچ جای دنیا کسی جونش رو از دست نمیده !
ولی افسوس و صدافسوس که توی ایران چند تا روستارو با خاک یکسان کرد!
غم و مصیبت این ها به کنار ولی بی توجهی رسانه هارو میشه کجای دل مردم ایران گزاشت؟
اینکه ایران سیاست رو با همه چی قاطی کرده قابل تحمل نیست و جالب اینه که خبرش زودتر از ایران توی رسانه های کشور های مختف اعلام شد.
اون شب تلوزیون ایران مجموعه ی "خنده بازار" رو پخش کرد که واقعا من نمیدونستم که چی باید بگم که با وجود کشته شدن این همه آدم مردم ایران میخوان پای تلوزیون بشینن و بخندن ولی یه عده ی دیگه زیر آوار باشن و جایی واسه خواب نداشته باشن و شاید در غم از دست دادن عزیزشون پریشان و درمانده باشن...
اینکه آخوند محترم توی برنامه ی زلال احکام بگه مردم آذربایجان از دولت توقع کمک نداشته باشن رو چه طور میشه تحمل کرد ؟!
افسوس !
و دیگر نمیدانم چه کلماتی را بر زبان جاری کنم...
پی نوشت:ممنون از همه ی نظراتی که در مورد مطلب قبلیم دادین
راستش در مورد من خیلی ها میگن که نا امیدم آیه ی یاس میخونم تفکرم منفیه...
البته تا حدودی خودم متوجه این شدم ولی من اینجوری نبودم !
حس میکنم تو یه قسمتایی از زندگیم وقتی دیدم هر چی تلاش میکنم حالا تو هر موردی به نتیجه نمیرسم با وجود روحیه ی امیدوار و پرانرژی و شادی که داشتم به این روز در اومدم
حالا هرکار میخوام بکنم بیشتر جنبه ی منفیش میاد توی ذهنم که اگه اون کار انجام نشد خیلی اعصابم به هم نریزه هرچند افسوس های بعدش همچنان پابرجاست...
خوب کسی میتونه من رو قانع کنه که مثبت باشم؟؟
وقتی گاهی با خودم فکر میکنم که یه آدم(مثلا خودم)برای چی باید توی دنیا وجود داشته باشه و زندگی کنه
نمیدونم شاید یه جور احساس پوچی و اینکه شاید با خودم میگم واقعا چه فایده ای میتونم داشته باشم؟
به فرض 100 سال هم عمر کردم خوب آخرش چی؟ نهایت به همه ی آرزوهایی که دارم هم برسم و باعث خوشحالیم بشه در نهایت مگه چی میخواد بشه؟
میخوام سر از قبرستون در بیارم دیگه !
این حرفا چیه من دارم میزنم خودمم نمیدونم
میدونید جامعه هم واسه اینکه من به این تفکر ها رسیدم بی تاثیر نبوده و آدما با حرفاشون یا تیکه انداختنشون با رفتاراشون نقش داشتن !
این روزها تمام وجودم شده استرس و پریشونی...
واقعا نمیتونم خودمو به چیزی دلخوش کنم آخه با هم سنام فرق دارم !
یه دختر17ساله توی ایران معمولا خیلی درگیر مد و پز دادن و مهمونی و بیرون رفتن و خوش و بش کردن و غیبت کردن و این چیزاست ولی من نیستم نه اینکه خانواده بخواد مانعم بشه اونا مخالفتی ندارن ولی خودم نمیتونم اینجوری باشم
حتی دوستای قدیمیم هرچند وقت یک بار هر دفعه خونه ی یکی همه رو دعوت میکنن دور هم باشیم من هموناهم یه در میون میرم.
یه دختر17 ساله ی ایرانی پر از آرزو های رنگارنگ که شاید به نظر کسایی که سنشون بیشتره حتی مسخره به نظر بیاد ولی من خیلی آرزوی مشخصی ندارم و بیشتر آرزوهام توی آینده ی تحصیلیم خلاصه میشه
یه دختر17 ساله ی ایرانی میخواد آهنگ گوش کنه یا آهنگ شاد گوش میکنه یا عشق و عاشقی یا رپ ولی من به هیچ کدوم زیاد علاقه ای ندارم و آهنگ های پاپ و سنتی از آدمای معروف روحمو نوازش میده...
یه دختر 17 ساله ی ایرانی خیلی دوست داره تو مرکز توجه باشه و عاشق اینه که توی اتاقش پر از عروسک باشه(دور و برم از این دخترا هست که میگم)ولی من اینجوری نیستم!به عروسک هم تک و توک علاقه نشون میدم بیشتر سرم به کتاب گرمه کتاب شعر تاریخی رمان های معروف خارجی زبان و این چیزا...
خلاصه حس میکنم خیلی زودتر از بقیه بزرگ شدم !
روح لطیف دخترانه توی وجودم هست ها ولی نه اون طور که توی بقیه میبینم...
توی این سن آدم خسته یی شدم انگار...
خسته !
(نظرات این بخش هم باز میزارم تا اگه کسی مخالف حرفامه نظرش رو بدونم پس میتونید نظرتون رو بگید)
از قرار معلوم دیگه نباید بیام اینجا از درس خوندنم تعریف کنم انگار چشم خوردم این هفته به طرز داغونی درس خوندنم کم تر شده و سست تر شدم البته هی دارم سعی میکنم که جبران بشه...
بی خواب شدم و اعصاب خراب کلا یک وضعیه !
به عنوان نمونه عرض میکنم دیروز داشتم درس مورد علاقم رو(تاریخ)میخوندم یک یه ربعی استراحت داشتم گفتم بشینم یه ذره تلوزیون ببینم تو این مدت
داشتم سریال روزگار تلخ رو میدیدم(جم تی وی)اون قسمتی که نرمین داشت می افتاد تو دره و هی محمد میخواست نجاتش بده اینقدر این صحنه رو من تاثیر گزاشت ساعت 3 شب داشتم گوله گوله اشک میریختم یعنی یکی من رو میدید اون موقع میگفت دختره دیوانست
کلا شخصیت پیچیده ای دارم احساسات به وفور توی شخصیتم پیدا میشه و خیلی زودرنج و حساسم و باید خیلی خودم رو کنترل کنم
راستی حرفای امام جمعه ی مشهد رو شنیدید دیگه ؟
خطیب جمعه مشهد گفت: اگر مرغ در دسترس نیست آن را با یک ماده پروتئینی دیگر جایگزین کنید.به گزارش ایسنا، آیت الله سید احمد علم الهدی در خطبههای نماز جمعه این هفته که در رواق امام خمینی (ره) حرم رضوی برگزار شد گفت: امکانات غذایی زندگی خودتان را تهیه کنید؛ بنا نیست زندگی شما هر جور که قبلاً می گذشته الان هم همان طور باشد.
وی ادامه داد: اگر مرغ در دسترس نیست آن را با یک ماده پروتئینی دیگر جایگزین کنید.
وی خطاب به مردم مشهد گفت: مشهدیها مگر اشکنه پیاز داغ را یادتان رفته و آن زندگی را فراموش کردهاید؛ مگر قرار است برنامه همان باشد که قبلاً بوده است.
آیت الله علم الهدی ادامه داد: شما مردم قدرت دارید تا وارد میدان کار شوید و نیازهایتان را برطرف کنید.
وی با بیان این مطلب که "افغانستان انبار جوی دنیاست"، گفت: جو را از افغانستان وارد کنید و کارشناسان خوراک ابتکار کنند و برای خوراک مرغ چاره دیگری بیندیشند.
وی با اشاره به اقتصاد مقاومتی اظهارداشت: دولت باید تشریفات گمرکی را بردارد و با مدیریت استاندارد تجار به ابتکارهای بازرگانی دست بزنند.
وی با تاکید بر اینکه "دشمن می خواهد به خاطر شکم ما را از پا درآورد" خطاب به مرغداران گفت: چرا توکلتان از خدا قطع شده است؛ مگر به خدا معتقد نیستید.
آیت الله علم الهدی ادامه داد: شما خدا را باور کردهاید؛ خدا زنده است، ما را می بیند و ما را در جبهه جنگ با دشمن خودش یاری می کند.
وی اظهارداشت: از چیزی نمیترسیم زیرا رزقمان دست خداست؛ مردم و مسئولین باید همدل شوند تا در این جبهه دشمن را شکست بدهیم.
وی با تاکید بر اینکه به واقعیتها توجه کنید افزود: واقعیت این است که ما بر دشمن پیروزیم و دشمن را از میدان جنگی که در خاک ما تشکیل داده بود عقب راندیم.
خطیب جمعه مشهد افزود: دشمن با همه شکستها در دشمنی اش جدی تر شده و میدان جنگ را به عرصه اقتصاد آورده است.
وی با اشاره به اینکه "دشمن قدرت این که یک گلوله به ما پرتاب کند ندارد" یاد آور شد: دشمن با توطئه اقتصادی و تحریم، میدان جنگی را به ما تحمیل می کند و باید نشان دهیم همان طور که در میدان جنگ نظامی دشمن را شکست دادیم در این عرصه هم مقاومت می کنیم.
آیت الله علم الهدی با بیان این که طبق گفته رهبری باید واقعیت را به مردم بگوییم خاطرنشان کرد: وضعیت فعلی ما با دشمن یک وضعیت جنگی است و مسئولان نباید به روزمره کاری بگذرانند.
وی خطاب به مسئولان افزود: امروز روزی است که باید مسئولان با چنگ و دندان در مورد امنیت، غذا و آب مردم به میدان بیایند و طبق فرموده مقام معظم رهبری سازوکار ما در این جنگ اقتصادی با دشمن، اقتصاد مقاومتی است.
حالا این عکس رو هم از ایشون ببینید قضاوت رو به خودتون میسپرم
ایشون همون آدم هستند ها که این حرفارو گفته!
من هر چی میخوام توی این وبلاگ در مورد سیاست و این چیزا هیچی نگم ولی نمیزارن اصلا !خودشون نمیزارنا...
کمی تامل........فقط کمی...!
فعلا !
سلامی دوباره !
باز جمعه شد و من برگشتم...
تو این 6 روز دیگه داشت حالم از هرچی درسه رسما به هم میخورد باز خدا پدر این جمعه هارو بیامرزه شدیدا !
ایندفعه دقیقا طبق برنامه پیش رفتم نه بیشتر نه کم تر که مجموعا تو این 6 روز شد 51 ساعت(روزی هشت ساعت و نیم) که خوب از خودم راضیم پیشرفت خوبیه !
البته با درسای عربی و مخصوصا دین و زندگی خیلی مشکل دارم ! تا جایی که حتی اصلا دین و زندگی رو نخوندم و جایگزینش درسای دیگه گزاشتم !
اصلا انگار نه انگار تابستونه ها کلا فکر کنم دوران مدرسه اینقدر نمیخوندم!
هیچ وقت گوشیه من بدون شارژ نبود اون روز به خودم اومدم دیدم گوشیم شارژم نداره من اصلا حواسم نبوده....
تلوزیونم که بیخیال خیلی زور زده باشم دو ساعت تو این هفته نگاه کردم
تستایی که زدم نسبتا خوب بود مثلا از 90 یا 100 تا تست چهار یا پنج تا اشتباه غیر از منطق که یه فصلش وحشتناک سخته !
بعضی اوقات با خودم میگم که اگه همینجوری تست بزنم و خوب بشم امید به یک رتبه ی خوب میره ولی بعد میبینم کلی داوطلب دیگه هست که دارن خیلی سخت تر و بیش تر از من کار میکنن و خیلی قوی ان...
بگذریم...
با ماه رمضون چه میکنید !!!
من که کلا گیج میزنم شرمنده ی خدا ولی تمام برنامه هام به هم ریخته شده !
خوب چیکار کنم راست میگم دیگه...
جاتون خالی با خواهر گرامی قهر بودم الان اومده آشتی کنه یه عالمه آب ریخت روم روی کیبرد پر آبه یعنی !
همچی آدمیه تعادل نداره والا اعصاب نمیزاره....
حالا از مادر گرامی بشنوید:
ما مرغ عشق داریم چند وقت پیشا مرغ عشق ماده بعد مدت ها تخم گزاشت و مامانه منم کلی ذوق زده هی بهشون میرسید و تقویت میکرد و....
حالا چند روز پیش مامان صبح که از خواب پا میشه میبینه هیچ اثری از اون چهار یا پنج تا تخم نیست ! هیچی یعنی نه پوستی نه محتویاتش کلی ناراحت رو به من و خواهره کرده که آره لابد شماها برداشتین !!!
ما :
هرچی میگم مگه با بچه ایم یا مرض داریم انگار نه انگار منم گفتم آره درست حدس زدی رفتیم باهاشون نیمرو زدیم !
یعنی اعتماد رو میبینید تا چه حد؟؟؟
بعدا کاشف به عمل اومد که بله مرغ عشقای محترم نمیدونم به چه علتی شایدم محض تنوع تخم رو نوش جان میکنن همش رو یعنی هیچ اثریم ازش نمیزارن !
هیچی دیگه یعنی همچی خانواده ای داریم ما !!
فعلا خدانگهدار
سلامی دوباره....
والا اولای تابستون تند تند پست میزاشتم
ولی الان خوب دیگه اونقدری وقت ندارم متاسفانه...
و کلی اتفاقای جورواجور داره میفته کلا!
چند روز پیش رفته بودم دکتر(خدا بد نده) دیدم دبیر تاریخمون نشسته من همینجوری داشتم نگاش میکردم کلا وا رفتم خیلی تعجب کردم
یه دفعه منو دید و کلی حال و احوال
کلی هم آبروی کلاسمونو پیش مادر عزیز و بقیه مراجعه کننده ها بردن
خلاصه من اصولا وقتی یه کاریو میخوام انجام بدم ترجیح میدم کسی نفهمه به عبارتی چراغ خاموش باشه این از اولیش
دیروز هم رفتم واسه آزمایش هایی که دکتر داره بود یه دفعه باز دیدم یه خانومی داره میاد چقدر آشناست !
بله این دفعه دبیر دین و زندگی با دو تا پسر بامزه ی کوچولوش بود و اینقدرم آزمایشگاه شلوغ بود یه یک ساعتی داشتیم با هم حرف میزدیم..
کلی با مامانم حرف زدن داشتن میگفتن خوش به حالت دو تا دختر داری من خیلی دختر دوس دارم مامانم هم با محبت تمام فرمودند:نه بابا الان دیگه فرقی نداره
میبینین چقدر این مادر به من لطف داره !
خیلی خوشحال شدم هم از دیدن دبیر تاریخ و هم دبیر دین و زندگی فقط دیگه جرات بیرون رفتن ندارم!
جاتون خالی چهار بار ازم خون گرفتن کلا آب میخوردم از دستام آب میریخت بیرون
و از ساعت 9 صبح تا 3 بعد از ظهر اونجا بودیم
دیشب هم که رفتم پیش یکی از دبیرا واسه مشاوره ی دوباره
و یه برنامه ی اساسی واسه ماه رمضونم گزاشتن که تقریبا روزی 8ساعت درس خوندن و یه خورده فشرده هم هست از اونجا که سیستم خوابیم جغدیه قرار شد تا سحر هم درس بخونم....
خلاصه اصلا تو مخیله ی من نبود که بخواد اینقدر تابستونمو با درسا بگزرونم
دیشبم بد نبود خوش گذشت(فکر کن میری واسه مشاوره خوش بگزرهکلا معلمای جالبی داریم ما)
ولی امروز آخرین روز تفریحمه چون دیگه کلا تو ماه رمضون غیر از جمعه هیچ وقتی واسه هیچ کاری ندارم حالا دس دس (این عوارض فشار اومدن رو مغزه ها)
اسم وبلاگمم مختصرش کردم اگه دقت کرده باشین چون زیادی طویل بود
تا جمعه ی هفته ی دیگه فعلا
راستی پیشاپیش روزه هاتونم قبول
والا خیلی درگیرم و سرم شلوغ شده
هی میگفتم به خودم این امتحانای نهایی تموم بشه که بعد از این همه بی خوابی و حرص و جوش و اعصاب داغونی یک نفس راحت بکشم نگو از چاله که امتحانای نهایی باشه افتادم تو چاه(کنکور)
بر طبق برنامه ریزی تقریبا درس خوندم البته بعضی روزها واقعا نتونستم ولی فرداش جبران کردم
خوب قرار بود روزی 5 ساعت درس بخونم که تو یه هفته مجموعا میشه 30 ساعت که من توی بعضی وقتا مثلا تو راه توی ماشین با فلش کارت مرور میکردم که شد 32.5 خوب میدونم واسه یه هفته خیلی کمه ولی همین که شروع کردم واسه خودش خیلیه !
این هفته یک ساعت بیشتر میشه 6 ساعت ولی بدبختی عصر ها که هر روز از ساعت 3.5 تا حدودا 6 کلاس میرم روزهای فردم که صبح کلاس زیان یعنی رسما من ساعت 6 که میرسم خونه در واقع جنازه تشریف دارم و با هزارتا شگرد و بدبختی خودم رو سرحال میکنم و مجبورم به جای اینکه نصف صبح و نصف بعدازظهر بخونم همه رو یکجا باهم تا شب بخونم
حتی گاهی تا ساعتای 3 هم شده که بیدار موندم !
زبان و اقتصاد و زبان فارسی رو تقریبا خوب پیش رفتم مخصوصا اقتصاد که تازه فهمیدم یکی از درسای مورد علاقم هست و به لطف دبیر عزیز پارسال کلا کتاب رو قورت داده بودم و الان زیاد مشکلی ندارم. ولی تاریخ دوم خیلی ناجوره من عاشق تاریخم ولی نه تاریخ دوم ! تاریخ سوم خیلی بهتره...
الانم که دارم مینویسم والا از کلاس زبان برگشتم که اتفاقا امتحان میان ترم هم داشتیم دلم نمیاد کلاس زبانم رو ول کنم ولی مجبورم تا چند هفته دیگه این ترم تموم میشه
الانم که یه 1 ساعت دیگه کلاس دیگه تشریف فرما میشم
خلاااااصه کلا اینقدر احسای بی وقت بودن و سرشلوغ بودن نکرده بودم از مدرسه ها واسم سخت تره چون حداقل موقع مدرسه ها یک معلم بود که اگه درس نخونی ازش خیلی چیزا بشنوی ولی اینجا بستگی به وجدان خودت داره و خودم باید خودمو بازخواست کنم و این خیلی سخته
نگرام چون درسای دوم خیللللللی وقت میبره
حالمم خوب نیست زیاد این روزا باید برم دکتر
اصلا بیخیال درساعصاب نمونده والاااا
هرکی که به آدم میرسه یه چیزی میگه
مثل یه کسی که از همه چی آگاهه رفتار میکنن و نظر میدن غافل از اینکه همین نظر ممکنه روح و روان طرف رو به هم بریزه
والا یکی از آشناها بود در مورد این پرسید که چی میخوای بخونی منم گفتم فعلا روان شناسی مدنظرم هست
شروع کرد به گفتن اینکه نرو که آینده ی کاری نداره اشتباه نکن الان همه چی بستگی به پول داره
یه رشته ی پول ساز مثل حقوق و حسابداری یا مدیریت بازرگانی برو و به علاقت کار نداشته باش و ......
بعدم میگه اتفاقا چهرت جدیه به رشته ی حقوق بیشتر میخوری
اصلا کجای چهره ی من جدیه هاااااااااااااااااااااااان
وقتی خبر نداری من چقدر دل رحم و حساس تشریف دارم چرا میگی؟فقط کافیه یه صحنه یی ببینم مثلا یه گدا ببینم اینقدر میرم تو فکر و دلم میسوزه و داغون میشم..
خلاصه کلا فکر و روانم رو ریخت به هم و کاملا دودل شدم و گفتم حتما باید پیش یک مشاور برم و اینطوری نمیشه
از آخر یکی از معلما که مشاورم هستن برام یه وقت گزاشتن و رفتم خونشون
خیلی خوب بود حداقل مسیرمو مشخص کردم و این تفکر های غلط ازم جدا شد
و تصمیم شد بر همون روانشناسی و ضریبای درسا هم که فهمیدم خیلی خوشحال شدم چون عربی ضریبش یک بود !!
مهم تریناش ریاضی و روانشناسی و علوم اجتماعی بود.
یه برنامه ریزی کلی و اینکه چجوری باید بخونم برام نوشتن و از این شنبه قرار شروع کنم
و به توصیشون احتمالا کلاس زبان بعد این ترم دیگه نمیرم
و قرار شد صبح ها فعلا دو ساعت و عصر ها هم دوساعت بخونم و از سال دوم هم شروع کنم
و باید یکی از این آزمون های دو هفته ای یا سه هفته ای شرکت کنم که خوب خیلی ها گفتن سنجش ولی بدبختی نمیدونم از کجا باید ثبت نام کنم تو اینترنت هم چیزی در موردش نیست
و اینکه چند تا درس مهم رو کلاس بردارم
و کتاب های جانبی هم واسه تستای کنکور بگیرم
و اگه خودم خواستم هر دوهفته یا هر زمانی برم پیششون
و کلا برنامه هایی که داشتم واسه این تابستون که کلاسای مختلف برم به هم ریخت ولی خوب یک سال باید تلاش کنم تا سال دیگه همین موقع راضی باشم !
راستش اونقدر انرژی ندارم که بگم الان منتظرم شنبه بیاد که من حسابی درس بخونم و یه کم میترسم ولی خوب تمام تلاشمو میکنم
و کارم وقتی سخت تر میشه که فقط به فکر یه دانشگاه خیلی خوبم و اینکه حاضر نیستم رشته یی رو که دوس ندارم مثل خیلی ها ادامه بدم..
خیلی استرس دارم خدایا کمک
پی نوشت :راستی بعد این همه مدت تصمیم گرفتم نظرات این پست رو آزاد بزارم البته اونم نیازمند تایید من !
حالا ببینم این پست چطور پیش میره شاید از این به بعد همین کارو کردم شایدم نه مثل همیشه نظرات غیر فعال بود!
خلاصه اگه خواستید میتونید نظر بزارید
اینقدر ذهنم درگیر و داغون بود یادم رفت بگم:
عیدتون مبارک...
جدیدا چشمام خیلی شور شده
والا هر چی که میگم یه اتفاقی می افته
مثلا یه بچه یی رو میبینم که داره راه میره میگم وای چه بچه ی بامزه یی یک دفعه اون بچه شترق میخوره زمین
امروز داشتم وسایلمو مرتب میکردم یه تل داشتم تو دلم گفتم چقدر من این تلو دوست دارم خیلی خوشگله خیلی هم دووم آورده
یه دفعه در کمال ناباوری دیدم تل شکست
هیچی دیگه کلا گفتم که مواظب خودتون باشین !